با سلام و درود خدمت دوستان عزیز:قسمت سوم را بعرض شما میرسانم.بعداز انتقال به بیمارستان امدادی مشهد توسط پزشک معاینه وبرای گرفتن ام ار ای به بیمارستان قائم اعزام شدم.هوا تاریک شده بود از شنیدن صدای اژیر امبولانس و ترافیک شهر کلافه شده بودم با گذشت زمان درد گردنم رو بیشتر از قبل احساس میکردم.بهترین روز زندگیم به یک تراژدی تمام نشدنی(روز یلدا) تبدیل شده بود.باگرفتن ام ار ای به خونه بخت(بیمارستان امدادی)برگشتیم ودربخش اعصاب بستری شدم.به امید اینکه دکتر بیاد وبعد از دیدن عکسها بگه چیزی نیست فردا مرخص میشی! هر کس لباس سفیدی به تن داشت از نظرمن وهمراهانم دکتر بود با دیدن ام ار ای معلوم شد مهره های c4وc5 گردنم شکسته البته به من نگفتن.به برادرم بزبان بیزبونی فهمونده بودن که حالا حالاها موندگاریم.برادرم امد کنارم وگفت:برای اینکه مادرم و عروس خانم دل ناگرون نباشند تماس بگیریم وبه اونا بگو با ماشین زدم به یک موتور سوار وبه همین علت در پاسگاه چند روزی بازداشتم چون موتور سوار حالش خوب نیست منو ازاد نمیکنند! منم حرفشو تایید کردم گفتم تماس بگیر تا بگم.با خودم گفتم حالا چهار روز دیگه هم تحمل میکنیم.با مادرم صحبت کردم و دروغ های شاخداری گفتم مادرم هم در جواب گفت همینکه خودت سالمی خدارو شکر....! با شنیدن اوضاع احوالات خونه وخانواده همسرم خداحافظی کردم. در حالی که با گوشی صحبت میکردم حواسم به اطرافیانم بود هر کسی مثلا دکتر،انترن،پرستار،حتی خدماتی ها به تختم نزدیک میشدن با خودکاریا انگشت دستشون کف پای منو خط خطی میکردن تا ببینن عکس العملی نشون میدم یا نه؟ منم هیچ حسی نداشتم قافل از اینکه کف پاهایم شده تابلو نقاشی دوستان.دیگه برام عادی شده بود هر کی رد میشد یک ناخنک هم به کف پاهای بنده میزدو میرفت.منم خوشحال که بدم نمیاد از قلقلک شما مردم ازارها.خلاصه ساعتها گذشت و صبح شد ودر این مدت همراهیانم اطلاعات زیادی در مورد اسیبهای نخاعی بدست اورده بودن .وبه این نتیجه رسیده بودن که نوبتی کنارم باشند تا خسته نشن وبه کارهای خودشون هم برسن.با دستور پزشک باید موقتا وزنه ای حدود پانزده کیلو به طرز خاصی به سرم اویزون کنند تا مهره های گردنم را متعادل نگهدارد..... تا موقعی که برای عمل بیهوش میشوی باید با سختی ودرد زیاد تحملش کنی.برای دست و پا با سوراخ کردن استخوان قلم توسط دریل برقی،میله ای درون ان قرار میدهند(بصورت افقی)که وزنه را به ان متصل،تاعمل کشش را انجام دهد.اما برای گردن موضوع کاملا فرق میکند چون جایی برای سوراخ کردن نیست بهمین جهت قلاب فلزی نیم دایره شکلی که سرهای ان دارای پیچهایی برای فرو رفتن بداخل شقیقه ها در نظر گرفته شده اند.فقط کسانی میتوانند درک کنند که من چی میگم و چی کشیدم که این مراحل رو پشت سر گذاشتند.در حد شکنجه های صدام درد اور است .امروزه در کشورهای پیشرفته دارویی ساخته شده که نیم ساعت بعد از حادثه به فرد مسدوم تزریق میکنند که مانع از خون مردگی درمحل اسیب دیده نخاع و پراکنده کردن باکتریهایی که بصورت طبیعی برای ترمیم جای اسیب دیده جمع میشوند استفاده میشود .ودر نتیجه از تورم زیاد نخاع ومشکلات جدی دیگر جلوگیری واحتمال برگشت حس وحرکت را تقویت میکند.اما درکشور ما هنوز یاد نگرفتیم با فرد مسدوم چکار باید کرد،حتی خیلی از هموطنان ما ازنخاع و اسیبهای نخاعی وبروز مشکلات جبران ناپذیر ان واقعا بی خبرند.مثلا خودم هنوز در حالیکه وزنه پانزده کیلویی را یدک میکشم نفهمیدم چه بلایی بسرم امده..منظورم(.روز دوم نخاعی شدنم ) هست.در همینجا از رسانه های جمعی مثل تلویزیون ورادیو انتظار دارم ساعتی از وقتشون رو به این بیماری اختصاص دهند.بعضی وقتها جوان هایی رو میبینم که با موتور تک چرخ میزنند خودم رو به اونها میرسونم و از دروغ میگم من با موتور تک چرخ زدم اینجوری شدم شما نکنید.قدر سلامتی و جوانی خودتون رو بدونید.چون من میدونم نخاعی یا ضربه مغزی شدن چه عواقبی داره.....بنظر من اسیب های نخاعی بیماریی هست که صبر و اراده وپشتکارهر انسانی رو به چالش میکشه.در قسمتهای بعدی دلیل گفتن این جمله را توضیح خواهم داد.....!دو روز بعد از تحمل درد ورنج ناشی از اویزون بودن وزنه پانزده کیلویی نوبت اطاق عمل رسید .روز سوم بود با همراهی ودلداری همراهانم راهی اطاق عمل شدیم.وقتی وارد اطاق شدم بلافاصله بیهـــــــــــــــــــــــــوش شدم.یادم نیست چند ساعت اونجا بودم وقتی چشمهامو باز کردم خودم رو در اطاق ای سی یو دیدم البته با شلنگهایی زیادی که بهم وصل بود .یک واحد خون در حال تزریق .یک سرم معمولی در حال تزریق و یک لوله در داخل بینی برای تزریق مایعات ویک لوله بزرگتر داخل نای وریه برای تنفس با دستگاه برقی وکلی سیمهای مربوط به دستگاه کامپیوتر که نشان دهنده وضعییت انلاین بیمار است.دکتری که کنارتختم ایستاده بود دستم رو تو دستش گرفت وگفت دستم رو فشار بده ! منم فکر کردم تو اطاق عمل معجزه کردن وباتمام توان فشار اوردم اما دریغ ازکوچکترین حرکت ! شنیدم به یکی دیگر گفت نخاعش اسیب جدی دیده.اونجا بود که من از برکات نخاعی شدن فیض بردم و به معنی ومفهوم نخاعی شدن پی بردم........! تا بعد ...شاد وسلامت باشید
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود خدمت مخاطبین عزیز بخصوص معلولان گرامی: بنده سواد کافی برای استفاده از کلمات علمی ادبی کلاس بالا رو ندارم بصورت عامیانه مینویسم تا برای همه قابل فهم ودرک باشه.دراینجا ماجرای نخاعی شدن خودمو بصورت کامل در چند قسمت بیان میکنم. روزجمعه1387،8،24عروسی بنده بود. بعد سه سال تو عقد بودن بخاطر فوت پدرم ومشکلات زیادی که همه زوج ها برای مراسم ازدواج دارن.بلاخره انروز رسید. ساعت نه صبح گروه موسیقی شروع به نواختن کرد کم کم مهمانان از راه های دور ونزدیک میرسیدند بعد از یکساعت عده زیادی در جایگاه که از قبل اماده کرده بودیم نشستن صندلی ها تقریبا پرشده بود.هر کس هنری داشت بدون تعارف خودش میرفت وسط و با رقص های فارسی و محلی و کردی و حرکات تکنیکی وموزون ایفای نقش کردن که از همشون ممنونم، دیگه وقتش رسیده بود بریم حمام ولباس دامادی رو تنمون کنیم با همراهی دهل وسرنا که جدا از گروه ارکست بودن پیاده راه افتادیم حمام نزدیک خونه مون بود.زود خودمو شستم چون حدود پانصد نفر بیرون از حمام منتظر خروج داماد بودن،کت وشلوار دامادی رو پوشیدم برای شاخص بودن کراواتی ابی رنگ به گردنم اویزان کردن،به اتفاق ساقدوش ودوستان با گفتن صلواتو شاباش وپاشیدن پول ونقل وشوکولات بطرف جایگاه راه افتادیم.برای تکمیل شدن مهمانان دوباره شروع به رقص وپایکوبی کردن.ساعت یک شد مجری برنامه از مهمانان دعوت کرد برای صرف نهار به داخل خونه تشریف ببرند،رفتم بیرون دیدم غذا رو ازاشپزخانه اوردن خیالم جمع شد همه چیز بخوبی گذشته بود.خدا رو شکر کردم.دیدم برادرم امد و گفت تماس گرفتن بیا برو دنبال عروس خانم.منم از فرصت استفاده کردم با ماشین روایی که از دوستم برای اینکار اماده کرده بودم براه افتادم.از خونه تا ارایشگاهی که عروس خانم وهمراهان گرامی تشریف داشتن ده کیلومتری میشد،حواسم خیلی جمع بود میدونستم که لااقل امروز باید اهسته تر برانم که اتفاقی نیفتد،تقریبا دو کیلومتری رفته بودم که به سربالایی رسیدم تو افکار خودم غرق بودم که یک پیکان ابی رنگی (اجل) جلویم سبز شد باسرعت میامدکه از کنارم رد بشه همینطور که از کنارم گذشت داخلشو بررسی کردم پر از زن بود،صندلی جلو بغیر از راننده دو تا زن نشسته ودرحال صحبت بودن و یکی شون مدام دستشو بالا وپایین میکرد،یک لحظه خدا عقلم رو گرفت فکر کردم اشاره میکنه برگرد منم با خودم مشورت کردم به این نتیجه رسیدم که نکنه دیر راه افتادم وانها اژانس گرفتن امدن،بهر حال یه جای صاف پیدا کردم دور زدم وتا جایی که راه داشت پدال گازو فشار دادم در عرض چند دقیقه سرعتم به 150 کیلومتر در ساعت رسید (چه داماد خری !!!) چون سرازیری بود نه اینکه شتاب ماشین روا زیاده ،هدفم این بود زودتر به پیکان برسم وعروس خانم وبقیه رو به ماشین خودم منتقل کنم! خلاصه یک چشمم به جاده بودو یک چشمم به پیکان ابی رنگ،در یک لحظه ماشین بطرف راست جاده منحرف شد،اینجا دیگه بیهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش شدم،وقتی بهوش امدم دیدم دارم غلت میزنم با خودم گفتم اخ اخ چه روزی ......حالا جواب صاحب ماشینو چی بدم تو این فکرها بودم که ماشین واستاد اما نه بطور معمولی درهای طرف راننده رو به اسمون ودر های طرف دیگر روی زمین قرار گرفته بود،همه جا رو سکوت فرا گرفته بود گردو خاک غلیظی از پنجره های شکسته ماشین بداخل می امد با خودم گفتم خب بلند شو اینم از دامادیت،حالم خیلی خوب بود نه دردی داشتم نه هیچی اومدم بلند شم دیدم خدا بده دست اصلا تکون نخورد حتی پاهام. شنیدم یکی داره دوان دوان میاد چون از جاده 50متر پرت شده بودم ،جوان ناشناسی بود سرش را از پنجره بالا بداخل ماشین کرد ودنبال راننده میگشت پاهام جای فرمون بود سرم صندلی عقب.به او گفتم ماشینو خاموش کن اتیش نگیره! گفت: خاموشه این صدای فن سرد کننده شه! گفتم: پس کمک کن بیام بیرون! گفت: تنهایی نمیتونم! بعلت پریدن ماشین از روی بلندی حدود چهار متر شدیدا با زمین برخورد کرده ودر نتیجه صندلی راننده از بیخ بریده بود( قربونش برم ماشین ایرانی اونم نو نو هنوز شش ماه کار نکرده بود) وسرم به پشتی صندلی عقب خورده و به جهت بیهوش بودن و شل بودن ماهیچه های گردن دچار اسیب نخاعی شدم البته اینو بعدا فهمیدم که به اونجا برسیم توضیح میدم.....فعلا بای داغون شدم .....متشکرم
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود خدمت مخاطبین عزیز بخصوص معلولان گرامی: ماجرای نخاعی شدن خودمو بصورت کامل در چند قسمت بیان میکنم. روزجمعه1387،8،24عروسی بنده بود. بعد سه سال تو عقد بودن بخاطر فوت پدرم ومشکلات زیادی که همه زوج ها برای مراسم ازدواج دارن.بلاخره انروز رسید. ساعت نه صبح گروه موسیقی شروع به نواختن کرد کم کم مهمانان از راه های دور ونزدیک میرسیدند بعد از یکساعت عده زیادی در جایگاه که از قبل اماده کرده بودیم نشستن صندلی ها تقریبا پرشده بود.هر کس هنری داشت بدون تعارف خودش میرفت وسط و با رقص های فارسی و محلی و کردی و حرکات تکنیکی وموزون ایفای نقش کردن که از همشون ممنونم، دیگه وقتش رسیده بود بریم حمام ولباس دامادی رو تنمون کنیم با همراهی دهل وسرنا که جدا از گروه ارکست بودن پیاده راه افتادیم حمام نزدیک خونه مون بود.زود خودمو شستم چون حدود پانصد نفر بیرون از حمام منتظر خروج داماد بودن،کت وشلوار دامادی رو پوشیدم برای شاخص بودن کراواتی ابی رنگ به گردنم اویزان کردن،به اتفاق ساقدوش ودوستان با گفتن صلواتو شاباش وپاشیدن پول ونقل وشوکولات بطرف جایگاه راه افتادیم.برای تکمیل شدن مهمانان دوباره شروع به رقص وپایکوبی کردن.ساعت یک شد مجری برنامه از مهمانان دعوت کرد برای صرف نهار به داخل خونه تشریف ببرند،رفتم بیرون دیدم غذا رو ازاشپزخانه اوردن خیالم جمع شد همه چیز بخوبی گذشته بود.خدا رو شکر کردم.دیدم برادرم امد و گفت تماس گرفتن بیا برو دنبال عروس خانم.منم از فرصت استفاده کردم با ماشین روایی که از دوستم برای اینکار اماده کرده بودم براه افتادم.از خونه تا ارایشگاهی که عروس خانم وهمراهان گرامی تشریف داشتن ده کیلومتری میشد،حواسم خیلی جمع بود میدونستم که لااقل امروز باید اهسته تر برانم که اتفاقی نیفتد،تقریبا دو کیلومتری رفته بودم که به سربالایی رسیدم تو افکار خودم غرق بودم که یک پیکان ابی رنگی (اجل) جلویم سبز شد باسرعت میامدکه از کنارم رد بشه همینطور که از کنارم گذشت داخلشو بررسی کردم پر از زن بود،صندلی جلو بغیر از راننده دو تا زن نشسته ودرحال صحبت بودن و یکی شون مدام دستشو بالا وپایین میکرد،یک لحظه خدا عقلم رو گرفت فکر کردم اشاره میکنه برگرد منم با خودم مشورت کردم به این نتیجه رسیدم که نکنه دیر راه افتادم وانها اژانس گرفتن امدن،بهر حال یه جای صاف پیدا کردم دور زدم وتا جایی که راه داشت پدال گازو فشار دادم در عرض چند دقیقه سرعتم به 150 کیلومتر در ساعت رسید (چه داماد خری !!!) چون سرازیری بود نه اینکه شتاب ماشین روا زیاده ،هدفم این بود زودتر به پیکان برسم وعروس خانم وبقیه رو به ماشین خودم منتقل کنم! خلاصه یک چشمم به جاده بودو یک چشمم به پیکان ابی رنگ،در یک لحظه ماشین بطرف راست جاده منحرف شد،اینجا دیگه بیهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش شدم،وقتی بهوش امدم دیدم دارم غلت میزنم با خودم گفتم اخ اخ چه روزی ......حالا جواب صاحب ماشینو چی بدم تو این فکرها بودم که ماشین واستاد اما نه بطور معمولی درهای طرف راننده رو به اسمون ودر های طرف دیگر روی زمین قرار گرفته بود،همه جا رو سکوت فرا گرفته بود گردو خاک غلیظی از پنجره های شکسته ماشین بداخل می امد با خودم گفتم خب بلند شو اینم از دامادیت،حالم خیلی خوب بود نه دردی داشتم نه هیچی اومدم بلند شم دیدم خدا بده دست اصلا تکون نخورد حتی پاهام. شنیدم یکی داره دوان دوان میاد چون از جاده 50متر پرت شده بودم ،جوان ناشناسی بود سرش را از پنجره بالا بداخل ماشین کرد ودنبال راننده میگشت پاهام جای فرمون بود سرم صندلی عقب.به او گفتم ماشینو خاموش کن اتیش نگیره! گفت: خاموشه این صدای فن سرد کننده شه! گفتم: پس کمک کن بیام بیرون! گفت: تنهایی نمیتونم! بعلت پریدن ماشین از روی بلندی حدود چهار متر شدیدا با زمین برخورد کرده ودر نتیجه صندلی راننده از بیخ بریده بود( قربونش برم ماشین ایرانی اونم نو نو هنوز شش ماه کار نکرده بود) وسرم به پشتی صندلی عقب خورده و به جهت بیهوش بودن و شل بودن ماهیچه های گردن دچار اسیب نخاعی شدم البته اینو بعدا فهمیدم که به اونجا برسیم توضیح میدم.....فعلا بای داغون شدم .....متشکرم