جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

2>ماجرای نخاعی شدن من (قسمت دوم)

باسلام ودرود حضورسروران گرامی قسمت دوم ماجرای نخاعی شدنمو بعرض میرسانم:بعد از واژگون شدن ماشین جوانی به کمکم امد وچون تنهایی نمی تونست کاری انجام بده برای اوردن چند نفر دیگر راهی کنار جاده شد.پنج دقیقه ای نگذشته بود تعداد زیادی ادم تکرار میکنم ادم ،یوقت اشتب نشه ادم اطراف ماشین جمع شده بودن.منم به امید اینکه زودتر نجات پیدا میکنم باخونسردی تمام منتظر شنیدن صدای اژیر امبولانس بودم،هر کسی نظری میداد که چکار باید کرد،خلاصه بدون هماهنگی با من،شاید فکر کردن من بیهوشم تصمیم گرفتن ماشینو به حالت عادی یعنی روی چرخ هاش بندازن.با صدای علی علی گفتن ماشینو مثل گهواره بازی میدادن تا به اوج برسد بعد ولش کنن... وقتی روی چرخهاش فرود اومد دو سه بار بالا پایین شد.اون لحظه انگار تمام وزن ماشین بهتر بگم تمام دنیا روی سینه ام افتاد با صدای ناله جانکاهی فریاد زدم اخ مورررررردم منو ببرید بیرون !    در این لحظه بیهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش شدم..این ادمای خوب و مهربون میخاستن واقعا کمک کنند بعضی از اونا مهمانهای خودم بودن که بعد از خوردن نهار داشتن بر میگشتن خونه هاشون با دیدن صحنه حادثه میان جلو میبینن اقا داماده چپ کرده....!          شکر خدا یه نفر از ادمهایی که به حمل من کمک شایانی کرده کسی بوده که در هلال احمر اموزش مقدماتی داشته و برای حمل من از جای ماشین تا جاده از پشتی صندلی عقب ماشین خودم استفاده کرده.تقریبا شبیه برانکادر وگرنه هر عضوی از بدنم دست یه نفر بود شاید سرم اویزون میشد اگر اینطور بود قطع نخاع شدنم حتمی بود در اینجا اول از خدا دوم از این اقا تشکر میکنم.تو جاده ماشین پرایدی منتظر فرد مصدوم بودکه جای خالیه امبولانس روپر کنه !...وقتی بهوش امدم داخل ماشین پراید بودم در راه بیمارستان .بعلت بلندی قدّم و همچنین پشتی صندلی که روش بودم از بسته شدن درب پراید جلوگیری کرد.در این فاصله ده کیلومتری تا بیمارستان، فقط باد بود که موهامو نوازش میکرد چون سرم کنار درب باز مانده ماشین بود.گاهی با هوش گاهی بی هوش میشدم.خیلی زود رسیدیم بیمارستان طالقانی مشهد،منو بردن اورژانس دیدم یکی از کارمندان اونجا با قیچی که تو دستاش بود وارد شد وشروع کرد به بریدن کراواتم و پاره کردن دکمه های پیرهنم دیدم اگه هیچی نگم کت وشلوارم رو از دست دادم ! فریاد زدم گفتم نا مروت اینها یادگاری ازدواجمه لااقل کت وشلوارم رو پاره نکن.!...با گفتن این جمله باز بیهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش شدم......یکی از همراهیانم بهش فهمونده بود اخه این اقا داماده تصادف کرده..بهر سختی که شده این کت وشلوار نازنین هشتاد هزار تومانی را از تنم در اورده بودن البته با کمک دوستان از راه رسیده،انگشتر و ساعت و لوازم جانبی را هم در جیب مبارک کتم ریخته بودن گم نشود. تا اینجا کارشان واقعا عالی بوده !!!!!.بعد از تشخیص پزشک درشکستگی گردن و لزوم عکس برداری از ستون فقرات (ام ار ای) دستور اعزام به بیمارستان مجهز تریعنی (امدادی) دادند به همین منظور یک گردن بند برای ثابت نگهداشتن مهره های شکسته گردنم باید میبستن که از بخت بد من و ناشی بودن یا چطوری بگم بی اهمییت بودن زندگی امثال من برای کارمندان بهزیستی! این گردنی رو بر عکس میبنده یعنی قسمتی که باید جلو زیر گلو باشد رو پشت گردن گذاشته وپشتی رو جلو میبنده و بند ها شو سفت میکنه و برای اعزام میبرن داخل امبولانس.در حالیکه اژیرکشان بطرف بیمارستان دیگری حرکت میکرد.من از فشار درد گلو و تنگی نفس اه وناله میکردم و زیر چشمی نگاهی به اطرافم انداختم که ببینم کسی هست بدادم برسد،دیدم ساقدوشم که تو عروسی کنارم بود الان هم اینجاست خوشحال شدم و به او گفتم دارم خفه میشم حسن(اشاره به گردنی) اینو باز کن یا لااقل یه کم شلش کن! حسن جون هم لطف کرد کمی بازش کرد وتا اندازه ای خوب شد،ونفس راحتی تازه کردم تو این مسیر همیشه از درد گلویم شکایت داشتم.حسن جون هم به نسبت هر ناله کمی بند گردنی رو شل میکرد...  تا اینکه بعد از نیم ساعت رسیدیم به محل مورد نظر(بیمارستان امدادی مشهد)که مخصوص ثانحه دیدگان است .بعد از حمل بنده به اورژانس واداب ورسوم خاص اقای دکتر فرمودند: این گردنی رو کی بسته ؟ همراهم گفت:همکاراتون در بیمارستان طالقانی لطف کردن بستن! دکتر گفت چرا اینو بر عکس بسته؟ همراهم درجواب گفت: دیدم این بدبخت ناله میزنه ! منم ترسیدم زیاد بازش کنم طوری بشه.!.....ادامه دارد.....به امید دیدار      
نظرات 7 + ارسال نظر
سیندخت دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:55 ق.ظ

سلام مهدی عزیز
من در نت با دوستای نخاعی زیادی آشنا شدم و سرگذشتشون رو مطالعه کردم
اما به نظرم ماجرای شما باید از همه تلخ تر باشه ، فوق العاده ناراحت شدم وقتی فهمیدم تصادف شب عروسیتون بوده
بی صبرانه منتظر ادامه ش هستم

مرسی از محبت شما .دیگه کارهای خدا از این بهتر نمیشه!

نفس دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ق.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

نمیدونم بخندم یا بغض کنم!
سلام مهدی جان.ممنون ازینکه پیشم اومدی.
مطالبت تقریبا طنز آمیزه و امیدوارم همینطور باشه و الان در سلامتی کامل کنار خونوادت باشی.
من تازه عروسم 31 روزه ازدواج کردم.
خدا رو شکر میکنم که به سلامتی مراسمم گذشت.منتظر ادامه داستان هستم.
فعلا بدرود.

یه خورده نمک میریزم که اشکتون در نیاد.چون چشمهای خودم موقع نوشتن بارونیه!..امیدوارم که زندگی تون هر روز شیرینتر از روز قبل باشه ..قدیمی ها میگن:عروس ودوماد تا چهل روز نباید زیاد اینطرف وانطرف برند .من گوش نکردم!

نفس دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ب.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

نه مهدی نباید بغض کنی موقع نوشتن.من و تو مینویسیم تا غمامون تخلیه بشه.
هر کی به نوعی یه غصه ای داره.
ایشاا... که اگه بیماری داری،برطرف بشه.پس غصه نخور

محمود سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:18 ب.ظ

سلام اقا مهدی از وبلاگ مهرداد اومدم اینجا من سالهاست ضایع نخاعی هستم نوشتارتون خوبه ایشالله خودتم به زودی خوب میشی برای خوندن باقی ماجرا بازم سر میزنم و امیدوارم بعد این ها حوادث خوشایندی در سرگذشت شما باشه موفق باشی.
راستی شما از کردهای خراسان هستی؟

سلام همدرد عزیز:ممنون از لطف شما .فارس هستم ولی کردها و اداب ورسوم انها رو دوست دارم.

سودا چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:47 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
من کنجکاو شدم که از سال 87 تا الان چقدر بهبود پیدا کردید ؟

و بقیه ماجراها را بگویید بابا چقدر باید انتظار بکشیم
من معتقدم زندگی هر انسانی شبیه یک رمان زیباست که نویسنده ان خود ما هستیم و با محبت و خوب اندیشیدن می توانیم قشنگ ترین ها را نقش بزنیم البته یک رفیق ناظر داریم که اسمش خداست و به ما اختیار داده که بنویسیم تا وقتی که قوانین دنیا را تغییر ندهیم
من واقعا منتظر مطالب بعدیتان هستم

منو ببخشید چشم انتظاری سخته،اما نوشتن برای معلول نخاعی هم سخته..در اینده همه چیز و مینویسم ولی خلاصه بگم الان میتونم غذا بخورم .رو تشک بشینم مثل ادما .مثل بچه ها چهار دست و پا یی وایسم.و حدود چهل تا شنا برم. مرس از نظرتون

اولین روز زمستان شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:25 ق.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام آقا مهدی
باریک الله به روحیه ات کلی به زندگیم امیدوار شدم
یعنی عالی مینویسی
فک کنم تو هم استعداد طنز داریا
اگه ایناروبه صورت فیلم نامه بنویسی یه فیلم خنده دار از آب درمیاد
سلامت و تندرست باشی

ا.ف یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 08:45 ق.ظ

سلام نوشته هاتون خیلی جالبه حتی حس می کنم از قبل نگارش شده یعنی بدون هیچ کم و کاستی با تمامیتش آشنا هستم و فکر می کنم تحصیلاتتون فراتر از این حرفهاست و اما دوست دارم بدانم که آیا ورزش موثر بوده الآن می تونید روی پا بایستید ؟ اتاق آی سی یو و ... را که ماجراشو گفته بودید با تمام وجود بلاهایی که سر برادرم اومده بود را حس کردم متاسفانه برادرم را برای یه عمل سینوزیت باصطلاح سرپایی برای همیشه از دست دادم اما اما همه ی این چیزهایی را که نوشته بودید به سرش اومده بود متاسفانه نشد بیاد که برامون توضیح بدهد خدا ازشون نگذره بعضی از پرسنل و ... گوششون پره اما اگر عزیزی از خودشون بود بهتر ماها را درک می کردند شایدم نه اینها بی احساسند حتی اگه عزیزی هم داشتند براشون مهم نبود و اما من وقتی می خوام بایستم گردن فمورم شکسته و نمی تونم بایستم چون همش نگرانم که بدنم خشک می شه لااقل یه کم بایستم و شما که اینقدر خلاقید چه راهکاری برای من به نظرتون می رسه که جبران استخوان شکسته را بکنه ناگفته نمونه که دکترها بعداز شکستگی هیچ کاری برام نکردند گفتند بخاطر معلولیتت پوکی استخوون شدید داری و اگه عمل کنی ممکنه پلاتین و ... را استخونها نگیرند و خرد بشه بدتر و آمبولی و ...
در پایان خیلی خوشحالم که با وبلاگتون آشنا شدم و نوشته های جالبتون را همشو خوندم خداوند به مادرتون هم سلامتی بدهد که گوهر نایابی است البته همه مادرها نایاب هستند من خودم مادرم تا کلاس 5 ابتدایی منو با بغل می برد مدرسه . هر روز به وبتون سر می زنم اما مدتیه که از شانس من هیچی نمی نویسید چون قبلا" به روز بودید اما ...

سلام دوست عزیز. تمام دل نوشته هام دقیق و حقیقت بود. الان خودم که میخونم تعجب میکنم چقدر با حوصله تایپ کردم. خیلی برام مهمه که نوشته هام موجب آگاهی همدردانم بشود. خدا برادرتون رو ساکن بهشت قرار بده. و به شما سلامتی عطا کنه...الان دیگه رحم و مروتی کم پیدا میشه .فقط باید یه جیب پر داشته باشی و یه نفر دلسوز که کنارت باشه...و گرنه کار پیش نمیره. متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد