جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

9 > خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u) قسمت ششم

سلام دوستان :قسمت ششم خاطرات بخش ای سی سو را به عرض شما میر سانم.در مدت سه ساعتی که طبیعی نفس میکشیدم .خیلی از خودم و از پیشرفت بهبودیم راضی بودم .تازه طعم لب داشتنو چشیده بودم .با خودم فکر میکردم اگه همینطوری پیش بره تا دو ماه دیگه راه میرم .به همسرم قول داده بودم تا عید خوبه خوب بشم .و سال نو (1388)درکنار هم باشیم. ولی انگار بیماری آسیب نخاعی را دست کم گرفته بودم. با دوباره وصل کردن لوله تنفسی،تمام آرزو هام نقش بر آب شد.یکبار دیگه فرصت داشتم شکستمو جبران کنم .ولی تا ان جدال سرنوشت ساز چهارده روز مانده بود............هر روز ساعت هشت صبح فیزیوتراپ برای کار با بیماران وارد بخش میشد.با هر بیمار چند دقیقه ای کلنجار میرفت تا از خشک شدن ماهیچه ها و مفاصل پیشگیری شود وقتی نوبت من شد پای چپم را بلند کرد وچند بار خمو راست کرد. همیشه از دردی که داخل لگن بوجود میامد موقع بالا پایین کردن پایم به فیزیوتراپ شکایت داشتم . همیشه جواب کلیشه ای میشنیدم که هنوزم بعد چند سال میشنوم ( خیلی خوبه که درد رو احساس میکنی،این نشون از برگشت حس داره ناراحت نباش داری خوب میشی) اما هیچوقت به این فکر نمی کردن که چرا پای راستم درد نداره؟ خلاصه بعد از مدتی بعلت تشدید درد در لگن و انجام چندین بار عکسبرداری مشخص شد بالای مفصل ران داخل لگن استخوان سازی کرده و دیگر برای جلوگیری از پیشرفت و درمان دیر شده بود. نا گفته نماند فیزیوتراپ های محترم در مدت زمانی که در بیمارستان و بخش مربوطه مشغول انجام وظیفه هستند و برای دلخوشی بیماران دستی به پاهای بی حس انها میکشند و اگر حالشو داشته باشند چند بار خمو راست و چند بار بالا پایین میکنند تا مزد و حقوقشان حلال باشد.در ضمن کارهای روزانه بیشتر دنبال کمک به بیمارانی هستند که از نظر مالی وضع خوبی داشته و لقمه چربی برایشان باشد چون انها خوب میدانند که بعداز ترخیص بیمار از بیمارستان تنها راه درمان فعلی فیزیوتراپی و توانبخشی هست و بیماران نگون بخت احتیاج مبرم به یک فیزیوتراپ پاره وقت یا دائم دارند .از این رو با بیماران یا همراهان بیماری که تشخیص داده اند لقمه چربی و وضع مالی خوبی دارند رابطه برقرار و آدرس مطب و شماره تلفن همراه خود را میدادند. دستشان درد نکند اینقدر به فکر بیماران نخاعی هستند اما انتظار داشتم قبل از اینکه لگنم استخوان سازی کند بر حسب تجاربشون منو از این معضل اگاه و به دکتر مربوطه و بیمارستان گزارش میکردن تا بوسیله لیزردرمانی و اشعه دیگر از پیشرفتش جلوگیری میشد. همین فیزیوتراپ بعد از مرخص شدنم از بیمارستان برای هر بار آمدن به منزل و یک ساعت کار مبلغ پنجاه هزار تومان دریافت میکرد. سه سال قبل، تازه قبل از هدفمندی یارانه ها...............بگذریم روزها یا درد و مشقت زیاد شب میشد و شب ها با رنج و سختی و شنیدن ناله های بیماران دیگه و دیدن پرستاران که با گوشی های خود اهنگ گوش میکردند سپری میشد. لحظه موعود فرا رسید. امتحانی دوباره،تلاشی سخت،دکتر برای برداشتن لوله از مجاری تنفسی به همراه دو پرستار وارد اطاق شد. با صحبت های همیشگی و تشویق بر مقاومت در برابر مشکلات احتمالی که بر اثر قطع دستگاه تنفسی ایجاد میشود منو بیهوش کردند. وقتی چشم باز کردم دوباره صدای دستگاه بخور را شنیدم. خیلی اون لحظه لذت داشت هوای اطاق رو بخار مرطوب کرده بود. با دندون هام لب هامو گاز می گرفتم و خوشحال بودم . هنوز اول کار بود با قدرت نفس میکشیدم تا کم نیارم دفعه قبل سه ساعت بیشتر دوام نیاوردم . اما این بار تصمیم گرفته بودم یا مرگ یا تنفس طبیعی. زمان از سه ساعت گذشته بود همچنان بسختی نفس میکشیدم. نمی دونم چطور تشبیه کنم اما انگار سر آدمو زیر آب کرده باشند. دیگه روزنه ای برای دم و بازدم نمانده بود. رنگم پریده بود. هر نفس چند ثانیه زمان می برد. مرگ را نزدیکو نزدیکتر میدیدم .از دست پرستاران کاری بر نمیآمد. بغیر از دو نفر شون که داخل بخش بودن بقیه در خواب ناز بودند. اون دو تا هم راحت نشسته با هم صحبت میکردند. دیگه جونی.توانی.حتی برای کمک خواستن نداشتم . فقط تو این فکر بودم امشب که بمیرم فردا چه غوغایی میشه همه برای ملاقات میان ولی با تخت خالی مواجه میشن بیچاره خانواده ام. تو این افکار بودم و بسختی هرچه تمام نفس میکشیدم . تا صبح تحمل کردم و از نزدیک با مرگ دستو پنجه نرم کردم و واقعا جدال سختی رو تجربه کردم. باور کنید نمیشه اون لحظات رو بدرستی توضیح داد و بیان کرد تا قابل فهم و درک برای مخاطب باشد.پرسنل شیفت صبح اومده بودن سر کارهاشون. ساعت نزدیک هشت صبح بود. کسی که میتونست به من کمک کنه فقط فیزیوتراپ بود . لحظه شماری میکردم و چشمم به در ورودی بود که به محض ورود این آقا به بخش، از حال خرابم او را با خبر کنم. فزشته نجاتم آمد. با چشمام اورا تعقیب میکردم. بعد از احوال پرسی و صبح بخیر گفتن با همکارانش بطرف من امد. با دیدن وضعیتم سریع دست بکار شد و با گذاشتن دست هاش روی قفسه سینه ام فشاری وارد کرد ودر نتیجه خلط هایی که راه نفسم را بند آورده بود کنده شد و بیرون آمد. دلم روشن شد. به زنده موندن امیدوار شدم. تنفس برام سهل و آسان گشت. از اینکه توانسته بودم تا صبح این همه سختی و رنج رو تحمل کنم خوشحال بودم. فیزیو تراپ میگفت بعلت کم کار بودن ریه بخشی از ریه بهم چسبیده و باید تا میتوانی نفس عمیق بکشی و در روزهای اینده باید بادکنک باد کنی تا وضع ریه ات بهتر شود. اولین شب رو با سر بلندی به پایان رساندم . خواستم از فیزیوتراپ خواهش کنم موقع رفتن هم دوباره بیادو این عمل و انجام بده، ولی اصلا صدایم در نیامد. چون تازه لوله رو از گلویم در آورده بودن،زبانم قفل شده بود و حرکتی نداشت وتارهای صوتی بکلی از کار افتاده بودند.دیگه دوای دردم رو متوجه شده بودم از هر کسی حتی کارگران خدماتی خواهش میکردم روی سینه ام فشاری وارد کنند تا نفسی تازه کنم اما اکثر پرستاران از این کار طفره میرفتن چون اولا زن بودن وتوانایی انجام اینکارها رو نداشتن .دوم اینکه اعتقاد داشتن این کار وظیفه انهانیست و فقط فیزیوتراپ مسئول اینکار و پیامد های ان است. اما از نظر من فیزیوتراپ همیشه در دسترس نبود. مخصوصا شب ها به دفعات زیاد لازم بود این کار انجام بشه تا راحت نفس کشید. هر روز و شب که میگذشت. نفس کشیدن راحت و راحتتر میشد. بهتر از این خوردن آبمیوه و قرص ها بصورت طبیعی بود. سه روز گذشته بود و تشنه خوردن آبمیوه بودم ولی نداشتم . منتظر ماندم که ساعت دو بشه اولین کسی که پشت شیشه ملاقاتی دیدم پسر عمه ام بود با اشاره از او خواستم برایم آبمیوه بخرد و بیاورد. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که پرستار با آبمیوه ها سر رسید . از او خواهش کردم یکی برایم آماده کرد داد دستم. از فرط تشنگی و تب زیاد لب هام خشک شده بود. هنوز پرستار نرفته بود یکی دیگه درخواست کردم. خیلی کیف داشت جاتون خالی .از هر طعم و میوه ای یکی خوردم جمعا پنج عدد پرستارم تعجب کرده بود و چشمهاش گرد شده بود .شما هم باور کنید چون آبمیوه ها از این کوچولوها بود(200cc) و خاطرم جمع بود و نگرانی نداشتم چون سوند وصل بود. بعداز خوردن و رفع تشنگی متوجه شدم که همه ملاقات کننده ها پشت شیشه جمع شدن و دارن منو تماشا می کنند. از کارگر خدماتی خواهش کردم تختمو چرخوند با ملاقات کننده ها خوشو بش کردم.................تا بعد خدا نگهدار  

8 > خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u) قسمت پنجم

با سلامی دوباره خدمت دوستان و خوانندگان دائمی و گرامی : امیدوارم همیشه شاد باشیدو پر انرژی. قسمت پنجم رو خدمت شما عزیزان شرح میدهم..تقریبا سی و سه روز از نخاعی شدنم میگذشت.تنها کسی که در امور بیمارستانی و پزشکی تجربه کافی داشت و میتوانست راهنما و کمکی برای من باشد داییم بود .. دایی و زندایی مهربان در سفر حج بودند. توسط پسر دایی ، از ماجرا و بستری شدن من در بیمارستان با خبر میشوند.بدون شک زنده موندن و بازگشتن به زندگی را مدیون دعاهای دایی و زندایی و تمام حجاج ایرانی که درحضور خانه کعبه انجام گرفته بود میدانم. و مورد لطف و بخشش و مرحمت خداوند بزرگ قرار گرفتم.الحمدولله رب العالمین....... با دستور دکتر و هماهنگی سر پرستاری جای تخت منو تغییر دادن.فکر میکنم دلیلش هوشیاری و چشم چرانی و فضولی بنده بوده،از چند جهت خوشحال بودم.اولا از نظر استراتژیک موقعیت خوبی داشتم و به جایگاه پرستاران نزدیکتر شده بودم و براحتی انها رو میدیدم وبرای مواقع اصطراری کمک خوبی بود .دوم اینکه اطاقی مجزا بود با دیوارهای شیشه ای که کمتر صدای اه و ناله بیماران دیگه رو میشنیدم..و جالبتر اینکه روی دیوارش عکس منظره ای بود که هیچوقت از یادم نمیرود. منظره ای پوشیده از برف همراه با درختان چنار و سپیدار که در خواب زمستانی بودند و کلاغ های سیاهی که بر روی شاخه های خشک جا خوش کرده بودند با هر بار دیدن این منظره احساس دلتنگی و غم زیادی سراسر وجودم را فرا میگرفت و دیدن کلاغهای سیاه در اون هوای ابری و سرد و تاریک نوید روزهای سخت و غم انگیزی را برایم تداعی میکرد . شب عید سعید غدیر خم بود.دکتری امد کنار تختم و جویای حال من شد.بعد از معاینه نگاهی به پرونده ام انداخت و فرمودند: وقتشه که دستگاه تنفس برقی رو جدا کنیم و با تمام توان و قدرت باید تنفس طبیعی داشته باشی و اگر دوست داری از شر این لوله ها خلاص بشی باید همکاری کنی...! اگر احیانا به هر دلیلی نتونی نفس بکشی مجبوریم زیر گلویت را سوراخ کنیم تا عفونت ریه ات بهبود پیدا کند...! با دقت زیاد حرفهای دکتر رو گوش کردم. خیلی خوشحال شدم. اماده بودم هر کاری بکنم بشرط اینکه هر چه زودتر از دست لوله های مزاحم و دردناک توی بینی و ریه ام راحت بشم .....! با تکان دادن سر و باز و بستن چشمها حرفهای دکتر رو تائید کردم  و قول همکاری دادم .....با خودم عهد کردم تا حد مرگ سختی های پیش بینی نشده رو تحمل کنم .تا زیر گلویم را سوراخ نکنند. بیشتر از همه دلم برای چشیدن مزه و خوردن چایی و اب میوه های سرد و خوشمزه تنگ شده بود. بدجوری ویار گرفته بودم . خدا نصیب نکنه دوستان ........! با اماده کردن لوازم و کمک دو نفر دیگه منو بیهوش کردند. وقتی چشم هامو باز کردم لحظه قشنگی بود باز گو کردن اون لحظه دشوار است زیرا فکر میکردم توی دنیای دیگه ای هستم. اولین چیزی که دیدم بخاری بود که توسط دستگاه بخور کنار تختم ایجاد میشد. اون لحظه دستگاه رو نمیدیدم . توی بهشت بودم،کنار چشمه روی سبزه ها دراز کشیده بودم، ابی که از چشمه جاری میشد داغ بود، و بخار ان همه جا رو سفید کرده بود، روی موهام روی صورتم پر از شبنم شده بود،از اینکه از دنیا رفتم و توی بهشتم خوشحال بودم............! با دوباره امدن دکتر به خودم اومدم، بهم گفت: اگر کم بیاری و تلاش نکنی،همین اشو همین کاسه،خود دانی......! با گفتن این جمله به من و دستورات لازم به پرستارم اطاق را ترک کرد و رفت....بعلت تحلیل رفتن ماهیچه های قفسه سینه و خود ریه تنفس به سختی انجام میشد عمل دم و باز دم مثل بالا رفتن از کوه بود .اما وقتی لب ها رو روی هم گذاشتم و حس شون کردم خیلی با حال بود .زبان بیچاره ام  مدت سی و پنج روز در حبس خانگی بود و انگار یادش رفته بود باید تکون بخورد ..وقتی از نعمت داشتن عضوی که برای مدتی تعطیل بوده برخوردار میشوی میفهمی که خداوند چه نعمتهای با ارزشی به ما انسانها هدیه کرده است که غافل از انیم . یادم میاد یه روزی با سختی و با بستن مدادی بوسیله چسب کاغذی به انگشت سبابه ام، برای پرستارم نوشتم روی کاغذ (چــــــــــــــــــــــــای) بس که هوس چایی کرده بودم..خانم پرستارهم دلمو نشکست و نصف لیوان چای رو بوسیله سرنگ بزرگی به لوله ای که داخل بینیم بود تزریق کرد و تمام شد و من از این چایی فقط گرما شو حس کردم که از راه بینی وارد معده شد.اینجا بود که ارزش و قدر دهن و دندان و از همه مهمتر زبان که باعث چشیدن طعم مزه غذاها و خوردنی ها میشه را درک کردم ..واز خدا بابت این همه نعمت های بزرگ و کوچک که از درک ما خارج است واقعا شکرگزارم......................! برگردیم به تنفس طبیعی .دیگه از ساکشن خبری نبود باید هر طوری بود دم و باز دمو با قدرت انجام میدادم ..سه ساعتی بیشتر خوشحالی همدمم نشد ....! دیگر قدرت نفس کشیدن نداشتم صدای خر خر و گیر بودن راه ریه ام توسط اخلاط و عفونتها رو حس می کردم و میشنیدم .نفس اخر رو کشیدم و دست راستم را که کمی تحرک داشت تکان دادم تا شاید پرستارم بدادم برسد....! و اون لحظه فقط دیدم چند پرستار بطرف من دویدن .....! بیهوش شدم یعنی بیهوشم کردن ....! وقتی بهوش امدم متوجه شدم دوباره لوله را توی ریه ام گذاشتن و با باندی به چانه ام مهار کرده اند.....خیلی از این وضعیت ناراحت شدم دوباره باید زجر بکشم .......! کنار تختم دکتر و چند تا پرستار بود چشمم تو چشمهای دکتر گره خورد. شرمنده بودم ...نتونستم مقاومت کنم ....نگران از اینده ........ایا باید به سوراخ کردن زیر گلویم تن دهم .............فکر های زیادی از جلویم رژه میرفتن ...........ناراحت و نگران و خسته از جنگ شکست خورده داغونم کرد ....غرورم شکست ......اشکم از گوشه چشمام جاری شد .......! انگار دکتر متوجه این عذاب وجدان من شده بود ....! با صدای بلند که منم بشنوم به پرستاران گفت عیبی نداره پانزده روز دیگه دوباره امتحان میکنیم امیدوارم که موفق بشه .با شنیدن این موضوع کمی ارام شدم و به خودم فرصت جبران دادم ......!     تا بعد خدا نگهدار 

7> خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u)قسمت چهارم

سلام عزیزان :قست چهارم خاطرات بخش ای سی یو را به عرضتون میرسونم. تو این مدت که در این بخش بستری بودم از چند پرستار راضی بودم و دوستشون داشتم چون هم اخلاقشون خوب بود هم با تجربه بودن. اما از سه تا پرستار دیگه بشدت ترس داشتم چون بد اخلاق، تندخو، و بی تجربه بون و همیشه، خدا خدا میگفتم که من جزء بیماران اونها نباشم .( مار از پونه بدش میومد در خونه اش سبز میشد ) در یکی از شبها که سر پرستار بیماران رو تقسیم کرد، بین پرستاران شیفت شب.. از بد شانسی همون پرستاری که یک بار ناخواسته خفه ام کرده بود، شد نصیب من بیچاره...! مطمئن باشید اگر می تونستم حرف بزنم اون پرستار رو قبول نمی کردم اما چون زبونم بسته بود محکوم به قبول بودم .در اون شب بیادماندنی بدلیل عفونت ریه تب بالایی داشتم یعنی اونقدر بالا بود که خودم حرارت شو از گردن به بالا احساس میکردم .بستن باند کشدار به پاهایم از زانو به پایین گرما رو چند برابر میکرد .هنوز دلیل بستن باند کشی رو نفهمیدم ..! پرستاران با معرفت و با حال این باند ها رو باز میکردن که پاها بعد دو روز بسته بودن هوایی بخوره وهمچنین باعث پایین امدن تب میشد .اما پرستار امشب از اون پرستارانی نبود که هر چی بخوای بگه چشم....! دیدم ارزش نداره خودمو هلاک کنم واسه فهموندن مطلب...! زیرا عاقلان را فی الاشاره ....پرستاران خوب با کوچکترین حرکت چشمها متوجه این امر میشدن .و مطمئنم بقیه هم متوجه میشدن اما خودشون رو به نفهمی میزدن ، تا از زحمت باز کردن و لوله کردن و دوباره بستن باندهای کشی فرار کنند . منم از این بابت قید باز کردن باندهای کشی رو زدم و بیشتر تمرکز و تلاشمو گذاشتم برای پایین اوردن تبم... مثل یک گلوله اتشین شده بودم .داغو سوزان انتظار داشتم هر کسی به من نزدیک میشه از هورم و حرارت بدنم متوجه بشه.....! دیگه انتی بیوتیک ها قدرت مقابله با دشمن مشترکمون رو نداشتن ...! مجبور شدم با تب طرح دوستی بریزم .....! یعنی هر وقت تب داشتم منم حال میکردم بعضی وقت ها هذیون میگفتم مثل  ادمهای مست ... ! توی حال و هوای به خصوصی بودم. یه جورایی کیف میکردم.....! معمولا از سرومهای یخی که در داخل فریزر بخش بود برای پایین اوردن تب بیماران استفاده میشد...!پرستارم با هاون مسی کوچکش در حال کوبیدن قرص ها  بود.و نیم نگاهی به من داشت .ایا او از رنگ رخسارم از دماسنج زیر زبانم نمی فهمید دارم میسوزم ؟   هر چی من اشاره کردم به سروم وصل شده به دستم، که خانم پرستار متوجه بشه سروم از نوع یخی شو برام بیاره و بذاره روی سینه ام، زیر بغلم ،روی شکمم،کف پاهام ،خودشو به نفهمی زد.و در جواب من که التماس میکردمو اشک میریختم ...بیست سوالی مطرح میکرد ....اول: چته سرومت که تموم نشده..! هروقت تموم بشه خودم تعویض میکنم ...! دوم : اه اره حتما تشنه ای اب میخای؟تو که نمیتونی اب بخوری ..! سوم: پس چته؟ درد داری ؟ مسکن میخای؟باشه اخرشب یه مرفین میزنم راحت بخوابی..! به خیال خودش منو قانع کرده و وعده سر خرمن میداد .تو این فرصت قرص هایی که کوبیده بود با هم مخلوط کرد وانها رو بصورت مایع از راه بینی با استفاده از سرنگ بزرگی به لوله منتهی به معده تزریق کرد و رفت. بعداز چند دقیقه دوباره برگشت دیدم تو دستش یک بسته نایلونی هست.( لوله ای که از بینی وارد حلق ودر نهایت وارد معده میشد بجهت تزریق خوراکیها و مایعات دیگر....! ) گفت دکتر دستور داده هر چهار روز این لوله تعویض بشه که عفونت نکنه .....! تعویض این لوله درد زیادی داشت .و خیلی متنفر بودم از تعویض ان ولی چاره ای نبود باید تسلیم میشدم .وقتی لوله قبلی رو در می اورد حالم بهم میخورد و دوباره لوله جدید رو از راه بینی وارد حلق میکرد که بیشتر مواقع لوله داخل دهانم جمع میشد و پرستار متوجه نمیشد و فکر میکرد از حلقم عبور کرده و وارد معده شده.. من با تکان دادن سر و نگاه کردن به پرستار نمی تونستم مانع از ادامه کار اشتباه او بشم تا وقتی که قلمبه از دهانم بیرون میزد و تازه میفهمید که برای چی سرم رو تکان میدادم... اینکارچندین بار تکرار میشد تا لوله راه خودشو پیدا کنه و به داخل معده برسد....این عمل بدون کوچکترین بی حسی انجام میشد و درد زیادی را متحمل میشدم .....! بخاطر بی توجهی پرستار برای پایین اوردن تبم ....من هم سوختمو ساختم و اشک ریختم ....دلم خیلی گرفت تا حدی که میخاستم نفرینش کنم. گاهی اونو مقصرگاهی خودم رو مقصرمیدونستم شاید نتونستم بدرستی مقصودمو بیان کنم و واقعا متوجه نمیشه....! لحظه ها به سختی میگذشت.. وقتی پزستارم اون بد اخلاقه بود جرات نمیکردم تقاضای ساکشن کنم و به سختی تنفس برقرار بود . هر شب دو نفرکارگرخدماتی ملافه های کثیف و برداشته و ملافه های تمیز جایگزین میکردند یکی شون خانم و دیگری اقا بودن .وقتی نوبت تخت من رسید برای بیرون اوردن ملافه زیرین منو روی شانه راست چرخوندن که ملافه رو تعویض کنند..فرصت رو غنیمت شمرده و تمام بزاغ و ابهای به مرور جمع شده دهانم رو روی ملافه کثیف ریختم و از شر اونها خودمو خلاص کردم ..خانم خدماتی که سمت راست تختم بود متوجه اینکارمن شد برگشت و با لحن غلیظی گفت( کثافت اشغال) ......نگاه معنی داری به او کردم که مجبورم چکار میتونستم بکنم؟ در جواب گفت که غورتش بده کاری نداره ...! اما اون خانم تا حالا نخاعی بودن یا بودن لوله تنفسی در حلق رو تجربه نکرده که بفهمد بلعیدن و غورت دادن خبری نیست اگر این کار مقدور بود این همه اب توی دهن ادم جمع نمیشد. همین کارگرانی که حقوق و مزد میگیرند در قبال کارشون.... با چشم های خودم میدیدم که اکثر ملافه های زیر بیماران مغزی و نخاعی که در کما بودن رو تعویض نمی کردن ودر نهایت این بیماران بندگان خدا بعلت کثیفی دچار زخم بستر میشدن....ودر شبی دیگر شاهد مرگ پیر مردی بودم که از روی نردبان افتاده بود و کمرش شکسته بود شب قبل حالش خیلی خوب بود حتی قرص هاشو خودش خورد و فردای انروز که از اطاق عمل امد تو بخش ای سی یو یک ساعتی بیشتر دوام نیاورد و به رحمت خدا رفت همه پرستاران و دکترها دورش جمع شدند و نوبتی زور ازمایی کردن و از احیا قلبی نتیجه ای حاصل نشد..برای اینکه بقیه بیماران نترسند همه پرستاران به ارامی به سر بالین بیماران خود برمیگشتند و انگار نه انگار که نگاری داشتم.......نیم ساعتی نگذشته بود که ماموران عزرائیل برای حمل جسد به سردخانه، رسیدند و اورا بردند ...! من تمام این صحنه ها رو دنبال میکردم و از بس که ترسیده بودم، هر روز موقع ملاقاتی با اشاره از برادرم میخاستم که منو از اینجا منتقل کنه به یک بیمارستان بهتر....ولی دکتر اجازه نداده بود.../ نا گفته نماند از نظر تکنولوژی و دستگاههای پیشرفته و مدرن این بیمارستان چیزی کم نداره.....تقصیر ما بیماران بد حاله که همه رو میارن اینجا.............! جالب اینجاست بعد از بردن بنده خدا به سردخانه سر پرستار و پرستاران برای دکتری که امشب کشیک بود و قرار بود بیاد یک سورپرایز داشتن. اره بخدا قسم، جشن تولد برای اقای دکتر... با ورود بی خبرانه دکتر شروع شد. چند بادکنک رنگارنگ رو جلوی دکتر ترکوندن.....! شیرینی های با کلاس رو ازبین تمام شیرینی های بجا گذاشته از شیفت روز جدا کرده بودن.که دل هر ادم بیننده ای رو می برد.... ! تک تک پرستاران با دست زدن وگفتن تولدت مبارک، اقای دکتر را همراهی و تشویق بر فوت کردن شمع ها میکردن .بعد از مراسم دکتر پرونده های بیماران رو ملاحظه کرد و هر کدام رو نسبت به حالشون دستوری می نوشت ....! امشب هم به خیر و خوشی تمام شد...............تا بعد خداحافظ 

6 > خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u) قسمت سوم

سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی:قسمت سوم خاطرات بخش (I.c.u) را به عرض شما می رسونم. ساعت دوازده ظهر بود. کم کم باید خودمو اماده ملاقاتی میکردم که ساعت دو شروع میشد. برای اولین بار بود که مادرم و همسرم نیز به جمع ملاقات کنندگان می پیوستن.تختم طوری قرار داشت که پشتم از پنجره بود و برای دیدن ملاقات کنندگان باید از خدماتی ها خواهش میکردم تختم رو ذره ای به چپ یا راست بچرخانند از بس هر روز این خواهش تکرار میشد،خدماتی ها با منت و غرغرزیاد اینکار رو انجام میدادند.منظورشون ندادن حق الزحمه متداول بود.منم حقیقت متوجه این امر بودم. اما از کسیکه لخت و عریان زیر ملافه بود و نه شلواری وجود داشت که جیب داشته باشد چکاری بر می امد،نه زبانی واسه گفتن و نه دستی برای اشاره بود که به خانواده محترم بفهمونیم از خجالت خدماتی ها منو در بیارن.چون واقعا حقشون بود.بعد از تقاضای امپول ارامبخش که اون هم داستان خودشو داشت.چون فقط دکتر برای بیماران بد حال و توأم با درد تجویز می کرد...ولی در جیب روپوش هر پرستاری پیدا میشد..!.حالا نوبت ساکشن کردن بود که از پرستارم خواهش کردم انجام داد.چند دقیقه ای به ساعت دو نمانده بود همه چیز مرتب شده و منتظر کنار کشیدن پرده ها توسط کار گران خدماتی بودم.صدای تق تق کفش های ملاقات کننده ها را می شنیدم که نزدیکتر میشدن.تنها برادرم کارش شده بود ایاب وذهاب ملاقات کننده ها .بادیدن کاپشن ها و لباسهای گرم پوشیده شده مشخص بود هوای بیرون خیلی سرده.......با وجود هوای سرد چند نفری رو هر روزپشت پنجره میدیدم.که عبارت بودن از برادرم ودو خواهرم وهمسرم وخواهر زاده همسرم (امین کاووسی)که تو این مدت خیلی از نظر روحی ودرسی متحمل فشار شدودر اینجا لازمه از ایشان وبقیه دوستان و اشنایان بخصوص پسر عموها و دایی ها که زحمت زیادی کشیدند تشکر کنم .نا گفته نماندهمه میدونند شما دوستان مجازی هم بدونید بعد از فوت پدرم دو تا مادر برایم بجا مونده البته (به غیر از اونهایی که مدرک وسند درست و حسابی نداشتند) یکی مادر خودم که بهش میگم ننه و مادر دومی که بهش میگفتم مامان.الان که دارم مینویسم یک سالی هست که مامانم فوت کرده .خدا رحمتش کند.هر روز به دیدنم میامد و دستاشو روی شیشه پنجره میذاشت منو از دور میبوسیدو گریه میکرد..!(انالله واناالیه الراجعون).......................................... همه به این نتیجه رسیده بودن همسرم رو هر جوری شده بفرستند داخل بخش تا از نزدیک ملاقاتی داشته باشد و سلامتی و خوب بودن حالمو از نزدیک ملاحظه نماید چون از روز عروسی مون  همدیگه رو ندیده بودیم  بشدت دلتنگ ومشتاق دیدن هم بودیم.به هر حال با همکاری و هماهنگی سر پرستاری البته با استفاده ازماده تبصره و بند" پ "و مشروط بر اینکه لباس و چکمه های سبز رنگی بپوشد وارد بخش شد و بطرف من امد.بقیه از پشت شیشه نظاره گر رسیدن همسرم بودن .دوست داشتم خودمو قوی نشون بدم.ولی وقتی چشمم به چشمهای پر ازاشک همسرم افتاد ناخداگاه قلبم شکست و از کنترل خارج شدم اشک چشمامو فرا گرفت وازگوشه چشمم جاری شد دیگر نتونستم خودمو کنترل کنم گریه بی صدایی براه افتاد.بدلیل لوله تنفسی در گلویم مجال صحبتی نبود.خیلی حرفها برای گفتن داشتم.از راه رفتنش معلوم بود نایی برای قدم برداشتن نداشت.به ارامی امد کنار تختم و دست سرد و بی حس منو برداشت و گرفت تو دستهاش .با وجود اشک زیاد صورت شو تار میدیدم او هم با دیدن وضعیت من حرفی برای گفتن نداشت. هم برای من هم برای بخت بدش اشک میریخت با این حال با صدای لرزانش منو دلداری میداد و امید به اینده رو برام تداعی میکرد شاید امید داشت بزودی حالم خوب میشود و با پاهای خودم به خونه بر میگردم (هر چند که پرسنل خوب بیمارستان اب پاکی رو همون اولین ملاقات رو دستاش ریخته بودن) و فرموده بودن بیمارتون چند روزی بیشتر مهمون ما نیست حالش خیلی خرابه........! تازه اگه نمیره تا اخر عمر ویلچر نشین میشه...! برو خانم به فکر خودت باش .....! دیگه این شوهر نمیشه واست...! راستش حالافهمیدم بعد از چهار سال بغیر از مردن بقیه حرف هاشون درست از اب در اومد     .! مثل اینکه به بیمارستان و پرسنل کار کشته و با مسئولیت خودشون ایمان دارن که کسی زنده از اینجا بیرون نمیره ....! خلاصه ملاقات سختی بود دوست داشتم هر چه زودتر خانم پرستار بیادو بگه خانم وقت ملاقاتی تمومه..! چون نمیشد حرف زد،هر چه وقت بیشتر میگذشت حالم بدتر میشد...! تجربه این ملاقات باعث شد از نزدیک دیدن ننه ام منصرف بشم و به دیدن از پشت شیشه اکتفا کنیم ......!  دو ساعت وقت ملاقاتی به اخر رسید.به علت ناتوانی در خوردن ابمیوه و شیرینی انها هم به پرستاران رسید.البته با اسرار خودمون برای جبران ذره ای از خدماتشون....! بدلیل ملاقات احساسی که با همسرم داشتم حالم منقلب و در حال خفگی بودم .پرستارم با دیدن حال خرابم سریع دستگاه ساکشن رو روشن کرد و لوله مربوطه را در حلقم فرو کرد و بعد از چند دقیقه حالم خوب شد و نفس راحتی کشیدم و دلم روشن شد .پرستار امروزم که خیلی از او راضی بودم خانم غلامی بود. انسان واقعا خدمتکاری بود بعد از تزریق داروها و تعویض سروم های تمام شده بیماران، در جایی می نشست که من و بقیه بیمار ها رو ببینه و با کوچکترین اشاره ای برای رفع ناراحتی بر بالین بیمار حاضر میشد.و در اخرکار سوال میکرد دیگه کاری نداری انجام بدم ؟ این طرز رفتار باعث میشد انسان شرمنده بشه و اگر کاری هم داشتم بی خیال شم .خداوند این فرشته الهی رو سلامت و موفق نگهدارد ...........تا بعد..خدا نگهدار          

5 > خاطرات و افشای حقایق بخش (.i.c.u) قسمت دوم

با سلام و درود حضور سروران گرامی:قسمت دوم خاطرات بخش مراقبت های ویژه(.i.c.u)را به عرضتون میرسونم. بعلت شکستگی یکی از مهره های گردنم(c4) ازپلاتینی به اندازه یک سکه بهار ازادی با دو عدد پیچ برای ثابت نگهداشتن دو تیکه استخوان استفاده شده است.کاش همون سکه طلا میذاشتن لااقل حالا ارزشم بیشتر از اینها بود.خوشبختانه خیلی خوب فیکس شده بودن از تو عکسها معلوم بودحالا نمیدونم از اثرات خوب زیر میزی بوده یا تجربه زیاد اقای دکتر.! به هر حال ما راضی هستیم.و به همین سبب مدت زیادی باید از گردنی استفاده میکردم تا استخوان جوش بخوره وترمیم بشه،با توجه به شلینگهای وصل شده جهت تزریق مایعات و لوله خرطومی شکل،برای تنفس قیافه ام شده بود مثل ادمهایی که میرن فضا(نیل استرانگ).      با روشن بودن دائمی مهتابی ها و مانیتورها که بالای تخت هر بیماری وجود داشت روز وشب یکی شده بود.شیشه و پنجره هایی که دور تا دور بخش قرار داشت به راهرو وسالن ملاقات کنندگان ختم میشد و هیچ روزنه ای برای تشخیص روز وشب وجود نداشت .بعلت مراقبت های خاص، ملاقات کنندگان باید از پشت شیشه و پنجره بیماران خود را نذاره میکردند. من از تعویض شیفت ها متوجه شب و روز میشدم. یادم میاد یکی از شبها حالم خیلی خراب بود. دلیلش عفونت دستگاه تنفسی یعنی ریه بود.بعضی از بیماران اسیب نخاعی که از مهره های سه و چهار گردن اسیب میبینند،باعث از کار افتادن تنفس طبیعی ریه میشوند و درنتیجه براثر ترشحات بوجود امده درداخل ریه به مرور زمان دچار عفونت ریه میشوند.و برای درمان این عفونت از داروهای انتی بیوتیک و خارج کردن فیزیکی عفونت بوسیله دستگاه،یعنی ساکشن کردن،صورت میگیرد .و خدا میداند برای هر بار ساکشن کردن، چقدرباید بیمار منت بکشد.و با اشاره و هزار بدبختی به پرستارش بفهماند که دارد خفه میشود.دستگاه تنفس مصنوعی که با برق کار میکند از طریق لوله خرطومی شکلی از درون نای وارد ریه شده و عمل دم و باز دم رو اسان میکند.یکی از این دفعات که لازم الساکشن شده بودم به پرستار بد اخلاق ان شب التماس کردم،چون ساکشن کردن ارزش التماس کردن داشت با هر بار ساکشن کردن لااقل یک ساعت تنفس کردن ونفس کشیدن راحت میشد.خانم پرستار همینطور که با پرستار دیگری مشغول حرف زدن بود با ناراحتی بدلیل تکرار درخواستم با غضب لوله ساکشن را درحلقومم فرو برد.نا گفته نماند وقتی میخواهند ساکشن کنند باید لوله تنفسی دستگاه رو جدا و بعد از ساکشن کردن وصل کنند.از بس که مدت این عمل طولانی شد نفسم بند امدو بیهوش شدم ..........وقتی چشم باز کردم دیدم کنار تختم همه پرستاران جمع شدن .فهمیدم من چند دقیقه ای یا یک ساعتی از این دنیا رفته بودم و به لطف احیای قلبی(فشار اوردن با دست به قفسه سینه وقلب) به دنیا بازگشتم .بیشتر از همه( ایدای عزیز) این گفته منو تجربه و درک کرده است.چون بنا به گفته ایشان چندین بار این اتفاق برایش رخ داده..... .!.وقتی بیماری دچار این حادثه میشد همه پرستاران از مریض های خودشون دست کشیده و به کمک پرستار و بیمار مربوطه میشتافتند و کمتر بیماری به این طرز بدنیا باز میگشت .وهر شب شاهد مرگ بیمارانی بودم که احیای قلبی میسر نمیشد و بعد از نیم ساعتی پرسنل سردخانه با لباسهای مشخص برای جمع و جور کردن جسد با بستن سر و ته ملافه ای بدور جسد او را برای حمل به سرد خانه اماده و بعد از تشخیص حتمی مرگ توسط دکتر کشیک ومراحل مربوطه به سردخانه اعزام و برای تحویل به بازماندگان اماده میکردن......! در شبی دیگر شاهد ماجرایی بودم که شاید خود بیمار یادش نباشد .امیدوارم که حالش خوب و سلامت باشد جوان شانزده ساله ای بنام ارمان فکر کنم بچه تهران یا شمال بود که برای زیارت وتفریح همراه سه نفر از دوستانش به مشهد امده بودند در نزدیکیهای مشهد تصادف کرده و تنها اقا ارمان از ماشین پرت شده و ضربه مغزی شده بود و در بخش( ای سی یو) درست روبروی من بستری بود . نیمه های شب بود .پرستاران برسم عادت همیشگی بعد از دادن دارو و تعویض سروم های ته کشیده ..دو نفرشون مسئولیت کلیه بیماران رو بعهده میگرفتند و بقیه برای استراحت و خواب به اطاق رختکن میرفتن تا صبح به نحو احسنت به وظیفه شون عمل میکردند.از بخت بد یادشون رفته بود دست وپای اقا ارمان رو به تخت ببندن چون اقا ارمان نخاعش سالم بود میتونست چند قدمی بهمراه پرستار راه برود .یکدفعه صدای مهیبی سکوت شب رو شکست .اقا ارمان با سر از روی تخت نیم متری بزمین افتاد و دیدم که مثل مرغ سر کنده بال بال میزد ...پرستار با شنیدن صدا با هول و هراس بطرف بیمار دوید و به پرستار دیگر گفت سریع به سر پرستاری و بقیه پرستارها اطلاع بده بیایند .بعد از چند دقیقه سر پرستار و بقیه با چشمان خواب الود سر رسیدن.اقا ارمان رو بلند وروی تختش گذاشتند و شنیدم که سر پرستار دستور داد دکتر کشیک را خبر کنند چون او هم احتمالا مشغول انجام وظیفه (خواب) تشریف داشتند.بعد از امدن دکتر و دیدن بیمار دستور گرفتن (سی تی اسکن)از سر اقا ارمان رو داد.شبانه بیمار رو برای عکسبرداری انتقال دادن و بعد از حدود یکساعت اقا ارمان رو اوردن و روی تخت خودش گذاشتند .خدا رو شکر اسیب جدی و مهمی ندیده بود ولی خواب خوش پرستاران رو خراب کرد و می شنیدم سر پرستار به پرستاران دیگه میگفت که همیشه بیمارانی که توانایی بلند شدن دارن ببندید. و هیچکس از این ماجرا چیزی نفهمد حتی شیفت بعدی چون اگر طوری بشه همه ما مسئولیم....!ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قافل از این گیرم که خانواده بیمار نفهمند،اما اگر مشکلی برای بیمار در اینده پیش بیایید یا باعث مرگ بیمار شود خدا رو که نمیشه گول زد و مطمئن باشید تقاص ان را پس خواهیدداد...........................................................هر روز ساعت دو تا چهار ملاقاتی بود.منم از ساعت دوازده خودم رو اماده میکردم برای رویاروی و دیدن ملاقات کنندگان. قبل از امدن ملاقات کنندگان پشت پنجره ..،از پرستارم خواهش میکردم امپول مرفین و ارامبخش تزریق کنه تا شاید بتونم خودم رو خوب و سرحال نشان بدم .همچنین چندین بار ساکشن میکردم که موقع ملاقات بتونم بخوبی نفس بکشم البته با کمک دستگاه. که نکنه یوقت وسط ساعات ملاقاتی نفسم بند بیاد...خب از شما چه پنهون قرار بود امروز همسرم و مادرم نیز جزء ملاقات کنندها باشند............................! تا بعد خدا نگهدارتون