جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

12> خاطرات روزهای پس از ترخیص (قسمت دوم )

با سلامی دوباره خدمت دوستان و همدردان گرامی. قسمت دوم روزهای بعد از ترخیص رو به عرض شما میرسانم: با اینکه از بیمارستان مرخص شده بودم خونه آپارتمانی هم مثل زندان بود برام. دلم برای دیدن آسمون و زمین تنگ شده بود. دلم برای نفس کشیدن هوای آزاد پر میزد. از بس که روغن زیتون خورده بودم شده بودم شکل زیتون. از بس که با روغن زیتون چرب شده بودم همه چیز و همه جا بوی روغن میداد. از خانواده خواستم در اولین فرصت منو حمام ببرند. با کمک پتو و گرفتن هر گوشه آن توسط یه نفر منو به داخل حمام بردند. حمام کوچکی بود. وقتی منو کف حمام گذاشتند فکر کردم دارند منو داخل قبر میذارند . چون دراز و باریک بود. بدنم تحمل خشکی سرامیکهای حمام رو نداشت. زیرم نرم نبود. بس که حالم خراب شد گفتن این موضوع برایم مقدور نبود. (بسی رنج کشیدم در این ساعتی.................خودم را مرده دیدم در این واپسی...!) مادر و برادرم مسئول و مشغول شستن بدن نحیف من شدند. مادرم لیفی را صابونی کرد و صورتم را نشانه گرفت. با استشمام بوی صابون که در جلوی بینیم مالیده شده بود حالم دگرگون شد و لحظه ای نفسم قطع شد. با تکان دادن مداوم سرم برادرم متوجه شد که مشکلی برایم پیش آمده. با شستن فوری صورتم توسط برادرم نفسی تازه کردم. تا از مرگ نجات یابم. با تحمل همه مشکلات از حمام رهایی یافتم. با قرار گرفتن روی تخت و تشک نرم منتظر رسیدن فیزیوتراپ بودم بعد از چندین جلسه توانبخشی انگشتهای پای چپم تکان میخورد. برگشت حس ملموس بود. سردی و گرمی آب را احساس میکردم. فیزیوتراپ مورد نظر از آمدن در روزهای آینده امتناع ورزید. دلیلش را پر بودن وقت و مشغله کاری ابراز میکرد. با افزایش دستمزد بازم از ادامه کار معذور بود به همین خاطر آموزش های لازم رو به برادرم داد و با استفاده از دوربین گوشی تلفن همراه از تمام مراحل توانبخشی پاها و دست ها فیلمبرداری کردیم تا در غیاب فیزیوتراپ برادرم این کارها را انجام دهد. در یکی از شبها تب زیاد باعث شد نفس های آخر رو تجربه کنم. ساعت دوازده شب بود همه خانواده کنار تختم جمع شده بودن. هر کاری کردن تبم پایین بیاید نشد که نشد. صورت و بدنم گر گرفته بودن نفسم داشت قطع میشد. اشک هایم با عبور از روی گونه هایم همانند رودخانه ای در جریان بود. لحظات آخر رو با گفتن اشهد سپری میکردم. همسرم تحمل دیدن این لحظات رو نداشت و به اطاق دیگری پناه آورده بود. برادرم و شوهر خواهرم به همراه دکتر سراسیمه وارد اطاق شدند. امید به زندگی دوباره را در دل مادر و بقیه قوٌت بخشیدند. زدن آمپول و وصل کردن سروم در عرض چند دقیقه حالم رو مساعد ساخت. بار دیگر از مرگ حتمی نجات یافتم. نگاهی به دستانم انداختم دستهایی که روزی گرمی و نرمی آن موجب آرامش دلها میشد. شده بود پوست و استخوان. ناخنهای صورتی رنگ و خوش فرم این مدلی_) به این شکل در آمده بود_] باسن نرم و لطیف و برجسته در مدت دو ماه آب شده بود. بطوری که همتراز کمر و پاها شده بود. تعداد موهای سرم هر روز کمتر میشد . همه این تغییرات بعلت کمبود ویتامین ها و پروتئین ها و نبود اعصاب مرکزی تشدید میشد. وقتی انسان دچار چنین عوارضی میشود پی به ساختار پر رمز و راز و شگفتی ساز خلقت میبرد. بطوری که بر اثر شکستگی مهره های گردنم و آسیب دیدن قسمتی از نخاعم، دست راستم و پای چپم بهتر از دست چپ و پای راستم هستند. و وقتی عرق میکنم درست از وسط صورت بطور عمودی طرف راست صورتم عرق میکند اما طرف چپ خشک و عادی میباشد ..............! در اینجا خاطره ای از زمانی که سالم و تندرست بودم تعریف میکنم که ربطی به نخاعی شدنم دارد: در یکی از شب ها در اطاقی تنها خوابیده بودم آنموقع مجرد بودم و با مادرم زنگی میکردم. مادرم در اطاقی دیگری خواب بودند. خواب دیدم داخل کوچه ای باریک افتاده بودم یعنی فلج شده بودم و در انتظار کسی بودم که مرا بلند کند تا راه بروم. همانطور که دو زانو نشسته بودم و سرم پایین بود،احساس کردم کسی جلویم ایستاده . وقتی سرم را آرام آرام بالا آوردم از پایین شروع کردم به بررسی لباسها و اندام آن شخص. آن شخص اما رضا (ع) بود که برای بلند کردن من ظاهر شده بودند. از بوی خوش گرفته تا چارق های پایش، شلوار ساده و سیاه و کمی گشاد به پایش، و پیراهن بلند سبز رنگی که دو چاک در کنارش بود نشانگر وجود مبارک آن حضرت بود. گریه و زاری میکردم تا کمک کند بلند شوم. وقتی چشمم به بالای سر مبارک آن حضرت رسید غیر از نور و روشنایی چیز دیگری نمیدیدم. واقعا امام رضا(ع) بود چون بوی عطر بخصوصی داشت و قلبم را به تلاطم در آورده بود. با گریه از او خواستم مرا بلند کند و به ایشان گفتم که پاهایم قدرت ایستادن ندارند. همانطور که دستم را بسوی ایشان دراز کرده بودم،فرمودند: به یک شرط تو رو شفا میدهم که دوباره بتونی راه بروی...! گفتم چه شرطی؟ فرمودند:به شرط اینکه از این به بعد نمازت را بخونی...! گفتم چشم حتما نماز میخونم.حضرت دستم را گرفت و بلندم کرد و گفتند برو مسجد سر کوچه نمازت را بخون. گفتم نمیتونم راه بروم ..! فرمودند برو میتونی ...! بعد براه افتادم که بروم مسجد از خواب بیدار شدم با گریه بسیار. تو عمرم تا حالا اینجوری گریه نکرده بودم. در حالی که گریه میکردم به اطاق مادرم رفتم و او را بیدار کردم. مادرم خیلی ترسید از گریه های من متعجب شده بود. جریان رو برایش با گریه باز گو کردم و از او خواستم برای رفتن به حرم و زیارت امام رضا(ع)آماده بشه. ماشینو روشن کردم و همراه مادرم بطرف حرم راه افتادیم. از خونه تا حرم سی کیلومتر فاصله بود . تمام این راه رو من گریه میکردم و اشک میریختم. وقتی رسیدیم داخل حرم ساعت دو شب شده بود. وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم قبل از نماز خوندن رفتم کنار ضریح مبارک و دستی کشیدم تا دلم آرام شود و آنجا قول دادم به عهدم وفا کنم و نماز بخونم. وقتی با اما هشتم دردودل کردم گریه ام ایستاد. تا اذان صبح آنجا بودیم و بعداز نماز صبح به خونه برگشتیم. از آن شب به بعد سر موقع نماز میخوندم. اما بعد از دو ماه یواش یواش زدم زیر قولم و نماز خوندن رو به فراموشی سپردم تا این اتفاق برایم افتاد.......! یادتون باشه به هر کسی قول میدهید عمل کنید.....مخصوصا خدا باشد یا ائمه اطهار............خدانگهدارتون.
نظرات 15 + ارسال نظر
دونده پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ

سلام

چه تجربیات سختی... و عجب خواب عجیبی....
ولی من به شخصه فکر می کنم ائمه خیلی بخشنده هستن و اگر چیزی به کسی بدهند پس نمی گیرن
امیدوارم امام رضا باز هم نظر لطف بهتون بکنن

سلام عزیزم...تو این مدت بیماریم فقط اگر یه بار دیگه بیاد منو شفا میده...مطمئنم

سارا پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ب.ظ

درود دوست عزیز
وبلاگتون فضای خیلی تلخی داره
همش از سختی ها گفتید.
بله درسته زندگی افراد معلول سراسر سختی هست
ولی به نظر من کار درستی نیست که شما این فضای تلخ و سیاه رو از طریق وبلاگ اشاعه بدید
1.خود فرد معلول اگه اینو ببینه نا امید میشه
2.افراد خانواده های معلول با خوندن این نوشته ها دلسرد و مایوس میشن
3.مردم عادی.......بهتره حرفشو نزنم

بازم میگم من حس شما رو درک میکنم و میدونم روزای سختی رو گذروندید
اما بهتره کمی فضای وبلاگتون رو عوض کنید و ازین فضای سیاهی که درست کردید بیرون بیایید.

سلام عزیز...تمام حرفهای شما رو قبول دارم ....برای بیماران قبل از من خوبه ولی برای بیماران بعد من نا امیدی میاره...چکار کنم منم میخواستم حرفهای دلمو خالی کنم به من حق بده...از نظرتون ممنونم

سودا پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
با اجازه شما به خانم سارا :این همه وبلاگ گل و بلبل هست که از شعر بگیر تا انواع مطالب چرند و خوشحال کننده توشون هست که حتی خواندنش هم وقت تلف کردن است ولی اینجا دل نوشته است تا ارام کند نویسنده را ببخشید دخالت کردم جهت دفاع بود

و اما نظر خوابی که دیدید خوش به حالتان و قولی که دادید وای چرا روی قولتان نماندید هرچند خداوند و ائمه ع بسیار مهربانند و نمیشه این خواب را به این اتفاق ربط داد البته اگر شما این حس را دارید جای احترام است اما حالا بیشتر احساس می کنم که مورد نظر خاص خدایی و قراره کار بزرگی در زندگی ات انجام دهی شاید یک جمله باشد ولی اثرگذار در ذهن هزاران نفر نمیدانم
فاصله لاغری با چاقی اندام شاید به 2 روز بی ابی نکشه ولی درک این برای ما سخته چون نچشیدیم
همسرت را دریاب نگرانشم نکنه ساعت ها پشت کامپیوتر از او شما را غافل کند امروزه ادم ها به گونه دیگری تنهایند پشت انواع دستگاه ها موبایل به دست، هدفون به گوش و...

سلام ممنونم از شما که از من بینوا دفاع کردید.....ولی من آدمی نیستم که انتقاد ها رو پاک کنم .......به آنها جواب میدهم ... ! بازم از شما بخاطر نگاه معقول به مسائل متشکرم. ...!

ناهید شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:00 ق.ظ

آقا مهدی سلام
با اجازه شما منم حرفی دارم با سارا خانم :
اتفاقا منم از نوشته های تلخ درباره سختی های زندگی خوشم نمیاد، اما نمی دونم چه حسی هست که در لابلای نوشته های آقا مهدی خیلی پیام ها ومعنای زندگی میشه پیدا کرد که کمک میکنه به آدمهای حتی سالم که هر لحظه به خودشون بیان وشکرگزار خدا باشن و از نعمتهای زندگی به قدر کافی استفاده کنن. اگه آقا مهدی دلنوشته هاشو توی وبلاگش ننویسه پس کجا این حرفهارو بیان کنه ؟
به قول دوستمون لااقل خودش که آروم میشه .شما حق انتخاب دارید می تونید به وبلاگ آقا مهدی سر نزنید.اینجا حکم خونه اش رو داره .
و اینکه کمی صبر داشته باشید کسی چه می دونه شاید شما هم پیام زندگیتون رو از میان این نوشته ها دریافت کنید .

آقا مهدی واقعا عالی می نویسید ومی دونم چه با زحمت اینکارو انجام میدهید واقعا دستتون درد نکنه . اما در مورد خواب:
ملامتگو چه دریابد میان عاشق ومعشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

سلام دوست خوبم: از این جواب منطقی که به سارا خانم دادید ممنونم.....شما لطف دارید.متشکرم

آشنایی با یک معلول قطع نخاع شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:40 ق.ظ http://iran.special.ir

سلام مهدی خان
ممنون از لطفت
همه نوشته هاتو خوندم
مشکل چشم ربطی به نخاع نداره
از الانت هم بنویس
تو بخش معرفی نامت اون نوشته های کشیده را درست کنی قالب وبلاگت درست میشه
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سلام مهرداد جان .من متوجه نمیشم کجا مشکل داره بیشتر توضیح بده؟ ممنونم

پریناز شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ

سلام
آدمی جایزالخطاست . بخشش از خداست. مطمئن باش هروقت که سمت خدا بری دستتو می گیره. خداوند خیلی بزرگتر از این حرفاست

سلام پری جون .ممنونم از نظرتون.

زهرا شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام اقا مهدی مرتب وبلاگتون را دنبال می کنم اگر کامنت کم میگذارم بگذارید به حساب تنبلی و کمی افسردگی من
اما خوب از شکل ناخنهاتون تعریف کردید هاااااااا
و خوابتون عجب خوابی بود فقط میشه گفت عجب خوابی بوده ....در مورد شغل من در وبلاگم اگر یادتون باشه ....باید بگم چون مم حرف دلم را می نویسم حرفی و درددلهایی که اصلا در حالت عادی به زبون نمی اورم اصلا دوست ندارم کسی بفهمه من کیم کجام و ازاین حرفها ولی باید بگم که من در واحدی از مراکز بهزیستی کار می کنم و مددجوهای ما معلولین ذهنی هستند

سلام زهرا خانم. لطفا راهنماییم کن..من دفترچه بیمه از بهزیستی گرفتم ..سایر اقشار متوجه نبودم بعد مهلت اعتبار تمدید کنم حالا که رفتم مددکارم میگه بیمه سایر اقشار نمیتونیم بدیم...میگه ردیفتو از دست دادی حالا باید چکار کنم؟

سیاوش یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:28 ب.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

سلام خوشبختانه رو وعده یی که به خدا دادم موندم نمازمم سرجاشه روزی 5بار عاشق نمازصبحم

سلام دوست خوبم : از تو التماس دعا دارم مخصوصا سر نماز صبح حتما یادی از من بکن...متشکرم

نازنین یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://www.faryadeshgh.blogfa.com

سلامم خوبی؟
ممنون که خبرم کردی
وبلاگ شما لینک شد
امیدوارم به زودی سلامتیتو بدست بیارین و همیشه تو زندگی موفق و شاد باشید

سلام عزیز...ممنونم از لطف شما خوش اومدی ..خدانگهدارت

ثریا دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:28 ق.ظ http://mazhabe20.blogfa.com

سلام. عجب خواب عجیبی. واقعا کاش نمازتون را ادامه داده بودین. خدا میخواسته بهتون هشدار بده. ولی خب گذشته ها گذشته از الان دیگه نمازتون را ترک نکنید. براتون ارزوی سلامتی دارم. خدا ارحم راحمین هست. کاش الان از وضعیت جسمیتون بنویسید. بدونید خدا وعده داده که هر چه در دنیا درد و رنج کشیدید از گناهتون پاک میکنه و اینکه دنیا محل گذره

سلام .خیلی ممنونم از لطف شما...خداحافظتون

محمد مهدی سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:21 ق.ظ http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام و عرض احترام
منم همه قسمت ها را خوندم و حقیقتش مشتاق بقیه ام و البته بیشتر وضعیت حال را میخوام بدونم.

سلام محمد مهدی عزیز متشکرم لطف کردید .الان شکر خدا بهتر شدم دست هام فقط انگشت هاش خرابه..پاهام یک حس پراکنده ای داره .در حال حاضر ورزش و تمرین ایستادن میکنم...حس کمی برگشته..

آشنایی با یک معلول قطع نخاع سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:37 ق.ظ http://iran.special.ir

سلام
روزبخیر
اتفاقا من مخصوصا تو وبلاگم از عکس استفاده نمیکنم که کامپیوترهای دوستان زود بالا بیارنش و بالا نیاره جون بازدید کننده را
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سیاوش سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ق.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

مخلصم برادر

parham پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ب.ظ

شما ظاهرا خیلی از مرگ میترسید , اما من بر عکس شما هستم . هیچوقت از مرگ نترسیدم . بعضی شبا میشه قلبم جوری میزنه که انگار دارن کلنگ میزنن توش یا خیلی مسائل دیگه اما هیچ وقت نترسیدم از مردن . خیلی راحت سرم رو میذارم و میخوابم که یا دوباره بیدار میشم یا نمیشم . شاید من ادم احمقی هستم که اینجوریم .
ببخشید این تب کردناتون به علت عفونت درون ریه ها بود ؟

اره درسته تبم بخاطر عفونت ریه بود

parham پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:42 ب.ظ

منم 10 - 11 سال پیش خواب امام علی رو دیدم .
خواب دیدم جن ها اومدن تو اتاقم , یه قیچی هم دستم بود و منم ترسیده بودم . بعد دیدم تلفن زنگ میزنه رفتم گوشی رو برداشتم دیدم امام علی پشت خط هست . گقت اون قیچی که تو دستت هست رو اگه باز کنی جنا میرن . منم اینکارو کردم و جنا رفتن . دیگه نترسیدم . البته اونوقتا عاشق حضرت علی بودم اما یه چندسالی هست که ...
البته شاید خواب من مسخره به نظر بیاد اما خواب شما یه چیز دیگس . حتما ادم خیلی خوبی بودین و هستین که همچین خوابی دیدین .

سلام ..جالبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد