جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

7> خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u)قسمت چهارم

سلام عزیزان :قست چهارم خاطرات بخش ای سی یو را به عرضتون میرسونم. تو این مدت که در این بخش بستری بودم از چند پرستار راضی بودم و دوستشون داشتم چون هم اخلاقشون خوب بود هم با تجربه بودن. اما از سه تا پرستار دیگه بشدت ترس داشتم چون بد اخلاق، تندخو، و بی تجربه بون و همیشه، خدا خدا میگفتم که من جزء بیماران اونها نباشم .( مار از پونه بدش میومد در خونه اش سبز میشد ) در یکی از شبها که سر پرستار بیماران رو تقسیم کرد، بین پرستاران شیفت شب.. از بد شانسی همون پرستاری که یک بار ناخواسته خفه ام کرده بود، شد نصیب من بیچاره...! مطمئن باشید اگر می تونستم حرف بزنم اون پرستار رو قبول نمی کردم اما چون زبونم بسته بود محکوم به قبول بودم .در اون شب بیادماندنی بدلیل عفونت ریه تب بالایی داشتم یعنی اونقدر بالا بود که خودم حرارت شو از گردن به بالا احساس میکردم .بستن باند کشدار به پاهایم از زانو به پایین گرما رو چند برابر میکرد .هنوز دلیل بستن باند کشی رو نفهمیدم ..! پرستاران با معرفت و با حال این باند ها رو باز میکردن که پاها بعد دو روز بسته بودن هوایی بخوره وهمچنین باعث پایین امدن تب میشد .اما پرستار امشب از اون پرستارانی نبود که هر چی بخوای بگه چشم....! دیدم ارزش نداره خودمو هلاک کنم واسه فهموندن مطلب...! زیرا عاقلان را فی الاشاره ....پرستاران خوب با کوچکترین حرکت چشمها متوجه این امر میشدن .و مطمئنم بقیه هم متوجه میشدن اما خودشون رو به نفهمی میزدن ، تا از زحمت باز کردن و لوله کردن و دوباره بستن باندهای کشی فرار کنند . منم از این بابت قید باز کردن باندهای کشی رو زدم و بیشتر تمرکز و تلاشمو گذاشتم برای پایین اوردن تبم... مثل یک گلوله اتشین شده بودم .داغو سوزان انتظار داشتم هر کسی به من نزدیک میشه از هورم و حرارت بدنم متوجه بشه.....! دیگه انتی بیوتیک ها قدرت مقابله با دشمن مشترکمون رو نداشتن ...! مجبور شدم با تب طرح دوستی بریزم .....! یعنی هر وقت تب داشتم منم حال میکردم بعضی وقت ها هذیون میگفتم مثل  ادمهای مست ... ! توی حال و هوای به خصوصی بودم. یه جورایی کیف میکردم.....! معمولا از سرومهای یخی که در داخل فریزر بخش بود برای پایین اوردن تب بیماران استفاده میشد...!پرستارم با هاون مسی کوچکش در حال کوبیدن قرص ها  بود.و نیم نگاهی به من داشت .ایا او از رنگ رخسارم از دماسنج زیر زبانم نمی فهمید دارم میسوزم ؟   هر چی من اشاره کردم به سروم وصل شده به دستم، که خانم پرستار متوجه بشه سروم از نوع یخی شو برام بیاره و بذاره روی سینه ام، زیر بغلم ،روی شکمم،کف پاهام ،خودشو به نفهمی زد.و در جواب من که التماس میکردمو اشک میریختم ...بیست سوالی مطرح میکرد ....اول: چته سرومت که تموم نشده..! هروقت تموم بشه خودم تعویض میکنم ...! دوم : اه اره حتما تشنه ای اب میخای؟تو که نمیتونی اب بخوری ..! سوم: پس چته؟ درد داری ؟ مسکن میخای؟باشه اخرشب یه مرفین میزنم راحت بخوابی..! به خیال خودش منو قانع کرده و وعده سر خرمن میداد .تو این فرصت قرص هایی که کوبیده بود با هم مخلوط کرد وانها رو بصورت مایع از راه بینی با استفاده از سرنگ بزرگی به لوله منتهی به معده تزریق کرد و رفت. بعداز چند دقیقه دوباره برگشت دیدم تو دستش یک بسته نایلونی هست.( لوله ای که از بینی وارد حلق ودر نهایت وارد معده میشد بجهت تزریق خوراکیها و مایعات دیگر....! ) گفت دکتر دستور داده هر چهار روز این لوله تعویض بشه که عفونت نکنه .....! تعویض این لوله درد زیادی داشت .و خیلی متنفر بودم از تعویض ان ولی چاره ای نبود باید تسلیم میشدم .وقتی لوله قبلی رو در می اورد حالم بهم میخورد و دوباره لوله جدید رو از راه بینی وارد حلق میکرد که بیشتر مواقع لوله داخل دهانم جمع میشد و پرستار متوجه نمیشد و فکر میکرد از حلقم عبور کرده و وارد معده شده.. من با تکان دادن سر و نگاه کردن به پرستار نمی تونستم مانع از ادامه کار اشتباه او بشم تا وقتی که قلمبه از دهانم بیرون میزد و تازه میفهمید که برای چی سرم رو تکان میدادم... اینکارچندین بار تکرار میشد تا لوله راه خودشو پیدا کنه و به داخل معده برسد....این عمل بدون کوچکترین بی حسی انجام میشد و درد زیادی را متحمل میشدم .....! بخاطر بی توجهی پرستار برای پایین اوردن تبم ....من هم سوختمو ساختم و اشک ریختم ....دلم خیلی گرفت تا حدی که میخاستم نفرینش کنم. گاهی اونو مقصرگاهی خودم رو مقصرمیدونستم شاید نتونستم بدرستی مقصودمو بیان کنم و واقعا متوجه نمیشه....! لحظه ها به سختی میگذشت.. وقتی پزستارم اون بد اخلاقه بود جرات نمیکردم تقاضای ساکشن کنم و به سختی تنفس برقرار بود . هر شب دو نفرکارگرخدماتی ملافه های کثیف و برداشته و ملافه های تمیز جایگزین میکردند یکی شون خانم و دیگری اقا بودن .وقتی نوبت تخت من رسید برای بیرون اوردن ملافه زیرین منو روی شانه راست چرخوندن که ملافه رو تعویض کنند..فرصت رو غنیمت شمرده و تمام بزاغ و ابهای به مرور جمع شده دهانم رو روی ملافه کثیف ریختم و از شر اونها خودمو خلاص کردم ..خانم خدماتی که سمت راست تختم بود متوجه اینکارمن شد برگشت و با لحن غلیظی گفت( کثافت اشغال) ......نگاه معنی داری به او کردم که مجبورم چکار میتونستم بکنم؟ در جواب گفت که غورتش بده کاری نداره ...! اما اون خانم تا حالا نخاعی بودن یا بودن لوله تنفسی در حلق رو تجربه نکرده که بفهمد بلعیدن و غورت دادن خبری نیست اگر این کار مقدور بود این همه اب توی دهن ادم جمع نمیشد. همین کارگرانی که حقوق و مزد میگیرند در قبال کارشون.... با چشم های خودم میدیدم که اکثر ملافه های زیر بیماران مغزی و نخاعی که در کما بودن رو تعویض نمی کردن ودر نهایت این بیماران بندگان خدا بعلت کثیفی دچار زخم بستر میشدن....ودر شبی دیگر شاهد مرگ پیر مردی بودم که از روی نردبان افتاده بود و کمرش شکسته بود شب قبل حالش خیلی خوب بود حتی قرص هاشو خودش خورد و فردای انروز که از اطاق عمل امد تو بخش ای سی یو یک ساعتی بیشتر دوام نیاورد و به رحمت خدا رفت همه پرستاران و دکترها دورش جمع شدند و نوبتی زور ازمایی کردن و از احیا قلبی نتیجه ای حاصل نشد..برای اینکه بقیه بیماران نترسند همه پرستاران به ارامی به سر بالین بیماران خود برمیگشتند و انگار نه انگار که نگاری داشتم.......نیم ساعتی نگذشته بود که ماموران عزرائیل برای حمل جسد به سردخانه، رسیدند و اورا بردند ...! من تمام این صحنه ها رو دنبال میکردم و از بس که ترسیده بودم، هر روز موقع ملاقاتی با اشاره از برادرم میخاستم که منو از اینجا منتقل کنه به یک بیمارستان بهتر....ولی دکتر اجازه نداده بود.../ نا گفته نماند از نظر تکنولوژی و دستگاههای پیشرفته و مدرن این بیمارستان چیزی کم نداره.....تقصیر ما بیماران بد حاله که همه رو میارن اینجا.............! جالب اینجاست بعد از بردن بنده خدا به سردخانه سر پرستار و پرستاران برای دکتری که امشب کشیک بود و قرار بود بیاد یک سورپرایز داشتن. اره بخدا قسم، جشن تولد برای اقای دکتر... با ورود بی خبرانه دکتر شروع شد. چند بادکنک رنگارنگ رو جلوی دکتر ترکوندن.....! شیرینی های با کلاس رو ازبین تمام شیرینی های بجا گذاشته از شیفت روز جدا کرده بودن.که دل هر ادم بیننده ای رو می برد.... ! تک تک پرستاران با دست زدن وگفتن تولدت مبارک، اقای دکتر را همراهی و تشویق بر فوت کردن شمع ها میکردن .بعد از مراسم دکتر پرونده های بیماران رو ملاحظه کرد و هر کدام رو نسبت به حالشون دستوری می نوشت ....! امشب هم به خیر و خوشی تمام شد...............تا بعد خداحافظ 

نظرات 6 + ارسال نظر
دونده دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام اقا مهدی
چه کشیدید....! درد و غم بیماری بس بود. بی توجهی و بی وجدانی پرستارها دیگه واقعا غیرقابل تحمله. میفهمم

سلام...امیدوارم هیچکسی حتی برای اثبات حرفهام سروکارش به این جاها نیفته.....از شما متشکرم

حیران سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ق.ظ


درسته ما بیماریم درسته که اونها پزشکن
اما هر کدوم زندگی خودمون را داریم

ممنونم از نظرتون..

زهرا چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ب.ظ http://sanaay.blogfa.com

سلام وای چه ترسناک ........ ولی عجب بیمارستانی بوده هااااااااااا چه کادر عالیی چرا بعد از خوب شدن اعتراض نکردید چرا شکایت نکردید .نه اینکه شکایت رسمی ها منظور یه نامه می نوشتید به رئیس بیمارستان تا حداقل شاید شاید یه کاری میکرد

ای زهرا خانم .ما که خوب شدنی نیستیم...تازه شکایتم بکنی کی میخاد دنبالش بره...هر شب انسانهایی میمیرند تو بخش.... چطورمیخوای ثابت کنی که علتش چی بوده ؟ همه زد و بند دارند با هم... از رئیس گرفته تا اون کارگر خدماتی ... متشکرم

سودا پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:09 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
گاهی نمی دانم وافعا قضاوت افرادی که در بیمارستان کار می کنند به سادگی هست یا نه
این محیط کاری خداییش محیط کاری سختیه و پرستاری نیز شغل بسیار والا و سختی است و پزشکی از ان هم مهمتر ولی انها هم انسانند و همانطور که ما اشتباه می کنیم انها هم
میدانم که نمی شه حق را به انها داد و مطمئنن حق با بیماران و مریض هاست ولی قضاوت انها را به خدا بسپار
بسیار افراد را می شناسم که 1 ماه هم نتوانستند در جو بیمارستان کار کنند و خیلی دکتر می شناسم که بعد از مرگ مریض شان ماها افسردگی روحی گرفتن و یا فردی که به خاطر یک اشتباه در کارش تا اخر عمرش خودش را نبخشید و از این فشار روانی بیماری دیابت گرفت و دیگر در اتاق عمل کار نکرده
از شما خواهش می کنم که اگر می توانید برای پرسنل بیمارستان دعا کنید
ولی تمام حرف هایتان را با تمام وجود قبول دارم هم کلاسی در دانشگاه داشتم که در سردخانه کار می کرد همیشه مشکی می پوشید و غم عجیبی همیشه در نگاهش بود هرچند همیشه لودگی می کرد و می خندید درک شغل ادم ها و روح اسیب دیده انها هم از زاویه دیگر دوربین است

سلام ....چقدر خوبه انسان در کارش وجدان و شرافت رو همیشه در نظر داشته باشه .......جالب بود برام تو این مدت که در بخش ای سی یو بستری بودم چند تا از پرسنل بیمارستان هم در همین بخش بستری شدند .......!...........متشکرم

سودا پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:20 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

به روزم سر بزنید
چرا من را لینک نکردید من که با نام مردی از دیار توس لینکتان کردم

چشم حتما .......منتظر دستور جنابعالی بودم...

نفس جمعه 22 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:02 ب.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

مهدی تو مطمئنی که تو بیمارستان بستری بودی!!!
زندان گووانتانامو که نبوده احیانا اونجا!
؟!!
؟!

بیمارستان نبودم..! در اسارت نیروهای صدام حسین بودم......!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد