جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

1>ماجرای نخاعی شدن من(قسمت اول)

                                                بسم الله الرحمن الرحیم                              با سلام و درود خدمت مخاطبین عزیز بخصوص معلولان گرامی: بنده سواد کافی برای استفاده از کلمات علمی ادبی کلاس بالا رو ندارم بصورت عامیانه مینویسم تا برای همه قابل فهم ودرک باشه.دراینجا ماجرای نخاعی شدن خودمو بصورت کامل در چند قسمت بیان میکنم.                                                   روزجمعه1387،8،24عروسی بنده بود. بعد سه سال تو عقد بودن بخاطر فوت پدرم ومشکلات زیادی که همه زوج ها برای مراسم ازدواج دارن.بلاخره انروز رسید. ساعت نه صبح گروه موسیقی شروع به نواختن کرد کم کم مهمانان از راه های دور ونزدیک میرسیدند بعد از یکساعت عده زیادی در جایگاه که از قبل اماده کرده بودیم نشستن صندلی ها تقریبا پرشده بود.هر کس هنری داشت بدون تعارف خودش میرفت وسط و با رقص های فارسی و محلی و کردی و حرکات تکنیکی وموزون ایفای نقش کردن که از همشون ممنونم، دیگه وقتش رسیده بود بریم حمام ولباس دامادی رو تنمون کنیم با همراهی دهل وسرنا که جدا از گروه ارکست بودن پیاده راه افتادیم حمام نزدیک خونه مون بود.زود خودمو شستم چون حدود پانصد نفر بیرون از حمام منتظر خروج داماد بودن،کت وشلوار دامادی رو پوشیدم برای شاخص بودن کراواتی ابی رنگ به گردنم اویزان کردن،به اتفاق ساقدوش ودوستان با گفتن صلواتو شاباش وپاشیدن پول ونقل وشوکولات بطرف جایگاه راه افتادیم.برای تکمیل شدن مهمانان دوباره شروع به رقص وپایکوبی کردن.ساعت یک شد مجری برنامه از مهمانان دعوت کرد برای صرف نهار به داخل خونه تشریف ببرند،رفتم بیرون دیدم غذا رو ازاشپزخانه اوردن خیالم جمع شد همه چیز بخوبی گذشته بود.خدا رو شکر کردم.دیدم برادرم امد و گفت تماس گرفتن بیا برو دنبال  عروس خانم.منم از فرصت استفاده کردم با ماشین روایی که از دوستم برای اینکار اماده کرده بودم براه افتادم.از خونه تا ارایشگاهی که عروس خانم وهمراهان گرامی تشریف داشتن ده کیلومتری میشد،حواسم خیلی جمع بود میدونستم که لااقل امروز باید اهسته تر برانم که اتفاقی نیفتد،تقریبا دو کیلومتری رفته بودم که به سربالایی رسیدم تو افکار خودم غرق بودم که یک پیکان ابی رنگی (اجل) جلویم سبز شد باسرعت میامدکه از کنارم رد بشه همینطور که از کنارم گذشت داخلشو بررسی کردم پر از زن بود،صندلی جلو بغیر از راننده دو تا زن نشسته ودرحال صحبت بودن و یکی شون مدام دستشو بالا وپایین میکرد،یک لحظه خدا عقلم رو گرفت فکر کردم اشاره میکنه برگرد منم با خودم مشورت کردم به این نتیجه رسیدم که نکنه دیر راه افتادم وانها اژانس گرفتن امدن،بهر حال یه جای صاف پیدا کردم دور زدم وتا جایی که راه داشت پدال گازو فشار دادم در عرض چند دقیقه سرعتم به 150 کیلومتر در ساعت رسید (چه داماد خری !!!) چون سرازیری بود نه اینکه شتاب ماشین روا زیاده ،هدفم این بود زودتر به پیکان برسم وعروس خانم وبقیه رو به ماشین خودم منتقل کنم! خلاصه یک چشمم به جاده بودو یک چشمم به پیکان ابی رنگ،در یک لحظه ماشین بطرف راست جاده منحرف شد،اینجا دیگه بیهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش شدم،وقتی بهوش امدم دیدم دارم غلت میزنم با خودم گفتم اخ اخ چه روزی ......حالا جواب صاحب ماشینو چی بدم تو این فکرها بودم که ماشین واستاد اما نه بطور معمولی درهای طرف راننده رو به اسمون ودر های طرف دیگر روی زمین قرار گرفته بود،همه جا رو سکوت فرا گرفته بود گردو خاک غلیظی از پنجره های شکسته ماشین بداخل می امد با خودم گفتم خب بلند شو اینم از دامادیت،حالم خیلی خوب بود نه دردی داشتم نه هیچی اومدم بلند شم دیدم خدا بده دست اصلا تکون نخورد حتی پاهام. شنیدم یکی داره دوان دوان میاد چون از جاده 50متر پرت شده بودم ،جوان ناشناسی بود سرش را از پنجره بالا بداخل ماشین کرد ودنبال راننده میگشت پاهام جای فرمون بود سرم صندلی عقب.به او گفتم ماشینو خاموش کن اتیش نگیره! گفت: خاموشه این صدای فن سرد کننده شه! گفتم: پس کمک کن بیام بیرون! گفت: تنهایی نمیتونم! بعلت پریدن ماشین از روی بلندی حدود چهار متر شدیدا با زمین برخورد کرده ودر نتیجه صندلی راننده از بیخ بریده بود( قربونش برم ماشین ایرانی اونم نو نو هنوز شش ماه کار نکرده بود) وسرم به پشتی صندلی عقب خورده و به جهت بیهوش بودن و شل بودن ماهیچه های گردن دچار اسیب نخاعی شدم البته اینو بعدا فهمیدم که به اونجا برسیم توضیح میدم.....فعلا بای داغون شدم .....متشکرم

نظرات 10 + ارسال نظر
زهرا شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ب.ظ http://sanaay.blogfa.com

سلام آقا مهدی ..وبلاگ نو مبارک باشه انشاله از این به بعد فقط خیر و خوشی باشه تو زندگیت

مرسی زهرا خانم.

آشنایی با یک معلول قطع نخاع یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:47 ق.ظ http://iran.special.ir



سلام آقا مهدی
خوب شروع کردی به کارت ادامه بده موفق میشی
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

ممنونم از لطف شما

سپیده یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:18 ب.ظ http://bar0on.blogsky.com

سلام.مرسی سر زدین... ماجرای غم انگیزی بود

ممنونم.کارای خدا از این بهتر نمیشه 1

hamidreza یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ب.ظ http://kolbeye-tanhaei.ir

به دلیل امتحانات میان ترم نتونستم اپ کنم با افتخاربه رتبه 1 طی 3ماه رسیدیم امید است تا پایان سال به رتبه ۲ برسیم ممنون ازلینک کردن ما امروز صبح با توان بیشتر اپ می کنم منتظرحضورسبزت هستم موفق باشی منوبه اسم کلبه تنهایی لینک کن وبگوتابا افتخارلینکتون کنم

موفق باشی .حتما لینک میکنم .شما هم میتونی لینک کنی .

سودا یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:17 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
این اتفاق چند مدت پیش برایتان افتاده ؟
امتحان سختی در پیش دارید برایتان آرزوی موفقیت می کنم و صبر زیاد .
این دنیا چقدر عجیبه

ممنونم عزیز.حدود چهار سال قبل.... در بخش درباره من نوشتم

sara چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:48 ب.ظ

سلام واقعا دنیا بی وفاست امیدوارم با یک تولدی دیگر زندگی را از نوع شروع کنی.این روزا هیچکس وفا نداره چی برسه به غریبها

ممنونم از لطف شما.خدا نگهدارتون

مهرامیز پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ب.ظ http://www.mehramiz.blogfa.com

سلام اقا مهدی.
شرمندم بابت این اتفاق خیلی ناراحت شدم..خیییییییییییلی
فردا میام قسمته بعدشو میخونم...
موفق باشی

سلام عزیز خوش اومدی .دیگه اب از سر ما گذشته غصه نخور ......!

زهرا شجاعی جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام اقا مهدی حالتون خوبه؟منو شنخاختید که؟ برادر زاده زینت خانمم.بعد این چند سالی که گذشته با خوندن این مطالب کلی دلم گرفت. امیدوارم خدا بهتون صبر بده. هنوز بعد از گذشت چند سال هنوز صحبت شما بین خانوادمون هست.به امید دیدار

سلام ..ممنونم ...شناختم امیدوارم موفق و موید باشی ...به همه سلام برسون .خدانگهدار

حسین پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ http://omidemaalool.blogfa.com

سلام اقا مهدی واقعا خیلی ناراحت شدم ولی باید بگم بخدا توکل کن من لینکت کردم

سلام حسین جان ...ممنونم ......خوش باش ..منم لینکت میکنم...با تراختور رابطه داری؟.....خدانگهدار

اولین روز زمستان دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:55 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

ماجرای عجیبیه دوست من
همه اتفاقای زندگی توی یه لحظه میافته تو همون لحظه فکر میکنی
تصمیم میگیری بعد کل زنگی رقم میخوره
امان از ماشین های ایرانی که ...
آقا مهدی سکوت بهترین چیز واسه ماشین ایرانیه
شادوسر بلند باشی

اره عزیز اگر ماشین خارجی بود و ایربک داشت الان تو این وضعیت نبودم مطمئنم ..دیگه بقول قدیمی ها هر چی سنگه برای آدمای لنگه..!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد