جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

11> خاطرات روزهای پس از ترخیص(قسمت اول)

سلام دوستای گلم: امیدوارم همیشه شاد باشیدو سلامت. بعد از پنجاه روز جدال با مرگ حتمی که همراه بود با دو بار پرواز ناقص بسوی آخرت با خداحافظی با کارکنان بخش ای سی یو در حالی که بر روی تختی سیار دراز کشیده بودم بطرف درب خروجی براه افتادیم. از درب بیمارستان که خارج شدیم هوای سردی را احساس کردم . نفس عمیقی کشیدم که از هوای بیرون لذت ببرم . اما ریه ام با این هوا سازگار نبود میخواستم سرفه کنم ولی قدرت اینکار را نداشتم. حتی نفس کشیدن معمولی برایم دشوار بود. با کمک همراهیان به داخل آمبولانس جابجا شدم. خیلی دلم میخواست شهر رو تماشا کنم، اما امکانپذیر نبود از شیشه ماشین فقط آسمون دیده میشد. یکی از پرسنل بیمارستان برای کمک های اولیه و راهنمایی های لازم با من همراه شد. از بزرگراه داخل بلوار وکیل آباد شدیم. اینو از دیدن شاخه های خشک درختان چنار و سپیدار که از پنجره ماشین قابل دید بود متوجه شدم. سرتاسر این بلوار با درختان بلند چندین ساله احاطه شده است. تو این مسیر فرصتی شد با خدا درد دل کنم. خدایا چرا؟ چرا در بهار زندگی تیشه به ریشه ام زدی؟ قبول دارم بنده حقیر گناهکارم....! قبول دارم از این بدتر سزای اعمالمه...! اما مادرم چرا باید به پای من بسوزه؟ مادری که همیشه در حال عبادت با تو هست؟ مادری که تا حالا نماز و روزه اش قضاء نشده است؟ همسرم چه گناهی داره که به پای من بسوزه؟ آیا واقعا حقش بود بهترین روز عمرش را جهنم کنی؟ آیا هدیه ای بهتر از این نداشتی برای ازدواج دو جوان مسلمان؟ معنی مهربان بودن بخشنده بودن همین است؟ خدایا باز هم راضیم به رضای تو..! چون اسرار خدا بودن تو را درک نمیکنم...! با لعنت کردن به شیطان رسیدیم نزدیک خونه....! به علت دور بودن خونه خودم از شهر و بیمارستان تصمیم گرفتیم مدتی رو در خونه خواهرم باشیم چون اوضاع احوالم در شرایط بحرانی قرار داشت. خونه خواهرم در طبقه سوم آپارتمانی واقع بود. پله های زیادی داشت و بالا بردن بیماری با این شرایط کار خیلی سختی بود. با کمک چند نفر دیگه بوسیله برانکادر منو بالا بردن و روی تخت بزرگی که با تشک مواج تجهیز شده بود گذاشتند. تختم در اطاق خوابی که یک پنجره کوچک داشت قرار گرفته بود. خیلی استرس و دلشوره داشتم. عفونت ریه ام باعث میشد گاهی تب کنم گاهی لرز. شخصی که از بیمارستان آمده بود امر کرد تمام خانواده جمع شوند تا دستورات لازم را بازگو کند. ایشان فرمودند: پرستاری نیمه وقت لازم است تا به بیمار رسیدگی کند و یک فیزیوتراپ هم برای کارهای توانبخشی مورد نیاز است. و بعداز گفتن راهنمایی های معمول لیستی از لوازم مورد استفاده نوشت و برای تهیه به برادرم داد تا خریداری کند. ایشان بعداز گرفتن انعام و حق الزحمه شماره همراهش را داد تا در مواقع ضروری بدادمان برسد. کارهای خدماتی و پرستاری به همسرم واگذار شد اما هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت. دایی مهربانم که از سفر حج برگشته بود با آوردن بهیاری در منزل طی یک ساعت آموزش های لازم را به همسرم آموخت که عبارت بود از دادن داروها و زدن آمپول های احتمالی و وصل کردن سوند و متعلقاتش. فیزیوتراپ هم که از قبل هماهنگی شده بود....! با شنیدن خبر مرخص شدنم از بیمارستان عده زیادی از اقوام و آشنایان در طول روز دسته دسته برای دیدنم به خونه خواهرم میامدن. بطوری که در همان روزهای اول مقدار زیادی آبمیوه و شیرینی جمع شده بود. منم بیشتر کمپوت آناناس و آب انبه و موز ها رو میخوردم و آبمیوه ها و ساندیس های صد تومانی رو میبخشیدم به بچه ها.......! با اینکه دکتر تاکید کرده بودند زیاد اشخاص نزدیک من نشوند بدلیل جلوگیری از بیماری های ویروسی...اما همه خانواده از گفتن این حرف به مهمانها طفره میرفتن و دوست داشتن اینکار رو بگردن کس دیگری بندازن چون کسی راضی به گفتن نبود. منم مجبور بودم با کوچک و بزرگ دیده بوسی نمایم. حتی بعضی ها بعلت سردی هوا و سوار شدن موتور سیکلت بینی هاشون چکه میکرد و موقع رو بوسی به صورتم مالیده میشد ولی چکار میتونستم بکنم وقتی میدیدم با چشم های پر از اشک نزدیک میشن، به خودم اجازه نمیدادم حرفی بزنم......!  ماه محرم بود. هر شب حرم امام حسین(ع) را در تلویزیون مشاهده میکردیم. وقتی نزار قطری نوحه میخوند همه با سینه زنی و گریه همراهی میکردیم. دلم واقعا شکسته میشد و مثل ابر بهاری اشک میریختم. همسرم نزدیک شد وگفت بیا نذر کن تا امام حسین(ع) شفا بده. منم نذر کردم و گفتم یا امام حسین(ع) اگر منو شفا بدی بتونم دوباره راه بروم سال دیگه عاشورا پیاده میام به زیارتت......!  دیگه هر شب خونه شده بود حسینیه. از بس که گریه میکردن مادر و همسر و خواهرم از خستگی هر کدام به یک طرف خوابشان میبرد. اما فهمیدم هیچ امامی به کار خدا دخالت نمیکنند ...! فقط اوست که تصمیم گیرنده است...! فیزیوتراپ برای کار درمانی تشریف آوردند. دستگاهی از داخل کیفش در آورد. وقتی چشمم به دستگاه و سیم های مربوطه افتاد فکر کردم حتما این معجزه میکنه. با بستن سیمها به پاها برق ضعیف شده ای جریان پیدا میکرد و باعث میشد اعصاب پاها تحریک شوند و دست ها هم به همین طریق تحریک میشد. بعد از اتمام کار دستگاه بی مصرف نوبت خمو راست کردن پاها و دست ها شد. با آمدن در چند شب متوالی منو برای اولین بار با بستن گردنی روی تخت نشاندن. اول پاهامو از روی تخت آویزون کردند و بعد دو نفری زیر بغل هامو گرفتند و به حالت نشسته نگهداشتند. به محض نشستن چشم هایم تیره و تار شد و سرم گیج رفت. حتی فرصت نشد بگم منو دراز کنند. با گذشت چند دقیقه حالم بهتر شد اما کمرم داشت منفجر میشد اصلا تحمل نداشتم. با سرازیر شدن خون به پاهایم سرم را گیج و پاهایم را کبود کرد. دفعه اول پنج دقیقه بیشتر نتونستم تحمل کنم. در شب های بعد نشستن را  به دفعات تکرار کردم. ولی هنوز گردنم قدرت نگه داشتن سرم را نداشت در مدت پنجاه روز بستری بودن ماهیچه های گردنم به شدت تحلیل رفته بود. انسانهای سالم هیچوقت باور نمیکنند چنین مسئله ای رو.......! با راهنمایی فیزیوتراپم برادرم بوسیله لوله پی وی سی برسی ساخت(وسیله ای برای سر پا ایستادن) . این وسیله در حالت دراز کش به پاها بسته میشد توسط باندهای کشی،تا پس از بلند شدن از خم شدن زانو ها جلوگیری کند. بعد از دو ماه دراز کشیدن و خوابیدن وقت بلند شدن و ایستادن بود. با بستن برس به پاها با کمک فیزیوتراپ و برادرم بلند شدم مثل یک مترسک سر جالیزار شده بودم. خشک و بی حرکت. بازم دوباره سرم گیج رفت و چند لحظه هیچی نفهمیدم. بعد از بهتر شدن حالم، برادرم پاهامو یکی یکی جلو میبرد و فیزیوتراپ از پشت منو سر پا نگه داشته بود. نوشتن این موضوع خیلی ساده است ولی در عمل کاری سخت و مستلزم تجربه خاصی هست. از اطاق خواب وارد پذیرایی شدیم و برگشتیم. برای اولین بار کافی بود. مادرم و همسرم از همه خوشحالتر بودند. بنده های خدا فکر میکردن با چند بار راه رفتن اینجوری، دیگر بدون کمک کسی خودم راه میرم. در حال تمرین اتفاقاتی می افتاد که هم گریه داشت هم خنده. اون لحظات گریه و خنده در هم ادغام شده بود از اینکه لااقل برای یک شب آنها را خوشحال میدیدم راضی بودم. بوی بدی هوای اطاق رو مسموم کرده بود. مادرم دنبال اسفند میگشت تا روی ذغال بریزد.  منم فعلا با شما خداحافظی میکنم تا هوای اطاق خوب بشه....!

نظرات 13 + ارسال نظر
دونده یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:05 ب.ظ

سلام
فکر کنم علارغم تموم مشکلات بازم از اینکه از انفرادی درامدین خوشحالتر بودین
؟؟

خیلی خیلی حرف مهمی گفتی شما! اینکه امامان خواسته شون همون خواسته خداست... تا خدا نخواد هیچ اتفاق و معجزه ای رخ نمیده
میفهمم

سلام دوست خوبم. اره از بیمارستان خیلی بهتر بود مخصوصا در کنار خانواده بودن...حتی مرگ........فقط خدا

زهرا یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://www.hooroofake.blogfa.com

سلام
ممنون که ب من سر زدید چشم شما باافتخار لینک شدی

وبلاگ و نوشته های زیبا دارید تبریک میگم

سلام خوش اومدی ....ممنونم از شما

دونده دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:36 ق.ظ

سلام مجدد

البته این هم درست نیست که بگیم ؛ فقط خدا؛
چون خداوند، ائمه و معصومین رو وسیله ی اتصال و تقرب به خودش قرار داده. برای ورود به هر عمارتی باید از "درب" اون وارد شد و پیامبر و امامان "باب الله" هستند
اگه حاجت و چیزی از خدا می خوایم، باید به این درهای اتصال به خدا متوسل شد تا جواب بگیریم. ائمه رو واسطه می کنیم تا خداوند به خاطر آبروی آنها، نگاهی هم به ما بی آبروها بندازه.....

سلام ....مرسی از نظرتون

پریناز دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:52 ق.ظ http://paramesh.blogfa.com/

خدایا
دستم به آسمانت نمی رسد
اما تو که دستت به زمین می رسد
“بلندم کن “

اولین روز زمستان سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:22 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام دوست خوبم
ان شالله همیشه سایه ات بالای سر همسر عزیزت باشه
من اینو میگم :حتی نوشتن اینا هم سخته چه برسه به عمل
.
یه دنیا ممنون که منو قابل دونستی وخودتو بهم معرفی کردی
بهم سر بزن خوشحال میشم
این اولیش بود حتما همه رو میخونم اگه خدا بخواد
راستی توی جواب اون پستت چی گفته بودی من متوجه منظورت نشدم
(2-4هستم یه قرار بذار)

سلام ...ممنونم ....یادم نیست باید ببینم.....خدانگهدار

ناهید سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام آقا مهدی
نوشته ات واقعا زیباست و چه عالی لحظات را توصیف می کنی و اما در مورد عیادت به نکته خوبی اشاره نمودی ،این ازمحبت آدمهاست که دوست دارند به عیادت بیماران بروند اما گاهی این نوع رفت وآمدها برای بیمار و اطرافیانش بسیار ناراحت کننده است ،ایکاش این فرهنگ توی خونواده ها جا بیفته که با رفت وآمد زیاد درد و رنج بیماران رو چند برابر نکنند تا به جای اینکه اطرافیان به عزیزشون برسند تازه مجبور شوند ازمهمانان پذیرایی کنند .
یا لااقل قبل ازرفتن به عیادتی زنگ بزنند تا بیمار بتونه با آرامش خودش رو آماده رویارویی با اقوام و دوست وآشنا بکنه .

گاهی فکر می کنم که اصلا این حرفها گفتن دار ه !!! چقدر خوبه که در این گونه داستانها آدم فقط چند لحظه خودش رو جای شحص دردمند بذاره...

دلا نزد کسی بنشین که از دلها خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد

سلام ناهید خانم ...مرسی از نظرتون......خدا نگهدار

سودا سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
زیاد فکر می کنم به شرایط سخت دیگران و خودم را جای انها می گذارم و لحظاتی با کفش انها قدم می زنم و ان وقت است که می فهمم چقدر ضعیف هستم و چقدر خداوند امتحانات سختی از بنده هایش می گیرد
شما هم عجیب امتحان شدید ولی دوست دارم بهم بگویید فکر می کنید اگر این اتفاق برایتان نمی افتاد الان چه کارهایی می کردید و زندگیتان چگونه بود ؟
گاهی وقتی اتفاقی برایم می افتد که می خواستم نیافتد معکوس آنرا در ذهنم می روم و شاید باور نکنید که خیلی زود به بن بستی می رسم که اصلا نمی پسندمش و حکمت های خدا را عجیب احساس می کنم
لبخند بهبودی حتی دردش هم لذت بخش است بخصوص برای اطرافیان . صبر همسرتان را می ستایم شما اگر جای همسرتان بودید چه می کردید ؟

سلام سودای خوب...اگر این اتفاق نمی افتاد پرونده گناهانم سنگین تر میشد..!

امین چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:43 ق.ظ

سلام اقای مهدی سبیل چطوری؟خیلی خوشحال شدم از این که اینقدر روحیت بالاست .راستی عکست خیلی تابلویه مال شناسنامته؟!

سلام خدمت شما و خانواده گرامی.امیدوارم در زندگی موفق باشی...در مورد عکس عمدا آپلود کردم که جعلی نباشه..!

نفس چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ق.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

سلام مهدی.خوبی؟هوا چطوره!؟
راستی مهدی زمانی که منتقلت کردن خونه همسرت 24 ساعته پیشت بود؟
یعنی زن و شوهر شدین یا نه!؟

خوبم مرسی وقتی شما تشریف میارید هوا مطبوع میشه .....! دیگه سوالهای خصوصی قرار نبود ها......خب در حقیقت سه سال تو عقد بودیم بعد این اتفاق افتاد..!

شیما چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ

من نفهمیدم شما چیرو افشا کردید؟
اگه منظورتون آهنگ گوش دادن پرستار باشه باید بهتون بگم شاید ایشون راضی نباشه شما کارشو توی یک محیط عمومی منتشر بکنی..

اولا سلام هیچوقت یادت نره..شیما خانم ....بعد اون منظورم از افشا...گفتن کارهای شخصی و زندگی پرستاران نبوده و نیست ....منظورم از عنوان کردن این کلمه در سطر "افشا"یعنی انالیز و علت و معلول درد و رنجهای دوران بستری بودن در روزهای اولیه بوده است....چون بسیاری از بیماران نخاعی بر اثر شوک اولیه از هوشیاری کامل برخوردار نیستند و حرفهای نگفته بسیار است ..متشکرم از نظرتون

امیرحسین جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ق.ظ http://www.eshgh-19.blogfa.com

سلوم لطفا یه عکس جدید و بعداز بیماریتو بذار

در قسمت درباره من قبلا گذاشته بودم ......تازه عکسو تعویض کردم...

یه بنده خدا یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام آقا مهدی
من تازه امشب به صورت اتفاقی نوشته هاتون رو خوندم درست زمانی که برای حدود یکساله دارم از مشکلات مختلف اذیت میشم و دوباره داشتم به خدا اعتراض میکردم و می گفتم نمی تونم دیگه خسته شدم .... با نوشته های شما روبه رو شدم. چه روحیه عالی و چه تلاش بی پایانی. ممنونم شما مثل یک تاجی منو از احساس یاس در مقابل مشکلات نجات دادین و بهم گوشزد کردید که در هر شرایطی باید تلاش کرد و به خدا امیدوار بود. قول میدم از این لحظه به بعد شاکرتر باشم و بهتر به زندگی نگاه کنم حتی با وجود مشکلات مختلفش.
ممنونم و از خدای مهربون سلامتی کامل شما رو آرزومندم

سلام بنده خدا: این بهترین و قشنگترین کامنتی هست که من انتظارشو داشتم .....خیلی خوشحالم که نوشته های من چنین تاثیری بر انسانهای سالم داشته باشد... فکر میکنم قدمی بسوی اهدافم برداشته شده .حتی برای خودم هم چنین اتفاقی افتاده..اکثر ناشکری های شما بی مورد است چون ناخوشی را تجربه نکردید....خدا شما رو شادو سلامت بدارد...

parham پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:56 ق.ظ

سلام عرض میکنم خدمت شما دوست عزیز .
من خیلی از پست هاتون رو خوندم . امیدوارم زودتر بهبود پیدا کنید .
واقعا روحیه قویتون رو تحسین میکنم . واقعا درسته که ادم ها با امید زندن , هرچند من حتی امیدم رو هم از دست دادم ...
البته شاید ظاهر من سالم باشه اما ...
میخواستم یه سوال ازتون بکنم . من تا حالا هیچ جاییم نشکسته .
میخوام بدونم بعد از تصادف که تو ماشین بودین درد زیادی حس میکردین ؟ یا بدنتون بی حس شده بود ؟
بازهم براتون ارزوی سلامتی میکنم . امیدوارم هرروز حالتون بهتر بشه.

نه هیچ دردی را حس نمیکردم فقط بیمارستان که بودم خیلی زجر کشیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد