جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

8 > خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u) قسمت پنجم

با سلامی دوباره خدمت دوستان و خوانندگان دائمی و گرامی : امیدوارم همیشه شاد باشیدو پر انرژی. قسمت پنجم رو خدمت شما عزیزان شرح میدهم..تقریبا سی و سه روز از نخاعی شدنم میگذشت.تنها کسی که در امور بیمارستانی و پزشکی تجربه کافی داشت و میتوانست راهنما و کمکی برای من باشد داییم بود .. دایی و زندایی مهربان در سفر حج بودند. توسط پسر دایی ، از ماجرا و بستری شدن من در بیمارستان با خبر میشوند.بدون شک زنده موندن و بازگشتن به زندگی را مدیون دعاهای دایی و زندایی و تمام حجاج ایرانی که درحضور خانه کعبه انجام گرفته بود میدانم. و مورد لطف و بخشش و مرحمت خداوند بزرگ قرار گرفتم.الحمدولله رب العالمین....... با دستور دکتر و هماهنگی سر پرستاری جای تخت منو تغییر دادن.فکر میکنم دلیلش هوشیاری و چشم چرانی و فضولی بنده بوده،از چند جهت خوشحال بودم.اولا از نظر استراتژیک موقعیت خوبی داشتم و به جایگاه پرستاران نزدیکتر شده بودم و براحتی انها رو میدیدم وبرای مواقع اصطراری کمک خوبی بود .دوم اینکه اطاقی مجزا بود با دیوارهای شیشه ای که کمتر صدای اه و ناله بیماران دیگه رو میشنیدم..و جالبتر اینکه روی دیوارش عکس منظره ای بود که هیچوقت از یادم نمیرود. منظره ای پوشیده از برف همراه با درختان چنار و سپیدار که در خواب زمستانی بودند و کلاغ های سیاهی که بر روی شاخه های خشک جا خوش کرده بودند با هر بار دیدن این منظره احساس دلتنگی و غم زیادی سراسر وجودم را فرا میگرفت و دیدن کلاغهای سیاه در اون هوای ابری و سرد و تاریک نوید روزهای سخت و غم انگیزی را برایم تداعی میکرد . شب عید سعید غدیر خم بود.دکتری امد کنار تختم و جویای حال من شد.بعد از معاینه نگاهی به پرونده ام انداخت و فرمودند: وقتشه که دستگاه تنفس برقی رو جدا کنیم و با تمام توان و قدرت باید تنفس طبیعی داشته باشی و اگر دوست داری از شر این لوله ها خلاص بشی باید همکاری کنی...! اگر احیانا به هر دلیلی نتونی نفس بکشی مجبوریم زیر گلویت را سوراخ کنیم تا عفونت ریه ات بهبود پیدا کند...! با دقت زیاد حرفهای دکتر رو گوش کردم. خیلی خوشحال شدم. اماده بودم هر کاری بکنم بشرط اینکه هر چه زودتر از دست لوله های مزاحم و دردناک توی بینی و ریه ام راحت بشم .....! با تکان دادن سر و باز و بستن چشمها حرفهای دکتر رو تائید کردم  و قول همکاری دادم .....با خودم عهد کردم تا حد مرگ سختی های پیش بینی نشده رو تحمل کنم .تا زیر گلویم را سوراخ نکنند. بیشتر از همه دلم برای چشیدن مزه و خوردن چایی و اب میوه های سرد و خوشمزه تنگ شده بود. بدجوری ویار گرفته بودم . خدا نصیب نکنه دوستان ........! با اماده کردن لوازم و کمک دو نفر دیگه منو بیهوش کردند. وقتی چشم هامو باز کردم لحظه قشنگی بود باز گو کردن اون لحظه دشوار است زیرا فکر میکردم توی دنیای دیگه ای هستم. اولین چیزی که دیدم بخاری بود که توسط دستگاه بخور کنار تختم ایجاد میشد. اون لحظه دستگاه رو نمیدیدم . توی بهشت بودم،کنار چشمه روی سبزه ها دراز کشیده بودم، ابی که از چشمه جاری میشد داغ بود، و بخار ان همه جا رو سفید کرده بود، روی موهام روی صورتم پر از شبنم شده بود،از اینکه از دنیا رفتم و توی بهشتم خوشحال بودم............! با دوباره امدن دکتر به خودم اومدم، بهم گفت: اگر کم بیاری و تلاش نکنی،همین اشو همین کاسه،خود دانی......! با گفتن این جمله به من و دستورات لازم به پرستارم اطاق را ترک کرد و رفت....بعلت تحلیل رفتن ماهیچه های قفسه سینه و خود ریه تنفس به سختی انجام میشد عمل دم و باز دم مثل بالا رفتن از کوه بود .اما وقتی لب ها رو روی هم گذاشتم و حس شون کردم خیلی با حال بود .زبان بیچاره ام  مدت سی و پنج روز در حبس خانگی بود و انگار یادش رفته بود باید تکون بخورد ..وقتی از نعمت داشتن عضوی که برای مدتی تعطیل بوده برخوردار میشوی میفهمی که خداوند چه نعمتهای با ارزشی به ما انسانها هدیه کرده است که غافل از انیم . یادم میاد یه روزی با سختی و با بستن مدادی بوسیله چسب کاغذی به انگشت سبابه ام، برای پرستارم نوشتم روی کاغذ (چــــــــــــــــــــــــای) بس که هوس چایی کرده بودم..خانم پرستارهم دلمو نشکست و نصف لیوان چای رو بوسیله سرنگ بزرگی به لوله ای که داخل بینیم بود تزریق کرد و تمام شد و من از این چایی فقط گرما شو حس کردم که از راه بینی وارد معده شد.اینجا بود که ارزش و قدر دهن و دندان و از همه مهمتر زبان که باعث چشیدن طعم مزه غذاها و خوردنی ها میشه را درک کردم ..واز خدا بابت این همه نعمت های بزرگ و کوچک که از درک ما خارج است واقعا شکرگزارم......................! برگردیم به تنفس طبیعی .دیگه از ساکشن خبری نبود باید هر طوری بود دم و باز دمو با قدرت انجام میدادم ..سه ساعتی بیشتر خوشحالی همدمم نشد ....! دیگر قدرت نفس کشیدن نداشتم صدای خر خر و گیر بودن راه ریه ام توسط اخلاط و عفونتها رو حس می کردم و میشنیدم .نفس اخر رو کشیدم و دست راستم را که کمی تحرک داشت تکان دادم تا شاید پرستارم بدادم برسد....! و اون لحظه فقط دیدم چند پرستار بطرف من دویدن .....! بیهوش شدم یعنی بیهوشم کردن ....! وقتی بهوش امدم متوجه شدم دوباره لوله را توی ریه ام گذاشتن و با باندی به چانه ام مهار کرده اند.....خیلی از این وضعیت ناراحت شدم دوباره باید زجر بکشم .......! کنار تختم دکتر و چند تا پرستار بود چشمم تو چشمهای دکتر گره خورد. شرمنده بودم ...نتونستم مقاومت کنم ....نگران از اینده ........ایا باید به سوراخ کردن زیر گلویم تن دهم .............فکر های زیادی از جلویم رژه میرفتن ...........ناراحت و نگران و خسته از جنگ شکست خورده داغونم کرد ....غرورم شکست ......اشکم از گوشه چشمام جاری شد .......! انگار دکتر متوجه این عذاب وجدان من شده بود ....! با صدای بلند که منم بشنوم به پرستاران گفت عیبی نداره پانزده روز دیگه دوباره امتحان میکنیم امیدوارم که موفق بشه .با شنیدن این موضوع کمی ارام شدم و به خودم فرصت جبران دادم ......!     تا بعد خدا نگهدار 

نظرات 17 + ارسال نظر
ناهید شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 ب.ظ

هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است وچون بر می آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود و برهرنعمت شکری واجب .
از دست وزبان که برآید کز عهده شکرش به در آید

آقا مهدی شما بقدری قلم زیبایی دارید که خواننده نوشته هاتون فکر می کنن که واقعا برای خودشون این ماجرا اتفاق افتاده است .
امیدوارم که همیشه قلمتان در راه بیان حقایق همچنان عالی باشه .

مرسی عزیزم ....خدمت خانواده گرامی سلام میرسونم مخصوصا خواهر مهربونتون...خدانگهدار

دونده یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ق.ظ

سلام خسته نباشید
واقعا وقتی نعمتی داریم نمیفهمیم! خدایا ما رو ببخش. و ناشکری هامون رو نادیده بگیر و نعمت رو از ما سلب نکن
مهدی اقا با این تجربیات سختی که گذروندید فکر کنم از ته دل قدر خیلی چیزها رو درک کردید
بسته شدن راه تنفس خیلی اذیتتون کرده

ممنونم ..خدا همینطور که درد رو میده صبر هم میده ..!

دونده یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:31 ق.ظ


بعد از تجربه ی ناموفق برای تنفس طبیعی احساس خجالت و غمتون رو میفهمم
اما تقصیر شما چی بوده؟ این ماهیچه های بی معرفت همراهی نکردن
باز خوبه دکتر ادم فهمیده ای بوده و حرفش قوت قلبی شده

ممنونم ...لطف کردید

پریناز یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:09 ب.ظ http://paramesh.blogfa.com/

سلام
شما آدم قوی و با اراده ای هستی که تونستین دوران به این سختی رو بگذرونی.
من شمارو لینک کردم.
موفق باشی دوست عزیز

سلام دوست خوبم ..ممنون از شما ...خدانگهدارتون

نفس سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:16 ق.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

چه زجری کشیدی پسر

پس چی فکر کردی....

سیاوش سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:44 ق.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

سلام مرد خوبی ؟ عذر میخوام بابت تاخیرم کسالت داشتم امااومدم ..امیدوارم که خوب باشی ..هرچی میکشم ازاین دکترای بی وجدانه ...همدردتم پس میفهممت ...زنده باشی...باافتخارمنم لینکت کردم

اره رفیق ....شما هم سلامت باشید و برقرار..خدانگهدار

زکیه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ب.ظ http://ta-talaghi.blogfa.com/

من میام وبتون.. ببخشید طاقت خوندن این نوشته ها رو ندارم..

خیلی سختن...

ببخشید...

حق دارید عزیز......خودم وقتی برای خوندن مطالب نوشته شده و رفع غلط های احتمالی وارد وبلاگ میشم و همینطور که مرور میکنم از اول تا اخرش اشک میریزم بخدا....!

سهیلا چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ق.ظ http://soheila9531.blogfa.com

زندگی دفتری از خاطره هاست

یکنفر در دل شب

یکنفر در دل خاک

یکنفر همدم خوشبختی هاست

یکنفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم

عمرمان می گذرد

ما همه همسفریم



آقا مهدی امیدوارم که همیشه سالم و سلامت باشین

واقعا همینطوره . زندگی میگذرد .......خیلی متشکرم از ابراز لطفتون....مرسی

ستاریان پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ق.ظ http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
دو سه بار آمده ام و خوانده ام! اما واقعا نمی دونم که چی باید بنویسم؟!
اما اینبار اومدم که بگم همچنان می خونمت و نمی خوام حرفی بنویسم که غصه دارت بکنه و یا حرف بیخودی برای روحیه دادنت بزنم.
شما این روزهای سخت رو گذروندی. پس فقط می خونم بی حرف اضافه

سلام ...از اینکه وقت میذارید ممنونم ......باتشکر

فریال امینا پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:19 ب.ظ

سیلام
سیلام حوبین؟بازم خوب بود مرسی

سلام فری جون ....بازم ممنون مرسی.

ستاریان پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ب.ظ http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
ممنونم از قبول زحمت شما و از همینطور از کامنت ناهید خانم
ناهید خانم وبلاگی ندارند؟ یکبار هم ایشان برای من کامنت گذاشته بودند اما آدرسی نداده بودند. خیلی دوست داشتم که خدمتشان برسم.
باز هم ممنونم
چون ممکن است که ایشان به اینجا سر بزنند با اجازه ی شما برایشان اینجا جوابم را نقل می کنم حذف یا نگه داشتنش با شما

سلام .ممنونم .ناهید خانم وبلاگ ندارند...لطف دارند و هر روز به من سر میزنند....هر چه دل تنگت میخواهد بگو ..

سیاوش پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ب.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

سلام عزیز جان راستش من کلیه هام سنگ اورد سالهای اول ولی خداخواستوانداختمشون..مثانم ضخامت جداره داره بهمین خاطر سوند فولی استفاده میکنم ..عمل نداشتم

کاک سیاوش من تو این مدت چهار سال سنگ نداشتم اما مثانه ضخامت و کج و کوله شده و تازگی ها ادرارم بسختی میاد دیگه داره بند میشه ....سوند استفاده نکردم

ناهید پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ب.ظ

سلام آقا مهدی
ممنون که زحمت کشیدید و کامنتم رو برای آقای ستاریان فرستادید.آخه هر روز به وبلاگ شماسر می زنم .امیدوارم که اشتباهم دیگه تکرار نشه که شمارو به زحمت بیندازم. منتظر نوشته های بعدی شما هستم.همواره موفق باشید.

سلام عزیز وظیفه مون هست کاری نکردم ...همه اشتباه میکنند تنها شما نیستی . منو خدا فلج کرده واسه همین کارها کار دیگه ای ندارم......خدانگهدار

نفس جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 ق.ظ http://gurestane...

همون صبحی که واست تو این پست کامنت گذاشتم 5 دقیقه بعدش گاز بخاری من و بیهوش کرد وای چه روز بدی بود.مرگ و با چشام دیدم.زنده موندنم معجزه بود مهدی

الهی بمیرم من که این اتفاق برات نیفته..اگه تو بری کی میخواد گورستان غمو اداره کنه ؟ خیلی هواست باشه به منو اکسید چون وقتی وارد خون بشه انسان بدون اینکه بفهمه بیهوش میشه ...همیشه یه جایی واسه داخل شدن اکسیژن باز بذار چون بخاری اکسیژن اطاق رو مصرف میکنه.....یادت نره ها.........شب وفات امام رضا چهار نفر از یک خانواده خوزستانی که برای زیارت اومدن مشهد.(شرکت نفت)در مهمانپذیری ساکن بودن در حال خواب بر اثر استنشاق منو اکسید همه شون فوت میکنند ..خدا رحمت کند......مواظب نفس باش

اون شب جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ

اون شب بی احتیاطی کردیم.
خدا رحمتشون کنه
چشم

چشم بهشون میگم حتما...!

سودا جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
تک تک واژه هایتان را هم می خوانم هم سعی می کنم هضم کنم و در یاد نگه دارم تاهم خودم درس بگیرم هم به بسیاری دوستان که در حین سلامت ناشکری می کنند و فراموشی نعماتی که داریم و نمی بینیم را گوشزد کنم
وای که چقدر با بخش زبان و هوس چایتان در آن لحظات سخت غوطه فکری خوردم
با خدا باش ناخدا باش بی خدا باش هرچه خواهی باش
خدا فرصتی به ما داده در این دنیا که رقم بزنیم بخش مختارانه زنگیمان را موفق باشی در این عرصه آقا مهدی
یا حق

سلام ..لطف دارید.........خدا را شکر میکنم که من ناچیز باعث درس عبرت دیگران شدم ...خداحافظ

parham پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:26 ق.ظ

ببخشید متوجه نمیشم . اگر شما بدون لوله های درون دهان و ریه نمیتونستید خوب نفس بکشید خب هر روز مدت زمان کوتاهی این وسایل رو برمیداشتن تا شما کم کم عادت کنید . چرا باید 15 روز میگذشت ودوباره اینکار را انجام میدادید ؟ مگه همیشه وقت برای انجام اینکار نیست ؟

نه عزیزم برداشتن و گذاشتن لوله اینتوپه خیلی سخت و باید یه دکتر انجام بده و دیگر اینکه بیمار باید بیهوش باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد