جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

10> خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u) قسمت هفتم

سلام عزیزان قسمت هفتم خاطرات بخش(I.C.U) را به عرض شما میرسونم: با قطع کردن و برداشتن لوله تنفسی از گلویم روز بروز حالم بهتر میشد. دیگه از تعویض کردن لوله بینی که برای تزریق غذا و مایعات استفاده میشد راحت شده بودم. چون یکی از زجر آورترین شکنجه ها برای من بود. با برداشتن این دو لوله مزاحم یک لوله دیگه برای رساندن اکسیژن بصورت طبیعی جلوی بینی ام قرار دادند که از نظر روحی و جسمی هیچ مشکلی برایم ایجاد نمیکرد. با توجه به هوشیاری و دید کافی از تمام نمودار هایی که روی صفحه کامپیوتر وجود داشت اگاهی داشتم و همیشه ضربان قلب و تنفسم را بررسی میکردم و هر وقت وضع تنفسم خوب و نرمال بود لوله اکسیژن جلوی بینیم را کنار میزدم تا بطور طبیعی نفس بکشم با تکرار این برنامه به مرور زمان از مصرف اکسیژن بی نیاز شدم. با اینکه عفونت ریه ام بهبود نیافته بود سعی میکردم دستکش پلاستیکی را بجای بادکنک باد کنم. تا از بروز مشکل کوچک شدن ریه و چسبیدگی ان پیشگیری شود. بعد از چهل روز دست راستم بهتر شده بود و با کمک پرستار میتونستم آبمیوه بخورم و بادکنک را جلوی دهنم نگهدارم که وقتی فوت میکنم فرار نکند. وقتی تبم زیاد میشد و قابل تحمل نبود اینقدر دست راستمو تکون میدادم تا سروم آویزون شده که به دستم وصل بود کنده میشد و در نتیجه پرستارم رو خبر میکردن تا بدادم برسد. البته اینکار زیاد به نفع خودم نبود چون وقتی سروم کنده میشد باید دوباره وصلش میکردن یعنی در اصل باید جای سوزن که داخل دستم بود عوض میکردند. واین کار سختی های خودشو داشت. اکثر پرستاران با وارد کردن سوزن به داخل رگ مشکل داشتن و معلوم بود تجربه کافی نداشتن و بعضی از آنها چشمهای ضعیفی داشتند و آدمو سوراخ سوراخ میکردن و آخرش هم نمیتونستن و مجبور بودن از بقیه پرستارها کمک بگیرند که اونم خودتون میدونید دخترها چقدر ناز دارند.......!نیمیومدن وقتی هم که میومدن یه چهار نفری میومدن. دو نفرشون بادست راستم تمرین میکردن و دو نفر دیگه رو دست چپم کار میکردن با بستن کش به بالای بازو سعی میکردن رگ ها رو پیدا کنند.  دست های بیچاره من شده بود وسیله بازی و مسابقه برای آنان........!  البته چند تا رگ قابل رویت بود اما تو این مدت همه آنها رو مثل جگر زلیخا سوراخ و سیاه و کبود کرده بودند. خب یک نوع سروم که نبود به غیر از سرومهای معمولی یه مدل دیگه که ظاهر کیسه اش گرد بود و مایع داخلش سفید رنگ و وقتی داخل رگ جریان پیدا میکرد خیلی درد داشت و بیشتر مواقع گیر میکرد .بغیر از اینها در مدت پنجاه روز بستری بودن حدود هشت کیسه خون سرد به من تزریق شد که با چشم های خودم شاهد بودم و میشمردم و بعداز تزریق هر واحد خون یک شیشه حاوی مایعی خونساز تزریق میشد. با توجه به این همه تزریقات وریدی دیگه جای سالمی روی رگها پیدا نمیشد. یه نفر که هر روز برای آزمایشگاه خون میگرفت خیلی با تجربه و کم اشتباه بود و هیچوقت از او ترسی نداشتم . اما از خون گرفتن پرستاران بی تجربه میترسیدم چون هنوز آثارش روی دستم باقیمانده........!در یکی از شب ها کارگران خدماتی آمدند به اطاقم و گفتند که باید حمام کنی. با خودم فکر کردم منو میبرند زیر دوش آب گرم و میشورند. لذا چطوری طاقت بیارم ؟ اما بعد از چند دقیقه ای با پهن کردن پلاستیکی روی تختم که با چرخاندن من همراه بود انجام گرفت و از پاها شروع به شستن کردند. نه آن شستنی که شما فکر میکنید. مثل اینکه ماشین باباشون رو میشستن. یک از انها تکه ابری را خیس و کفی میکرد و روی بدنم میکشید و دیگری با ملافه ای که در دست داشت رطوبت و کفها رو خشک میکرد و با این روش کار شستن بدنم به پایان رسید و نوبت سرم شد با گذاشتن تشتی زیر سرم و ریختن آب ولرم همراه با شامپو های زرد رنگ که همیشه از بوی آن متنفر بودم شروع شد وقتی صورتم را دست کشید داشتم خفه میشدم و چشم هایم به سوزش افتاد. دوست داشتم زودتر آب پاکی رو بریزن رو سرم و کار تمام بشه چون داشتم خفه میشدم و آنها هیچ درکی از حالم نداشتن. بعد از شستن و قبل از خشک کردن سرم تقاضای وصل کردن اکسیژن کردم تا حالم بدتر نشود. با رسیدن اکسیژن لازم حالم رو به بهبودی رفت و دوباره شروع به خشک کردن سرم کردند. با وجود تمام مشکلات و سختی هایش بعد از حمام کردن حس خوبی به انسان میدهد که قابل تقدیر است...............! اون شب تا صبح چند بار تب همراه با لرز داشتم که خیلی سخت گذشت ....! صبح وقتی دکتر برای ویزیت بیماران تشریف آوردن معمولا پرونده ها رو بررسی میکرد و برای هر بیماری دستور جدیدی می نوشت با ملاحظه پرونده من آمد کنارم و گفت هر چقدر تو بیمارستان بستری باشی و آنتی بیوتیک مصرف کنی عفونت ریه ات خوب نمی شود چون بدن شما در برابر انواع آنتی بیوتیک های تجویز شده مقاوم شده و بدتر از این استنشاق هوای آلوده بیمارستان است و برای اینکه عفونت ریه ات خوب شود باید هر چه زودتر از بیمارستان مرخص شوی.بنظرم دستور مرخص شدنم را در پرونده داده بود و این حرفها رو گفت بخاطر اینکه آمادگی داشته باشم برای ترخیص. همه فکر و حواسم شده بود چطوری بیرون از بیمارستان زنده بمانم؟ خیلی از آینده ام نگران بودم.  از یه بابت خوشحال بودم که از شکنجه گاه نجات پیدا میکنم. از طرف دیگه ناراحت بودم چون از امکانات دور میشدم اگر اتفاقی برایم بیفتد تا به بیمارستان برسم کار تمام است. استرس و دلشوره فراوانی داشتم. خیلی تمرین کرده بودم حرف بزنم اما تارهای صوتی ارتعاشش را از دست داده بود. مثل شل شدن سیمهای سنتور. اگر تار هم بود دیگه نفس با قدرتی نبود که اونها رو به لرزه در بیاره. با همون ته صدایی که در میامد از فیزیوتراپم خواستم (در گوشی) منو تنها نذاره....! با گریه های بی صدا همراه با جاری شدن اشک ها از او خواهش کردم به منزل ما بیاد و او هم پذیرفت و شماره همراهش را به من داد. چون میدونستم تو این شرایط فقط او میتونه کاری برایم انجام بده و بیشتر از همه سابقه منو داره و از مشکلاتم با خبره....! اما نمی دونستم برای هر بار اومدن مبلغ پنجاه هزار تومان میگیره....!  هر چند پول و ثروت در برابر زنده موندن هیچ ارزشی نداره.....! کم کم خودمو آماده مرخص شدن و مقابله با مشکلات احتمالی کردم. با هماهنگی سر پرستاری و دستور پزشک مرخص شدم. دهه اول محرم بود. با اتکا به کمک خداوند و ائمه خودمو به دست سر نوشت سپردم.  با تهیه کردن تشک مواج برقی و تختی مشابه تخت بیمارستان در منزل آماده ترخیص شدم. از تمام پرستاران و خدمتکاران حاضر و غائب که در این مدت برایم زحمت زیادی کشیدن تشکر و سپاسگذاری کردم و با تکان دادن دست با آنها بای بای کردم  ........!در اینجا از آنها خداحافظی کردم از شما هم خداحافظی میکنم تا قسمت بعدی ..........خدانگهدارشما

نظرات 17 + ارسال نظر
اولین روز زمستان چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام ...
دوست عزیز من
خیلی ممنون از اینکه منو قابل دونستید.
حتما وقت میذارم
ان شالله تمومشو میخونم
شما با افتخار لینک شدین
خوشحال میشم منو هم لینک کنید

سلام عزیزم ..ممنونم حتما لینک میشی . خدانگهدار

ღ تنها عشق ...(مهناز) چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:54 ب.ظ http://elangelito.blogfa.com

سلام ممنون از لطفتون

با افتخار لینک شدین

اینم اسم من :

ღ تنها عشق ...(مهناز)

با آرزوی بهبودی هر چه سریعتر ان شا الله

سلام ..لطف کردید متشکرم.....لینک شدید

پریناز چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ب.ظ http://paramesh.blogfa.com/

سلام
خداوند آدمارو اندازه ظرفیتشون امتحان میکنه
قطعا شما آدم با ظزفیتی هستید

سلام پری جون....ممنونم کاش از امتحان سر بلند بیرون بیام..تشکر

ناهید پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:59 ق.ظ

سلام آقا مهدی
نوشته هاتون رو که می خوندم ، این بار کمی لبخند داشتم اما لبخندی که گاهی به گریه های آروم تبدیل می شد . بعضی وقتها زندگی مثل یه کمدی تلخه وخیلی سخته که انسان بین این دو احساس قرار بگیره و ندونه که باید چه عکس العملی نشون بده . مرخص شدن شما از بیمارستان و شروع یه زندگی جدید با موقعیت و وضعیت جدید ، یعنی تولدی دیگر.
شما هر روز با نوشته هاتون متولد می شوید .رسالت شما این بوده که از این طریق به انسانها پیام برسانید که قدر سلامتی و لحظات شاد زندگیشون رو بدونند .
من کاری به دکتر و پرستار و غیره ندارم همه در حد لیاقت وجدانشون کار میکنن .
من به راهی که شما طی میکنید و موفقیتهایی که بدست میارید فکر میکنم و به توانایی که در نویسندگی دارید . اینها نعمتهای بزرگی هستند که از داشتن آن همیشه باید خدا رو شکر کرد.

آسوده برکنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

سلام بر استاد عزیز ...فقط میتونم بگم دست شما رو میبوسم..

دونده پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:11 ق.ظ

سلام مهدی اقا
حالتون چطوره؟ امیدوارم امروز خیلی بهتر از دیروزها باشید...

راستشو بخواین خاطراتتون رو که می خوانم حس های مختلفی بهم دست می ده. از خودم شرمنده می شم که قدر نعمتها رو نمی دونم...دلم برای زجرهایی که کشیدید به درد میاد.... و به این همه پایداری و تحمل تون افرین می گم.

یاد پستی که گذاشتم افتادم:

*به یاد داشته باشید چیزهایی هست که قدرشان را نمی دانید اما دیگران به خاطر به دست آوردنشان دعا می کنند.


*کسانی که بهترین نصیحت ها را می کنند معمولا بدترین شرایط را تجربه کرده اند.

فکر می کنم شما با تمام وجود این دو تا جمله رو درک کردید

اولین روز زمستان پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:18 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام دوست من از کجا باید شروع کرد ....
میخوام از یه جایی شروع کنم بعد بیام جلو

سلام ...یه روز بیا که ملاقاتی باشه ..ساعت 2 الی 4...از اول شروع کن..!متشکرم

سایه پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ http://najvayshabane

سلام وبلاگ خوبی دارید.
انشالله پاینده باشید.

سلام خوش اومدی .مرسی

لیلا جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ق.ظ http://www.yalda4000.ibsblog.ir

سلام خوشحالم که خوب شدید و میرید خونه....به امید بهبودی کامل دوست عزیز....

مرسی ....ممنونم .

سیاوش جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:04 ق.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

سلام مهدی جان

من از گردن فلجم انگشتام کارنمیکنن حرکت 5% دارم

امیدوارم هر جور که هستی دلت شاد باشه و لحظات خوبی در کنار خانواده داشته باشی...

ثریا جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:52 ق.ظ http://mazhabe20.blogfa.com

سلام. قسمتی از خاطراتتون را خوندم و راستش خیلی متاسف شدم. کاش شب عروسیتون ارومتر رانندگی میکردین . ولی خب چه میشه کرد شاید قسمت شما هم بوده. راستش زیاد دل خوندن مطالبتون را نداشتم ولی همینقدر که خوندم دعا میکنم خدا بهتون صبر و سلامتی عطا کنه.
کاش یکم از الان و اینکه در چه وضعیتی هستید نوشته بودین.
ضمنا با افتخار لینکتون میکنم در پیوند روزانه. شما هم با به سوی کمال لینکم بفرمایید. تشکر
سعی کردم مطالب بتونه راهنمایی برای رسیدن به کمال که همانا ایمان قوی به خداوند هست باشه حالا چقدر موفق بودم الله اعلم
و اما در مورد معلولیتم راستش یک حادثه بوده و به دلایلی نمیتونم این حادثه را بنویسم. و سهل انگاری یک شخص باعث شد یک عمر قطع نخاع باشم. تو بچگی میفتم بر روی کمر و ان شخص حتی به خانوادم نمیگه و عواقب بعدش بعدها باعث عمل و قطع نخاع در عمل میشم. بهرحال شکرموفق باشید

سلام عزیزم ...میخوام به مرور زمان بنویسم و به ترتیب اصل ماجرا......حتما لینک میشید ممنونم ...........میدونم شما هم خیلی سختی کشیدید....امیدوارم شادو سلامت باشید

سودا جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:48 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
یکی از دوستانم که برای یک سرم ساده رفته بود دستش را مثل آبکش از بالا تا پایین کبود کردند وای به حال شما که این همه مدت در بیمارستان بودید و این همه مواد را تزریقی به بدن شما رساندند
درک می کنم که چقدر اذیت شدید
ولی ترخیص شما از بیمارستان حس خوبی را بهم منتقل کرد در جمع دلسوز خانواده هرچند می دانم در خانه هم یکجور دیگر ادم احساس ناراحتی می کند
و اما حمام خیلی وقت ها وقتی حالم بده حمام که می کنم کلا حالم تغییر می کنه و حس شما را کاملا درک می کنم یک سبکی خاص
یک نفر از من پرسید دوست داری دکتر بشی گفتم نه گفت چرا گفتم اخه جو بیمارستان را دوست ندارم گفت چیه بوی مرگ میدهد گفتم نه فضا پر است از غم و ناراحتی بیماران و خانواده های نگران انها که من توان تحمل این همه غم را ندارم
و به نطرم تغییر مکان باعث بهبود سریع شما میشد البته در بقیه ماجرا خواهم فهمید منتظرم

سلام ..خیلی ممنونم....خوشم میاد شما اینقدر دقیق مسائل رو هضم میکنید....در حالی که عملا تجربه نکردید و خدا اون روز رو نیاره ...متشکرم

نفس جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:41 ب.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

بالاخره از زندان گوانتانامو بیرون اومدی!

اره واقعا همینطوره .ممنونم

نسرین جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:12 ب.ظ

تمام اتفاقات ناگوار زندگى متاسفانه زمانى رخ میدهد که " نباید" پیش بیاد،
امیدوارم که بهتر باشى و از وضعییت کنونى و تجربیاتت هم بنویسى
درد و درمان را "خودش" میدهد، درد را که داده ، نوبت درمانش است که بفرستد.

اره همینطور است....امیدوارم نوبت درمان رسیده باشه..متشکرم از نظرتون

حیران شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ق.ظ


بازگشت .....

به زندگی.....

مجتبی شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام
زودتر آپ کنید منتظریم بقیه خاطراتتون رو بخونم.

چشم امروز آپ میکننم

احمد یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:21 ق.ظ

این که گفته بودین توی ای سی یو بیماران لخت هستند با توجه به اینکه پرستارها خانم بودند و خیلی از بیماران مانند شما اقا بودین توی رسیدگی به شما مشکلی پیش نمیامد؟
ایا تقیدی وجود داشت که برای حفظ حریم شما بعضی از قسمتهای خصوصی بدنتان مانند ناحیه تناسلی در معرض دید پرستارهای خانم قرار نگیره؟ مثلا" سوند های ادراری را پرستار اقا برای اقا وصل کنه و یا جلوی پرستار خانم ملافه را کامل از روی شما بر ندارن؟

نه مشکلی نیست چون هم پرستار خانم هست هم اقا ....اگر پرستار بیمار خانم باشه برای سوند زدن از پرستار اقا کمک میگیرند...

parham پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ق.ظ

ببخشید یه سوال . < . از تمام پرستاران و خدمتکاران حاضر و غائب که در این مدت برایم زحمت زیادی کشیدن تشکر و سپاسگذاری کردم و با تکان دادن دست با آنها بای بای کردم <>
پرستاران از دیدن این همه روحیه شما تعجب نکردن ؟ چون تصورش هم واسه من سخته . کلا من ادم بی روحیه ای هست م

تقریبا دو ماه در ای سی یو بستری بودم و همه رو میشناختم و با انها شوخی میکردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد