جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

15> نخاعی شدن و فصل بهار(قسمت دوم)سال1388

سلام دوستان عزیزو گرامی: با گذشت پنج ماه از نخاعی شدنم با حرکات غیر ارادی(اسپاسم) و رفلکسهای شدید در پاهایم مواجه شدم. صبح ها که از خواب بیدار میشدم بعد از دقایقی پاهایم نیز از خواب بیدار میشدند. سوزش و درد عذابم میداد. نه پماد بی حسی تاثیر داشت و نه قرص های باکلوفن و مشابه اش. ماساژ دادن و مالیدن همراه با روغن زیتون تنها کاری بود که تا حدی موجب کاهش درد و سوزش میشد. اسپاسم شدید در چند مورد باعث سقوط من از روی تخت و صندلی شده بود. چون وقتی یک بیمار نخاعی روی تخت یا صندلی برای مدتی بی حرکت مینشیند بر اثر آزاد شدن ناگهانی و سریع انرژی جنبشی و پتانسیل موجود،  پاها همزمان با هم بطرف بالا میجهند و بیمار بخت برگشته ای مثل من با صورت به زمین می افتد. در یکی از روزهای بهاری اتفاق خطرناکی برایم رخ داد که علت آن اسپاسم بود. هدفم از گفتن و نوشتن این خاطرات غمناک، روشن کردن و آگاهی دادن به اطرافیان و خانواده های بیماران آسیب دیده نخاعی میباشد که در این مدت خاطرات من را دنبال کرده و با من تماس میگیرند. هر چند که هر بیمار نسبت به سطح آسیب و مقدار آسیب دیدگی شرایط منحصر بفردی را تجربه میکنند. حتی آنهایی که از نظر مهره های آسیب دیده نیز شبیه هم میباشند.  بهتر است تخت بیمار نخاعی را در وسط اطاق بگذارید چون برای کارهای فیزیوتراپی و توانبخشی و نشستن و حتی بستن برس و راه رفتن لازم است.  فضای کافی یکی از واجبات کمک به بیمارنخاعی است. همسرم با واگذار کردن پرستاری به مادرم برای چند ساعتی به خونه برادرم رفته بود، مادرم با خانمی که مهمان ما بود در اطاقی دیگر، عمیق مشغول دردودل بودند. در این لحظات سوزش و خارشی توآم با درد پشتم را فراگرفته بود. برای خلاصی از درد و سوزش که در پشتم ایجاد شده بود، خواستم نیمه چرخی بزنم. با تلاش زیاد توانستم کمی به طرف شانه راست بچرخم. در اون لحظه خوشحال بودم که توانسته بودم برای اولین بار بدون کمک کسی بچرخم. ناگهان اسپاسم شدیدی پاهایم را بطرف جلو پرتاب کرد. دیگر مقاومتی در کار نبود. با سرعتی برق آسا از روی تخت به پایین افتادم. شکر خدا آسیبی ندیدم ولی با صورت بزمین برخورد کردم. از این صحنه خنده ام گرفته بود و توان دادو فریاد برای کمک نداشتم. نیم ساعتی را منتظر ماندم تا مهمان مادرم خداحافظی کرد و رفت. وقتی مادرم وارد اطاق شد با تخت خالیم روبرو شد.  سراسیمه منو در آنطرف تخت پیدا کرد با پرسیدن حال و روزم از اضطراب درآمد. برای بلند کردن و گذاشتن روی تخت احتیاج به کمک چند نفر دیگر بود. از این رو سریع به کوچه رفت و چند نفر از همسایه ها رو خبر کرد با کمک آنها به روی تختم بازگشتم........! فصل بهار روحیه ام را چند برابر کرده بود. با تمرینات مداوم روزبروز حس و قدرت اندامم بیشتر میشد. با کمک برادرم و همسرم هر شب چند دقیقه ای سر پا می ایستادم. سر گیجه و تهوع مانع از ادامه ایستادن میشد. اما با ادامه و تکرار اینکار و گذشت زمان این معضل خود بخود عادی شد. برگشت حس و قدرت عضلات تحلیل رفته در بیماران نخاعی خیلی ضعیف و آروم صورت میگیرد. به حدی که بیمار و اطرافیان از برگشت حواس و بهبودی نا امید میشوند. در اینجا از خانواده بیماران ضایعه نخاعی خواهشمندم از تمام مراحل توانبخشی و تمام اندامهای ناتوان بیمار فیلمبرداری کرده و آنها را بایگانی نمایند. تا بعد از گذشت زمان  با دیدن آن فیلمها متوجه شوید که چقدر بیمار پیشرفت کرده است و با دیدن آن کلیپ ها بیمار اعتماد به نفس پیدا کرده و ترغیب و تشویق میشود. و در نتیجه به تمرین های سخت و طاقت فرسا تن میدهد.و نکته بسیار مهم دیگر اینکه به بیمار هیچوقت فشار نیارید که تمرین های سخت انجام دهد یا با گفتن کلمه هایی از قبیل تنبل، تن پرور،جون عزیز به کلی پرهیز کنید چون همیشه بیمار آمادگی و روحیه لازم برای ورزش و تمرین ندارد. بذارید بیمار خودش برای حرکات توانبخشی تصمیم بگیرد. چون من خودم چند بار بخاطر فشار روحی و روانی قصد خودکشی کردم ولی بدلیل نداشتن قدرت کافی موفق نشدم، ولی اکنون از کرده خود پشیمانم. همسرم بنده خدا گهگاهی شبها در کنارم روی تخت میخوابید. دست نیمه جان و فلج مرا زیر گردنش میگذاشت تا با اینکار آرامش و خواب خوشی را برای خودش تجربه کند بیاد روزهای سالم بودنم. همسرم به خواب خوش و عمیقی فرو میرفت ولی من با سوزش و دردی که در پشتم بوجود میامد میسوختم و میساختم. دلم نمیخواست خواب رویایش را بهم بزنم. چون روزهای پر کار و سختی رو میگذروند. بیشتر از هر کارجسمی از نظر  روحی و روانی خستگی اون در چهره اش مشهود بود.  در اون لحظات چاره ای جزگریه ای بی صدا همراه با جاری شدن اشک نداشتم. فقط از خدا طلب شفا میکردم و آن صحنه را سند مظلومیت خودم و همسرم میدانستم. زندگی یک بیمار نخاعی پر از یآس و نا امیدی و گاهی خیلی کوتاه با امیدواری و شادی همراه است. من که خودم را انسان با صبر و حوصله و شوخ طبعی میدانم، با وجود غیرتی کافی در مقابل این بیماری گاهی کم می آورم. اما با خودم عهد بستم کاری کنم کارستان. یعنی تا دو سال دیگر با کمک پروردگار و با تلاش پیگیر باید در جدال با این بیماری پیروز شوم. سعی میکنم با تدوین و برنامه ریزی درست بر این بیماری  غالب و لااقل با کمک واکر راه بروم. زیرا با چشمانم شاهد سفید شدن موهای مادرم شدم. در این چهار سال به اندازه بیست سال مادرم پیر و شکسته شده است. برای خوشحالی مادرم هم که شده از هیچ تلاشی دریغ نخواهم کرد. و چه هدیه ای بهتر و والاتر از راه رفتن پسرش در مقابل چشمان او میباشد. مطمئنم خدا هم یاری و کمک میکند تا گام بردارم در راه ساختن زندگی دوباره، چون عقیده دارم از این طریق خدا به دعاهای مادر و راز و نیازهای او که سلامتی من میباشد جواب مثبت می دهد...........به امید خدای بزرگ و توانا.........تا قسمتی دیگر خداحافظ.  

وقتــی مــی‌دانیــم کســی بــا جــان و دل دوستمــان دارد

و نفــس‌هــا و صــدا و نگــاهمــان،


در روح و جــانــش ریشــه دوانــده؛


بــه بــازی اش مــی‌گیــریــم!



هــر چــه او عــاشــق‌تــر، مــا ســرخــوش‌تــر!


هــر چــه او دل نــازک‌تــر، مــا بــی رحــم ‌تــر!



تقصیــر از مــا نیســت؛


تمــامــی قصــه هــای عــاشقــانــه،


اینگــونــه بــه گــوشمــان خــوانــده شــده‌انــد

              

14> نخاعی شدن و فصل بهار (قسمت اول)سال1388

سلام به همدردان و سایر دوستان خوبم: تقریبا چهار ماه از نخاعی شدنم گذشته بود. عید آمد و فصل شکفتن. سال 1388 آغاز شد. اولین سالی بود که نگرانی بابت لباس نو برای عید نداشتم چون همه چیز خلاصه شده بود به یک ملافه سفید. طبق آداب و رسوم دید و بازدیدها صبح روز عید شروع شد. در مدت تعطیلات عید تمام اقوام و دوستان برای دیدنم به منزل ما تشریف میاوردند. همچنین دوستانم هادی و هدی که از مازندران برای زیارت و تفریح به مشهد آمده بودند، تماس برقرار و شبی مهمان ما شدند. یادم میاد آن شب باران زیادی در حال ریزش بود انگار مهمانان با خود سوغاتی شمال آورده بودند. بعد از خوردن شام و کمی درد دل کردن وقت خواب رسید. حال و هوایم بهاری بود و بوی رطوبت شمال،بوی نسیم دریا، خاطرات خوش آن روزها، مثل فیلمی ناطق از جلوی چشمم میگذشت. صدای غرش رعدوبرق بلندی، افکار و خاطراتم را پارازیتی کرد. رعدوبرق برایم به معنی و مفهوم آژیر قرمز بود. چون هر وقت این اتفاق می افتاد، برق منطقه اتوماتیک قطع میشد. و در نتیجه، تشک برقی مواجم بعد از چند دقیقه بادش خالی میشد. تحمل این وضعییت واقعا دشوار و سخت بود. برای رهایی از درد و رنج، باید چاره ای می جستم.  هیچ راهی بجز نشستن نداشتم. مجبور شدم مادر و همسرم را از خواب بیدار کنم تا با کمک آنها برای مدت زمانی نا معلوم بشینم. برای اولین بار بدون بستن گردنی نشستم روی تختم و پاهامو آویزون کردن. متوجه شدم ماهیچه های گردنم توان نگه داشتن سرم را باز یافته اند. این نشستن اجباری زیاد هم بد نبود. با تکرار قطع شدن برق در ایام هفته به نشستن روی تخت و صندلی ادامه دادم. بطوریکه برایم امری عادی شده بود. با کمک گرفتن از افیون نامرد به جنگ عفونت نامرد و پررو رفتم.با کشیدن و مصرف شیره تریاک عفونت ریه ام بتدریج بهبود یافت. عفونتی که با مصرف هزاران قرص و آنتی بیوتیک مقاوم شده بود. با رفع عفونت ریه ام، کلی حالم بهتر شد و نفس کشیدن برایم راحت شده بود. ولی همچنان بادکنک باد میکردم تا گنجایش ریه ام بیشتر شود. در اینجا توصیه میکنم بیمارانی که مشکل چسبندگی ریه دارند از بادکنکهای سوتی و صدا دار استفاده کنند تا موقع ول کردن آن لذت ببرند و حال کنند. دختر عمویی دارم که شوهرش در آستان قدس رضوی(حرم مطهر امام رضا) شاغل هست.روزی این دختر عمو به همراه بچه هایش برای دیدن من به منزل ما آمدند. دختر عمویم غذایی که شوهرش از مهمانسرای حضرت برای من تهیه کرده بود را گرم کرد و جلوی من گذاشت. نگاهی کردم به غذا دیدم چلو کباب است جای شما خالی بود. با ذکر حاجت شروع به خوردن کردم. بوی مطبوعی داشت و خیلی هم لذیذ بود. فردای آنروز احساس کردم تارهای صوتی گلویم میخواهند بنوازند. چرا دروغ بگم بجای خواندن قران یا دعا آواز خوندم. انگار واقعا تارها مینواختن. خوشم آمد و با صدای بلندتر خواندم متوجه شدم صدایم به حالت عادی در آمده. از آنروز به بعد میتوانستم حرف بزنم خیلی از این بابت خوشحال بودم. ازخداوند متعال و امام رضا (ع) ممنونم که این نعمت بزرگ را به من برگردوندند. امیدواریم چند برابر شد. از برادرم که هر شب برای فیزیوتراپی و بستن دستگاه الکتریکی می آمد خواستم میخ هایی به سقف چوبی اطاقم بکوباند تا با آویزان کردن طنابهایی برای ورزش دستهایم و پاهایم اقدام کند. با انجام اینکار فنرهایی برای کشیدن، به طناب آویزان شده وصل شد. چون انگشتان دستهایم قدرت گرفتن و کشیدن فنرها رو نداشت با بستن دستهایم توسط دستمالی به دستگیره های فنرها تا حدودی اینکار امکانپذیر شد. طنابهایی هم برای تعلیق پاهایم از سقف آویزان کرد و با گذاشتن پاهایم بطور جداگانه در آنها با کمک همسرم به چپ و راست هدایت میشد. چون پاهایم حس و قدرتی برای انجام اینکار را نداشت. فقط پای چپم تا حدودی انگشتانش تکان میخورد. روزها و شبها با انجام ورزش و تمرین میگذشت. تا اینکه یک روز پسر عمه ام به دیدنم آمد. پسر عمه ام کارش مالیدن رگها و لیوان زدن و حجامت کردن بطور سنتی است. با دیدن دستها و پاهایم نگاهی به من کرد و گفت اینها از خون کثیف است باید حجامت بشی. گفتم من نمیتونم تحمل کنم درد لیوان زدن رو..! اون میگفت خوبه...! منم میگفتم نمیشه..! یکی از من یکی از اون تا اینکه مادرم وارد اطاق شد. مادرم گفت حالا که اصرار میکنه بذارحجامت کنه..! اونم قسم خورد و گفت هر کسی رو لیوان میزنم بلند میشه راه میره..! با گفتن این حرف همسرم هم موافقت خود را اعلام کرد..! اونها شدن سه نفر و من یکنفر..! دیگه مجبور شدم تسلیم بشم..! با آوردن دستگاه وکیوم و تهیه لوازم دیگر من بیچاره رو به شکم خوابوندن..! با مالیدن روغن زیتون و ماساژ و مالش دادن پشتم، کار درمان ضایعه نخاعی که هنوز در دنیا در مرحله آزمایشی اونم از راه کشت و تزریق سلولهای بنیادی است آغاز شد. اصلا تا حالا چرا به این دکتر که نه پولی میخواهد و نه هزینه ای دارد فکر نکرده بودیم. بعضی وقتها انسانها از بس به جاهای دور فکر میکنند اطراف خود و نزدیک خودشون رو نمیبینند... ...! خلاصه با شکستن و دو نیمه کردن تیغی و فرو کردن سر آن، پشتم رو سوراخ سوراخ کرد. و بعد با گذاشتن دستگاه وکیوم و زدن چند تلمبه خون زیادی از پشتم به داخل لیوانها جاری شد. چند بار در جاهای مختلف پشتم اینکار تکرار شد. همدردان محترم انشالله روز بد نبینید..! با حجامت و مداوا کردن این بیماری توسط پسر عمه ام دکتر (احمد کل.)..تا یکماه از ورزش و تمرین باز ماندم. و در این مدت نه شب خواب داشتم نه روز. تا یکماه به پشت نمیتونستم بخوابم..! با اینکه خدا رحم و لطف کرده بود در این مدت چهار ماه بیماریم دچار زخم بستر نشده بودم ولی بدست خودم این عارضه را به جان خریدم و عوارض آن گریبانگیرم شد.........! به این ترتیب با سختیها و درد و رنجهای زخم بستر نیز آشنا شدم. تا از درد دل آنهایی که دچار این عوارض شده اند غافل نشوم. در اینجا قلباً از خدا میخواهم اگر لازم باشد حاضرم من قربونی بشم  ولی در عوض خانم ها و دختر هایی که جسم ضعیف تری نسبت به مردان دارند را شفا دهد. از قبیل آیدا جون که یک دختر استثنایی و واقعاً فرشته بی مثال است و همچنین ریحانه خانم و لیلا خانم و ناهید خانم و همه دختران معصوم دیگر که اسمشون را بیاد ندارم و یا کلاً نمیشناسم.........!......تا قسمتی دیگر خدانگهدار...اما یک خاطره دیگر که چند روز قبل اتفاق افتاده و ربطی به بیماری خودم ندارد را برایتان تعریف میکنم تا از دست دوستانی که مدعی غمناک بودن نوشته هایم است رهایی یابم......! چند روز قبل پیر زنی از آشنایان برای درمان بیماریش که نرمال نبودن دستگاه گوارش بوده به دکتر مراجعه میکنه......! دکتر بعد از معاینه، در حالی که مشغول نوشتن نسخه بوده، طرز خوردن و مصرف کردن داروها رو به بیمار میگه......! پیر زن بنده خدا نه سوادی داشته نه سابقه بیماری زیاد که دارو ها رو بشناسه....! به هر حال دکتر برای ایشان چند بسته قرص مینویسد و یک بسته بیزاکودیل (شیاف کارکن) نسخه میکنه...! پیر زن بعد از گرفتن داروها از داروخانه به خونه بر میگرده . به محض رسیدن به خونه یک دونه از شیاف ها رو در میاره از تو جلدش و میخوره و یک لیوان آب هم میل میکنند...! بعد از ده دقیقه که شیاف باز میشه حال پیرزن بهم میخوره و از بالا و پایین بالا میاره...! وقتی پسرش وارد خونه میشه با حال خراب مادرش روبرو میشه...! با دیدن جلد شیاف کارکن(بیزاکودیل) متوجه خوردن آن توسط مادرش میشود....! با بردن او به بیمارستان و شستشوی معده اش حالش بهتر میشود.....بعد به پسرش میگه دکتر گفته اینها رو بزار تو مقعدت منم گذاشتم تو دهنم تا برود تو معده ام...! مقعدو با معده اشتباه گرفته بود بنده خدا....!     خداحافظ شما

13>خاطرات روزهای بعد از ترخیص (قسمت سوم)

سلام خدمت دوستان عزیز. دوستانی که محبت داشتن با گذاشتن کامنت تا اینجا منو همراهی کردند و باعث دلگرمی اینجانب شدند. تعدادی هم باعث دلسردی بنده شدن. در اینجا عرض میکنم این وبلاگ مثل تمام وبلاگهای دیگه جایی برای نوشتن و ثبت کردن خاطرات شخصی بنده هست. و این از خوشبختی من نیست که خاطراتم تلخ و غیر قابل تحمله و هدفم ناراحت کردن شما و دیگران نیست . به نظر من درب مسجد رو نمیشه بست به جرم اینکه داخلش روضه میخوانند، یا درب بیمارستان رو نمیشه بست بجرم اینکه داخلش درد و آه و ناله است. هر کسی دوست نداره میتونه بره سینما یا پارک شادی، دنیای مجازی هم نسبت به انواع سلیقه های مختلف فیوریت هست برای رضایت شما.....! قسمت سوم روزهای بعد ترخیص را دنبال میکنم: بعد از گذشت سه ماه از نخاعی شدنم حس پراکنده به دست و پاها برگشته بود. با تعویض چند فیزیوتراپ تمرین های خاصی رو فراگرفته و انجام میدادم. کارها بین اعضائ خانواده تقسیم شده بود. پرستاری به همسرم واگذار شده بود. فیزیوتراپی و توانبخشی به برادرم محول شده بود. شستشو البسه و ملافه ها به مادرم و آشپزی و مهمانداری به خواهرم و بچه هاش رسیده بود. آخرین فیزیوتراپ با معاینه پاها و دستهایم فرمودند: مدت زیادی زمان میبرد تا بتوانی دوباره راه بروی......! به همین خاطر ترجیح میدهم کارهای فیزیوتراپی و توانبخشی را خودتان انجام دهید تا از هزینه های سنگین آن در امان بمانید. از این رو نام دستگاهی را نوشت و به برادرم داد تا آن را خریداری نماید. این دستگاه الکتریکی که از نوع ارسال امواج تنس بود خریداری شد. و هر شب توسط برادرم برای دلخوشی و گاهی بازی به پاها و دستانم بسته میشد. روزها و شبها به همین روال میگذشت. سه ماه گذشته بود ولی هنوز گردنم بدون گردنی طاقت تحمل وزن سرم را نداشت. هر شب با کمک اطرافیان چند دقیقه ای مینشستم. یکی از روزها برای اولین بار روی صندلی نشستم فقط نیم ساعت توانستم از پنجره اطاق پذیرایی، بیرون را تماشا کنم چون کمرم تحمل وزنم را نداشت و سرم هم گیج میرفت. هر کسی میامد دیدنم یک نظری میداد. یکی میگفت گوشت بخار پز باید بخورد یعنی داخل شیشه پخته شود . دیگری میگفت روغن حیوانی بخورد راه می افتد. یکی دیگه میگفت عسل بخورد ریه اش خوب میشود. دکتری میگفت نباید همیشه سوند فولی استفاده کرد چون مثانه کوچک میشود. دکتر دیگری میگفت باید همیشه سوند استفاده کنی چون مثانه ات بزرگ میشود. فیزیوتراپی میگفت باید دست و پاها را خم و راست کرد تا مفاصل خشک نشود. فیزیوتراپ دیگری میگفت نباید زیاد دست و پا رو خم و راست کرد چون مفاصل آسیب میبیند و باعث استخوانسازی میشود. دیگه واقعا گیج و مبهوت شده بودم نمیدونستم به حرف کدامیک گوش کنم. خودمو به دست خدا سپردم. نزدیک سال نو شد(88) تصمیم گرفتم سال نو به خونه پدری بروم.چون خونه خودم هم آنجا بود.با استفاده از برانکادر از پله های پر پیچ و خم آپارتمانی گذشتیم که کاری آسانتر از بالا بردنم نبود. برای اطمینان داشتن از  لحاظ بیماری های ویروسی و سلامتی نسبی قبل از رفتن به روستای محل زندگی ام چند آزمایش انجام دادم. هوا هوای دلپذیری بود بوی بهار بوی عید به مشامم میرسید از تنفس هوای بهاری فهمیدم به انسان هم، قدرت رویش و تجدید قوای بدنی میده. روح و روانم بهاری شد. امیدی به دلم افتاد که خوب میشم......در مسیر راه بجایی رسیدیم که سلامگاه نام داشت (بدلیل بلندی اونجا و داشتن دید مستقیم به حرم مطهر امام رضا(ع) ) از راه دور به حضرت سلام دادم و از ایشان طلب ضمانت کردم در پیشگاه خداوند متعال تا مرا عفو و سلامتیم را خواستار شدم. بعد از چند دقیقه به خونه رسیدیم. همان جایی که برای آخرین بار راه رفته بودم. جلو درب منزل. یاد اون لحظه که سالم بودم افتادم با کت و شلوار دامادی سوار ماشین شدم اشک را در چشمانم جاری ساخت. تا دلتون بخواد گریه کردم. وقتی گریه ام تمام شد خودم را روی تخت داخل اطاق دیدم. کنار پنجره بزرگی(2در2) که داخل حیاط خونه معلوم بود. خیلی بهتر از آپارتمان بود. هوای پاک و سالمش را که نگو. دوست داشتم خونه و لوازم چیده شده عروس خانم را ببینم ولی امکانش نبود چون نه ویلچری داشتم نه کسی راضی به این کار بود. سقف خونه چوبی بود جون میداد برای کوبیدن میخ و آویزون کردن لوازم توانبخشی. فکر و هوشم به سقف خونه دوخته شده بود. بعد از رفتن کمک کنندگان همسرم نزدیک شد و در حالی که دستم را در دستش گرفت گفت: خونه مون خیلی قشنگه دوست داری ببینی؟ نمیتونستم حرف بزنم چون هنوز زبانم به حالت عادی در نیامده بود. با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. خونه مون سه متر فاصله داشت اما چشم دیدن خونه رو نداشتم فقط برای دلخوشی اون جواب مثبت دادم .با گذشت زمان و آمدن اقوام و دوستان به دیدنم فرصتی برای تمرین و ورزش باقی نمانده بود. همیشه خونه پر از مهمان بود منم مثل یک جسد مومیایی روی تخت دراز کشیده بودم. عید از راه رسید با خانواده دیده بوسی کردم و موقع تحویل سال نو از خدا خواستم کمک کند تا بتوانم دوباره روی پای خودم واستم. با تحویل سال نو دوباره آماده پذیرایی از مهمانان گرامی شدیم. واقعا تحمل درد و رنج بیماری از یک طرف و تحمل شلوغی زیاد از طرف دیگر برای یک بیمار نخاعی سخت و دشوار است.............! تا قسمتی دیگر  خدانگهدار  در پایان از سلطانم از سرورم آقا علی ابن موس الرضا امام هشتم (ع) عاجزانه تقاضا دارم دوست خوبم ( لیلا ) را که از ناحیه کمر آسیب نخاعی دیده است، مورد عفو و بخشش قرار دهد و  شفای عاجل عنایت فرمایند...از شما دوستان عزیز هم خواهشمندم برای سلامتی ایشان دعا فرمائید........با تشکر مهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی

12> خاطرات روزهای پس از ترخیص (قسمت دوم )

با سلامی دوباره خدمت دوستان و همدردان گرامی. قسمت دوم روزهای بعد از ترخیص رو به عرض شما میرسانم: با اینکه از بیمارستان مرخص شده بودم خونه آپارتمانی هم مثل زندان بود برام. دلم برای دیدن آسمون و زمین تنگ شده بود. دلم برای نفس کشیدن هوای آزاد پر میزد. از بس که روغن زیتون خورده بودم شده بودم شکل زیتون. از بس که با روغن زیتون چرب شده بودم همه چیز و همه جا بوی روغن میداد. از خانواده خواستم در اولین فرصت منو حمام ببرند. با کمک پتو و گرفتن هر گوشه آن توسط یه نفر منو به داخل حمام بردند. حمام کوچکی بود. وقتی منو کف حمام گذاشتند فکر کردم دارند منو داخل قبر میذارند . چون دراز و باریک بود. بدنم تحمل خشکی سرامیکهای حمام رو نداشت. زیرم نرم نبود. بس که حالم خراب شد گفتن این موضوع برایم مقدور نبود. (بسی رنج کشیدم در این ساعتی.................خودم را مرده دیدم در این واپسی...!) مادر و برادرم مسئول و مشغول شستن بدن نحیف من شدند. مادرم لیفی را صابونی کرد و صورتم را نشانه گرفت. با استشمام بوی صابون که در جلوی بینیم مالیده شده بود حالم دگرگون شد و لحظه ای نفسم قطع شد. با تکان دادن مداوم سرم برادرم متوجه شد که مشکلی برایم پیش آمده. با شستن فوری صورتم توسط برادرم نفسی تازه کردم. تا از مرگ نجات یابم. با تحمل همه مشکلات از حمام رهایی یافتم. با قرار گرفتن روی تخت و تشک نرم منتظر رسیدن فیزیوتراپ بودم بعد از چندین جلسه توانبخشی انگشتهای پای چپم تکان میخورد. برگشت حس ملموس بود. سردی و گرمی آب را احساس میکردم. فیزیوتراپ مورد نظر از آمدن در روزهای آینده امتناع ورزید. دلیلش را پر بودن وقت و مشغله کاری ابراز میکرد. با افزایش دستمزد بازم از ادامه کار معذور بود به همین خاطر آموزش های لازم رو به برادرم داد و با استفاده از دوربین گوشی تلفن همراه از تمام مراحل توانبخشی پاها و دست ها فیلمبرداری کردیم تا در غیاب فیزیوتراپ برادرم این کارها را انجام دهد. در یکی از شبها تب زیاد باعث شد نفس های آخر رو تجربه کنم. ساعت دوازده شب بود همه خانواده کنار تختم جمع شده بودن. هر کاری کردن تبم پایین بیاید نشد که نشد. صورت و بدنم گر گرفته بودن نفسم داشت قطع میشد. اشک هایم با عبور از روی گونه هایم همانند رودخانه ای در جریان بود. لحظات آخر رو با گفتن اشهد سپری میکردم. همسرم تحمل دیدن این لحظات رو نداشت و به اطاق دیگری پناه آورده بود. برادرم و شوهر خواهرم به همراه دکتر سراسیمه وارد اطاق شدند. امید به زندگی دوباره را در دل مادر و بقیه قوٌت بخشیدند. زدن آمپول و وصل کردن سروم در عرض چند دقیقه حالم رو مساعد ساخت. بار دیگر از مرگ حتمی نجات یافتم. نگاهی به دستانم انداختم دستهایی که روزی گرمی و نرمی آن موجب آرامش دلها میشد. شده بود پوست و استخوان. ناخنهای صورتی رنگ و خوش فرم این مدلی_) به این شکل در آمده بود_] باسن نرم و لطیف و برجسته در مدت دو ماه آب شده بود. بطوری که همتراز کمر و پاها شده بود. تعداد موهای سرم هر روز کمتر میشد . همه این تغییرات بعلت کمبود ویتامین ها و پروتئین ها و نبود اعصاب مرکزی تشدید میشد. وقتی انسان دچار چنین عوارضی میشود پی به ساختار پر رمز و راز و شگفتی ساز خلقت میبرد. بطوری که بر اثر شکستگی مهره های گردنم و آسیب دیدن قسمتی از نخاعم، دست راستم و پای چپم بهتر از دست چپ و پای راستم هستند. و وقتی عرق میکنم درست از وسط صورت بطور عمودی طرف راست صورتم عرق میکند اما طرف چپ خشک و عادی میباشد ..............! در اینجا خاطره ای از زمانی که سالم و تندرست بودم تعریف میکنم که ربطی به نخاعی شدنم دارد: در یکی از شب ها در اطاقی تنها خوابیده بودم آنموقع مجرد بودم و با مادرم زنگی میکردم. مادرم در اطاقی دیگری خواب بودند. خواب دیدم داخل کوچه ای باریک افتاده بودم یعنی فلج شده بودم و در انتظار کسی بودم که مرا بلند کند تا راه بروم. همانطور که دو زانو نشسته بودم و سرم پایین بود،احساس کردم کسی جلویم ایستاده . وقتی سرم را آرام آرام بالا آوردم از پایین شروع کردم به بررسی لباسها و اندام آن شخص. آن شخص اما رضا (ع) بود که برای بلند کردن من ظاهر شده بودند. از بوی خوش گرفته تا چارق های پایش، شلوار ساده و سیاه و کمی گشاد به پایش، و پیراهن بلند سبز رنگی که دو چاک در کنارش بود نشانگر وجود مبارک آن حضرت بود. گریه و زاری میکردم تا کمک کند بلند شوم. وقتی چشمم به بالای سر مبارک آن حضرت رسید غیر از نور و روشنایی چیز دیگری نمیدیدم. واقعا امام رضا(ع) بود چون بوی عطر بخصوصی داشت و قلبم را به تلاطم در آورده بود. با گریه از او خواستم مرا بلند کند و به ایشان گفتم که پاهایم قدرت ایستادن ندارند. همانطور که دستم را بسوی ایشان دراز کرده بودم،فرمودند: به یک شرط تو رو شفا میدهم که دوباره بتونی راه بروی...! گفتم چه شرطی؟ فرمودند:به شرط اینکه از این به بعد نمازت را بخونی...! گفتم چشم حتما نماز میخونم.حضرت دستم را گرفت و بلندم کرد و گفتند برو مسجد سر کوچه نمازت را بخون. گفتم نمیتونم راه بروم ..! فرمودند برو میتونی ...! بعد براه افتادم که بروم مسجد از خواب بیدار شدم با گریه بسیار. تو عمرم تا حالا اینجوری گریه نکرده بودم. در حالی که گریه میکردم به اطاق مادرم رفتم و او را بیدار کردم. مادرم خیلی ترسید از گریه های من متعجب شده بود. جریان رو برایش با گریه باز گو کردم و از او خواستم برای رفتن به حرم و زیارت امام رضا(ع)آماده بشه. ماشینو روشن کردم و همراه مادرم بطرف حرم راه افتادیم. از خونه تا حرم سی کیلومتر فاصله بود . تمام این راه رو من گریه میکردم و اشک میریختم. وقتی رسیدیم داخل حرم ساعت دو شب شده بود. وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم قبل از نماز خوندن رفتم کنار ضریح مبارک و دستی کشیدم تا دلم آرام شود و آنجا قول دادم به عهدم وفا کنم و نماز بخونم. وقتی با اما هشتم دردودل کردم گریه ام ایستاد. تا اذان صبح آنجا بودیم و بعداز نماز صبح به خونه برگشتیم. از آن شب به بعد سر موقع نماز میخوندم. اما بعد از دو ماه یواش یواش زدم زیر قولم و نماز خوندن رو به فراموشی سپردم تا این اتفاق برایم افتاد.......! یادتون باشه به هر کسی قول میدهید عمل کنید.....مخصوصا خدا باشد یا ائمه اطهار............خدانگهدارتون.

11> خاطرات روزهای پس از ترخیص(قسمت اول)

سلام دوستای گلم: امیدوارم همیشه شاد باشیدو سلامت. بعد از پنجاه روز جدال با مرگ حتمی که همراه بود با دو بار پرواز ناقص بسوی آخرت با خداحافظی با کارکنان بخش ای سی یو در حالی که بر روی تختی سیار دراز کشیده بودم بطرف درب خروجی براه افتادیم. از درب بیمارستان که خارج شدیم هوای سردی را احساس کردم . نفس عمیقی کشیدم که از هوای بیرون لذت ببرم . اما ریه ام با این هوا سازگار نبود میخواستم سرفه کنم ولی قدرت اینکار را نداشتم. حتی نفس کشیدن معمولی برایم دشوار بود. با کمک همراهیان به داخل آمبولانس جابجا شدم. خیلی دلم میخواست شهر رو تماشا کنم، اما امکانپذیر نبود از شیشه ماشین فقط آسمون دیده میشد. یکی از پرسنل بیمارستان برای کمک های اولیه و راهنمایی های لازم با من همراه شد. از بزرگراه داخل بلوار وکیل آباد شدیم. اینو از دیدن شاخه های خشک درختان چنار و سپیدار که از پنجره ماشین قابل دید بود متوجه شدم. سرتاسر این بلوار با درختان بلند چندین ساله احاطه شده است. تو این مسیر فرصتی شد با خدا درد دل کنم. خدایا چرا؟ چرا در بهار زندگی تیشه به ریشه ام زدی؟ قبول دارم بنده حقیر گناهکارم....! قبول دارم از این بدتر سزای اعمالمه...! اما مادرم چرا باید به پای من بسوزه؟ مادری که همیشه در حال عبادت با تو هست؟ مادری که تا حالا نماز و روزه اش قضاء نشده است؟ همسرم چه گناهی داره که به پای من بسوزه؟ آیا واقعا حقش بود بهترین روز عمرش را جهنم کنی؟ آیا هدیه ای بهتر از این نداشتی برای ازدواج دو جوان مسلمان؟ معنی مهربان بودن بخشنده بودن همین است؟ خدایا باز هم راضیم به رضای تو..! چون اسرار خدا بودن تو را درک نمیکنم...! با لعنت کردن به شیطان رسیدیم نزدیک خونه....! به علت دور بودن خونه خودم از شهر و بیمارستان تصمیم گرفتیم مدتی رو در خونه خواهرم باشیم چون اوضاع احوالم در شرایط بحرانی قرار داشت. خونه خواهرم در طبقه سوم آپارتمانی واقع بود. پله های زیادی داشت و بالا بردن بیماری با این شرایط کار خیلی سختی بود. با کمک چند نفر دیگه بوسیله برانکادر منو بالا بردن و روی تخت بزرگی که با تشک مواج تجهیز شده بود گذاشتند. تختم در اطاق خوابی که یک پنجره کوچک داشت قرار گرفته بود. خیلی استرس و دلشوره داشتم. عفونت ریه ام باعث میشد گاهی تب کنم گاهی لرز. شخصی که از بیمارستان آمده بود امر کرد تمام خانواده جمع شوند تا دستورات لازم را بازگو کند. ایشان فرمودند: پرستاری نیمه وقت لازم است تا به بیمار رسیدگی کند و یک فیزیوتراپ هم برای کارهای توانبخشی مورد نیاز است. و بعداز گفتن راهنمایی های معمول لیستی از لوازم مورد استفاده نوشت و برای تهیه به برادرم داد تا خریداری کند. ایشان بعداز گرفتن انعام و حق الزحمه شماره همراهش را داد تا در مواقع ضروری بدادمان برسد. کارهای خدماتی و پرستاری به همسرم واگذار شد اما هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت. دایی مهربانم که از سفر حج برگشته بود با آوردن بهیاری در منزل طی یک ساعت آموزش های لازم را به همسرم آموخت که عبارت بود از دادن داروها و زدن آمپول های احتمالی و وصل کردن سوند و متعلقاتش. فیزیوتراپ هم که از قبل هماهنگی شده بود....! با شنیدن خبر مرخص شدنم از بیمارستان عده زیادی از اقوام و آشنایان در طول روز دسته دسته برای دیدنم به خونه خواهرم میامدن. بطوری که در همان روزهای اول مقدار زیادی آبمیوه و شیرینی جمع شده بود. منم بیشتر کمپوت آناناس و آب انبه و موز ها رو میخوردم و آبمیوه ها و ساندیس های صد تومانی رو میبخشیدم به بچه ها.......! با اینکه دکتر تاکید کرده بودند زیاد اشخاص نزدیک من نشوند بدلیل جلوگیری از بیماری های ویروسی...اما همه خانواده از گفتن این حرف به مهمانها طفره میرفتن و دوست داشتن اینکار رو بگردن کس دیگری بندازن چون کسی راضی به گفتن نبود. منم مجبور بودم با کوچک و بزرگ دیده بوسی نمایم. حتی بعضی ها بعلت سردی هوا و سوار شدن موتور سیکلت بینی هاشون چکه میکرد و موقع رو بوسی به صورتم مالیده میشد ولی چکار میتونستم بکنم وقتی میدیدم با چشم های پر از اشک نزدیک میشن، به خودم اجازه نمیدادم حرفی بزنم......!  ماه محرم بود. هر شب حرم امام حسین(ع) را در تلویزیون مشاهده میکردیم. وقتی نزار قطری نوحه میخوند همه با سینه زنی و گریه همراهی میکردیم. دلم واقعا شکسته میشد و مثل ابر بهاری اشک میریختم. همسرم نزدیک شد وگفت بیا نذر کن تا امام حسین(ع) شفا بده. منم نذر کردم و گفتم یا امام حسین(ع) اگر منو شفا بدی بتونم دوباره راه بروم سال دیگه عاشورا پیاده میام به زیارتت......!  دیگه هر شب خونه شده بود حسینیه. از بس که گریه میکردن مادر و همسر و خواهرم از خستگی هر کدام به یک طرف خوابشان میبرد. اما فهمیدم هیچ امامی به کار خدا دخالت نمیکنند ...! فقط اوست که تصمیم گیرنده است...! فیزیوتراپ برای کار درمانی تشریف آوردند. دستگاهی از داخل کیفش در آورد. وقتی چشمم به دستگاه و سیم های مربوطه افتاد فکر کردم حتما این معجزه میکنه. با بستن سیمها به پاها برق ضعیف شده ای جریان پیدا میکرد و باعث میشد اعصاب پاها تحریک شوند و دست ها هم به همین طریق تحریک میشد. بعد از اتمام کار دستگاه بی مصرف نوبت خمو راست کردن پاها و دست ها شد. با آمدن در چند شب متوالی منو برای اولین بار با بستن گردنی روی تخت نشاندن. اول پاهامو از روی تخت آویزون کردند و بعد دو نفری زیر بغل هامو گرفتند و به حالت نشسته نگهداشتند. به محض نشستن چشم هایم تیره و تار شد و سرم گیج رفت. حتی فرصت نشد بگم منو دراز کنند. با گذشت چند دقیقه حالم بهتر شد اما کمرم داشت منفجر میشد اصلا تحمل نداشتم. با سرازیر شدن خون به پاهایم سرم را گیج و پاهایم را کبود کرد. دفعه اول پنج دقیقه بیشتر نتونستم تحمل کنم. در شب های بعد نشستن را  به دفعات تکرار کردم. ولی هنوز گردنم قدرت نگه داشتن سرم را نداشت در مدت پنجاه روز بستری بودن ماهیچه های گردنم به شدت تحلیل رفته بود. انسانهای سالم هیچوقت باور نمیکنند چنین مسئله ای رو.......! با راهنمایی فیزیوتراپم برادرم بوسیله لوله پی وی سی برسی ساخت(وسیله ای برای سر پا ایستادن) . این وسیله در حالت دراز کش به پاها بسته میشد توسط باندهای کشی،تا پس از بلند شدن از خم شدن زانو ها جلوگیری کند. بعد از دو ماه دراز کشیدن و خوابیدن وقت بلند شدن و ایستادن بود. با بستن برس به پاها با کمک فیزیوتراپ و برادرم بلند شدم مثل یک مترسک سر جالیزار شده بودم. خشک و بی حرکت. بازم دوباره سرم گیج رفت و چند لحظه هیچی نفهمیدم. بعد از بهتر شدن حالم، برادرم پاهامو یکی یکی جلو میبرد و فیزیوتراپ از پشت منو سر پا نگه داشته بود. نوشتن این موضوع خیلی ساده است ولی در عمل کاری سخت و مستلزم تجربه خاصی هست. از اطاق خواب وارد پذیرایی شدیم و برگشتیم. برای اولین بار کافی بود. مادرم و همسرم از همه خوشحالتر بودند. بنده های خدا فکر میکردن با چند بار راه رفتن اینجوری، دیگر بدون کمک کسی خودم راه میرم. در حال تمرین اتفاقاتی می افتاد که هم گریه داشت هم خنده. اون لحظات گریه و خنده در هم ادغام شده بود از اینکه لااقل برای یک شب آنها را خوشحال میدیدم راضی بودم. بوی بدی هوای اطاق رو مسموم کرده بود. مادرم دنبال اسفند میگشت تا روی ذغال بریزد.  منم فعلا با شما خداحافظی میکنم تا هوای اطاق خوب بشه....!