جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

21>نخاعی شدن و فصل زمستان(قسمت اول)1388


سلام خدمت دوستان عزیز و گرامیم، با گذشت یک سال و اندی از حادثه دلخراش رانندگی که منجر به نخاعی شدنم گردید، به اتفاق مادرم و همسرم در استان مازندران به امید درمان بسر میبردیم. فصل قشنگ پاییز را با گردش و رفتن به فیزیوتراپی گذروندیم. با توجه به حدود سی جلسه توانبخشی پیشرفت اندکی در پاهایم ملموس بود. در قسمت قبلی گفتم که با وساطت و خواهش های مکرر دوستم، دکتر پذیرفت دوباره به درمان ادامه دهم. البته با شروع فصل زمستان و سردی هوا و بارش بارانهای سیل آسا مشکلات زیادی را متحمل شدم. با گذشت زمان و ادامه درمان با اخلاق و رفتار دکتر بیشتر آشنا شدم. دکتر با وجود سن و سال بالایی که داشت، هنوزم ازرفتارهای جوانی در موارد خاص عبایی نداشت. روال کارش طوری بود که بعد از ویزیت و معاینه خانمهای سانتال مانتال، آنها را برای آخر وقت نوبت میداد، چون آخر وقت دو خانم کمکی خود را مرخص میکرد و با خیال راحت و تمرکز فکری که لازمه کارش بود به درمان و حرکات توانبخشی در موارد خاص و بیماران مورد علاقه اش ادامه میداد. به دلیل رطوبت زیاد در استان مازندران اکثر بیماران از درد دست و پا رنج میبردند. مشخص بود دکتر هم از داد و فریاد و آخ و اوف های بیمارانش لذت خاصی میبرد. من بیچاره را بعد از تمام شدن کار با دستگاه الکتریکی و امواج فارادیک به اطاق دیگری که چند طناب آویزون شده داشت، هدایت میکرد و کار تعویض پاها رو به همسرم و مادرم واگذار میکرد. و تاکید میکرد هر پا را باید هزار بار جلو عقب کنی را زودتر راه بیفتی....! در همین رابطه یکی از همشهریان عزیزم که مثل من از گردن نخاعی شده  تعریف میکرد که فیزیوتراپی به من گفت برای تقویت عضله بازو و پشت بازو باید فنری را که یک سر آن به دیوار متصل است باید هزار مرتبه مدام با هر دست بکشی و ول کنی..بنده خدا بنا به دستور دکترش و به امید بهبودی هر چه زودتر تا توان داشته بود این عمل رو انجام داده بود بعد از مدّتی متوجه شده بود که عضله و رگ بزرگی که در جلوی سینه و زیر بغل هست خشک شده و هنوز که هنوزه این مشکل رفع نشده...این دستور فیزیوتراپ و دکتر عوارض جبران ناپذیری برایش به یادگار گذاشته..همین بیمار فوق الذکر برای درمان به تهران رفت و بعد از ویزیت و معاینه در مطب دکتر صابری که ادعا میکنه از طریق کاشت و تزریق سلولهای بنیادی آسیبهای نخاعی رو درمان میکنه، تن به این عمل داد. با پرداخت حدود ده میلیون تومان بنا به گفته خودش تحت عمل قرار گرفت. قبل از عمل میتونست با کمک پارالل راه برود اما بعد از عمل از همین راه رفتن خودش هم افتاد. من خودم به دیدن این عزیز رفتم و از نزدیک شاهد بودم . فیلم قبل از عملش رو دیدم که با پرالل راه میرفت. و بعد عمل نمیتونست حتی سر پا واسته. این همان دکتری هست که با افتخار از او در صدا و سیما از او پشتیبانی کردند و دنیا را از این کشف مطلع ساختن.......! این آخرین پستی هست که در روزهای پایانی سال 1391مینویسم. از تمام دوستان و عزیزانی که در این مدّت وقت گذاشتن منو همراهی کردند و مشوّق اصلی من بودن تشکر و قدردانی میکنم. از تمام کسانی که از نعمت سلامتی برخوردارند و مطالب و نوشته های منو دنبال میکنند انتظار دارم قدر سلامتی خود و خانواده عزیزشان را بدونند و بقول مهرداد با داشته های مثبت به زندگی خود بنگرند و از لحظات خوب و خوش زندگی لذت کافی رو ببرند. از تمام همدردان عزیزم استدعا دارم اگر از وجود حتی اندکی حس و قدرت در اندام بهرمند هستند آن را زنده نگهدارند و برای تقویت و برگشت تحرک و راه رفتن تلاش کنند. دوستان بیماری هم که به دلایلی از ادامه توانبخشی معذورند و برگشت تحرک در اندام خود را دور از دسترس میدانند نا امید نباشند. با ادامه زندگی و عبادت با خدا و کسب علم و مطالعه خود را مشغول و به امید پیشرفت علم پزشکی و درمان بیماری،در کنار خانواده خود لحظات خوشی را سپری کنند.......! من برای رهایی از افکار و چون و چراها که در اوایل نخاعی شدنم  گریبانگیرم شد به دنبال راه گریزی میگشتم.زیرا در ماههای اولیه خیلی ناراحت و افسرده شده بودم تا حدّی که همیشه در دلم از خدا طلب مرگ میکردم. اما وقتی در ای سی یو بودم  با دیدن مادر پیرم و همسرم که نو عروس بود با خودم عهد کردم که برای خوشحالی مادرم و زندگی دوباره با بیماری بجنگم. و شبها و روزهای سختی رو با تلاش و نفس کشیدن های ممتد گذروندم. در نهایت از اعماق آخرت به دنیا برگشتم. و لااقل موجبات خوشحالی خانواده را فراهم کردم.و اکنون هم با ایجاد این وبلاگ دوستان مجازی بسیاری پیدا کردم. دوستانی که به جرات میتوانم از آنان بخوبی و با صداقت و دوست داشتنی ترینها یاد کنم. و تعدادی از دوستان مجازی از فامیلم به من نزدیکترند.برخی از دوستان مجازی انگیزه شدن برای تلاش و تمرینهای روزانه، انگیزه شدن برای دوباره راه رفتن. به امید دیدن همدردم لیلا از هیچ تلاشی دریغ نمیکنم. با گرفتن نفس تازه از نفسم در گیلان و نفسم در بلوچستان و با کمک گرفتن از ناهیدم در تهران و نسرینم در کردستان و همراهی دوستم منیره در اصفهان و سودایم در ایران و یاد گرفتن صبوری از سیاوشم در کرمانشاه و آیدایم در مشهد مقدس و تمام دوستانی که با گذاشتن کامنت سعی برتشویق اینجانب داشته اند سپاسگذاری میکنم. در اینجا از تمام دوستانی که خواننده پستهای بنده هستند و امکان گذاشتن کامنت ندارند هم ممنونم. و از همه بخاطر این همه لطف و محبت که نسبت به من داشتن بی نهایت تشکر میکنم. همچنین از تمام اقوام و آشنایان و نزدیکان که مستقیم یا غیر مستقیم ابراز محبت داشتن سپاسگزارم...و عید نوروز باستانی رو به همه عزیزان تبریک میگویم و سال 1392 را سالی لبریز از شادی و شادکامی و بیشتر از همه سلامتی برایشان آرزومندم....../   چون اکثر مخاطبان از بیماران و همدردانم هستند و بدلیل مشکلات جسمی در ایام نوروز در خونه بسر میبرند سعی میکنم طبق معمول پست جدید بذارم و کسانی که در مسافرت بسر میبرند از طریق گوشی همراه میتوانند مطالب رو بخوانند....../ تا قسمتی دیگر و سالی دیگر خدانگهدارتون..... 

20>نخاعی شدن و فصل پاییز(قسمت دوم)1388


با سلام خدمت دوستان عزیزم. قسمت دوم خاطرات نخاعی شدن و فصل پاییز رو به عرض شما میرسانم. قبل از نوشتن باید از همه شما عزیزان بخاطر سهل انگاری و دیرتر از حد معمول گذاشتن پست جدید عذر خواهی کنم. هر چند که دلیل این کار ربطی به خودم ندارد. اما همه شما کم و بیش با این معضل آشنا و از پیامدهای خونه تکونی و گردگیری و شستشو باخبرید. با توجه به زمان محدودی که تا نوروز باستانی نمانده، از بهانه گیری و نافرمانی از دستورات مادر منصرف شدم. در قسمت قبلی به فرصت بدست آمده برای رهایی از کسالت و آشفتگی های ناشی از بیماری نخاعی تصمیم گرفتیم، که در فصل زیبای پاییز به دیدن قشنگی های طبیعت مازندران و دیدن دوستان و آشنایان مفتخر بشویم....!بعد از رفتن و گشتن در ساحل زیبای دریای خزر سرو کارمان به فیزیوتراپی و درمان افتاد. پس از مشورت و در نظر گرفتن مشکلات، قرار بر ماندن و راه درمان را انتخاب کردن شد. برای شروع کار با خونه تماس تلفنی گرفتم. از مادرم خواستم برای کمک و همراهی به ما بپیوندد. قبل از آمدن مادرم از دایی و برادرم خواستم دفترچه بیمه ام را از بهزیستی دریافت و در موقع عزیمت مادرم دفترچه را با خود بیاورد...با گذشت چند روز مادرم نیز به مازندران رسید. دوستم اعظم خانم، علاوه بر کارهای خونه کارهای زیاد دیگری مثل بردن بچه های خود و همکلاسی هایشان تا مدرسه را برعهده داشت. دیگه با این همه کار و گرفتاری جای انتظاری باقی نبود. چون حمل و نقل بیماری مثل من کاری سخت و بیشتر از همه مستلزم وقت گرانبهایی بود، زیرا خیابانهای شهر ساری خیلی کوچک و ترافیک پر تراکمی داشت. با وجود این همه کار باز هم از بردن ما به فیزیوتراپی دریغ نکرد. در اینجا لازمه از این همه محبّت و فداکاری این دوست عزیز و خانواده ایشان قدردانی و سپاسگذاری نمایم. زحماتی که این خانواده در آن مدّت متحمل شدن زیاد و غیر قابل بیان است.......! قرار شد در هفته چهار شب برای توانبخشی به مطب دکتر برویم. هر شب ساعت شش با کمک همسر و مادر و دوستم با ماشین راهی مطب دکتر میشدیم......! مطب این دکتردر مرکز شهر واطراف میدان شهدای شهر ساری بود. وارد مطب شدیم. منتظر نوبت ماندیم. این دکتر از دو خانم برای کمک به خود استفاده میکرد. بطوریکه بعد از دراز کشیدن روی تخت، این خانم ها کارهای اولیه مثل گرم کردن پاهای بیماران توسط اشعه مادون قرمز و حوله هایی که با بخار داغ میشدند انجام میدادند.....! با گرم کردن و آماده کردن دستگاه الکتریکی از نوع امواج فارادیک کار دکتر شروع میشد. وقتی برای اولین بار این فیزیوتراپ کارش را شروع کرد خودم نیز تحت تاثیر حرفها و طرز استفاده از دستگاه الکتریکی قرار گرفتم. دیدم که روش کار این دکتر فرق دارد. چون در مشهد پدهای دستگاه را روی نقاط مختلف پاها میبستند و بعد از ده دقیقه جایش را عوض میکردند. اما این دکتر یک قطب دستگاه را پشت گردن می بست و قطب دیگرش را که مدادی شکل بود بمدّت چند دقیقه روی زانو و بغل زانو نگه میداشت. با روشن شدن دستگاه و تنظیم آن روی هر عصب با در نظر گرفتن  زمان صبر میکرد....! بعد از کار با دستگاه الکتریکی نوبت تعلیق(به حالت درازکش پا را داخل جا پایی گذاشته و به هر طرف فشار آوردن) میشد......! خلاصه هفته ها به همین صورت گذشت....با دیدن طرز کار دکتر و حرفهای امیدوار کننده ایشان تصمیم گرفتیم خونه ای اجاره کنیم. این زحمت هم به گردن مادر دوستم افتاد. با اینکه یکماه در خونه دوستم بودیم و هیچ کمبودی احساس نکردیم اما مادرم و همسرم شرمنده این همه مزاحمت بودند.و بعد از چند روز خونه ای در نزدیکی خودشان برای ما پیدا کردند. ولی تمام لوازم ضروری را خودشان زحمت کشیدند. از قبیل اجاق گاز،تلویزیون،فرش،پشتی،ظروف،تشک و پتو،و خیلی لوازم دیگر که برای یک زندگی ساده لازم بود. بعد از گرفتن خونه و تهیه لوازم و مستقر شدن در آنجا شبی برای درمان به مطب دکتر رفتیم اما انگار دکتر از حال خوبی برخوردار نبود. بعد از اتمام کار فرمودن که دیگه لازم نیست تشریف بیاورید. مادرم نا امیدانه به دکتر چشم دوخته بود. همسرم هم دلیل نیامدن و درمان را از دکتر جویا شد. دکتر بی وجدان دلیل خوب نشدنم را بگردن من انداخت و ایشان گفتند که چون بیمار تلاش نمیکند و ورزش نمیکند و امید ندارد نمیتواند خوب شود. میگفت وقتی بیمار بهبود پیدا میکند که خودش خواسته باشد. خلاصه بگم که در گفتن حرفهای تفرقه افکنی مهارت خاصی داشت. همسر و مادرم را بجون من انداخت. و آنها هم من را مقصر و دکتر را آدم درستی پنداشتند. وقتی دوستم برای بردن ما آمد از چگونگی ماجرا با خبر شد. از سر دلسوزی و کمک به من از دکتر خواهش کرد که به تنبلی من توجه نکند و دوباره توانبخشی رو ادامه بدهد....! با وساطت دوستم دکتر متقاعد شد که دوباره وقت مقضی را بدهد....به این ترتیب در هفته چهار شب برای درمان به مطب میرفتیم. و روزهای جمعه هر هفته به جاهای دیدنی مثل جنگل و زیارتگاهای موجود در ساری و توابع میرفتیم. یک جمعه به اتفاق خانواده دوستم به زیارتگاه سه تن رفتیم. و در یک روز جمعه دیگر توسط برادر دوستم (هادی آقا) دو نفری به پارک جنگلی شهید زارع رفتیم. بعد از پارک کردن ماشینش من را سوار بر ویلچر کرد و در جاده آسفالته که در امتداد پارک بود راه افتادیم. این پارک مناظر زیبایی دارد که وصفش غیر قابل توصیف میباشد. بخاطر قشنگ بودن این پارک جنگلی و مناظر زیبایش هر عروس و داماد که عروسیشان را جشن میگیرند برای گرفتن فیلم و عکسهای یادگاری به این مکان میایند. در مسیر که با ویلچر میرفتیم به عروس و دامادی رسیدیم که همراهانشان گرد آنان میرقصیدن و پایکوبی میکردند. با نزدیک شدن من و دوستم هادی که ویلچر من را هدایت میکرد به آنان رسیدیم به علت سردی هوا پاهایم به شدّت به لرزش افتاد و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهایم را کنترل کنم نتوانستیم از میان آنها بگذریم. در همین هنگام همه آنها نگاهشان بسوی من خیره شد. عروس و داماد و اطرافیان آنها با دیدن من شروع به دست زدن و سوت زدن کردن چون فکر میکردن من دارم میرقصم.... همه دور من جمع شدن و با شنیدن آهنگ که از بلندگوی ماشینهای آنها پخش میشد تشویق بر ادامه رقص میکردند... چشمانم پر از اشک شده بود و جلوی ریزش و جاری شدن آن را نتونستم بگیرم. اما دوستم هادی از خنده زیاد توان هل دادن و رد کردن ویلچر را نداشت. چون فهمید که همه آنها اشتباه کردن خنده اش گرفته بود. خلاصه به هر سختی که بود از آنان گذشتیم و دوباره به گروه دیگری از عروسی برخوردیم.. این گروه هم مثل گروه قبلی با دیدن من و لرزشهای شدید پاهایم فکر میکردن میرقصم... بعد از گذشتن از پیچ و خم های زیاد به کافه ای رسیدیم و در آنجا چایی خوردیم و قلیان کشیدیم.....با غروب آفتاب هوا خیلی سرد شد و ما هم زودتر به خونه برگشتیم......تا قسمت بعدی خدانگهدار.   

19>نخاعی شدن و فصل پاییز(قسمت اول)1388



سلام خدمت همه دوستان عزیزم: قسمت اول خاطرات پاییزی را، که مصادف است با یک ساله شدن آسیب نخاعیم، به شرح و نظر شما میرسانم. قبل از اینکه به سفر برویم لازمه به چند مورد از توانایی های بدست آمده از جدال با بیماری نخاعی در عرض یک سال گذشته رو بیان کنم. با توجه به گذر زمان، درد ها و رنجهای جسمی به مرور محو و کم رنگ شدند. اما در عوض استرس و اضطراب و فکرهای روحی و روانی زیادی موجب ناراحتی و تشدید اسپاسم و رفلکسهای عضلانی میشد. در یک سالگی می تونستم به طرف شانه ها بچرخم و حتی غلت بزنم، بدون کمک کسی از حالت دراز کش به نشستن ادامه بدم. ولی برای رفتن روی ویلچر و صندلی بدون کمک گرفتن از کسی، امکانپذیر نبود. سوند زدن را برای مدّتی کنار گذاشتم. اما بعضی مواقع خودمو خیس میکردم، بدون اینکه متوجه بشوم. میتونستم حدود چهار تا پنج ساعت روی صندلی یا ویلچر دوام بیارم. و چند بار بر اثر اسپاسم ناگهانی و برق آسا از روی صندلی به زمین افتادم. که خدا رو شکر مشکلی برای دهان و دندانهایم پیش نیامد. خوردن تک تک قرص های شیمیایی را به مرور کنار گذاشتم. .....! در اینجا به دو خاطره، که قبل از مسافرت برایم رخ داد اشاره میکنم. روزی از درد دندان به خود میپیچیدم. با مصرف پماد بی حسی خود را به دندانپزشکی رساندم. با تزریق مسکنی برای چند دقیقه روی ویلچرم آرام گرفتم. وقتی نوبتم شد وارد اطاق شدم. برای راحت بودن دندانپزشک بر روی تخت مخصوص آن جابجا شدم. با ترس از افتادن از روی تخت بدون حفاظ، منتظرکشیدن دندان پوسیده خود بودم. دندانپزشک داشت لوازم مربوطه را آماده میکرد.گوشی همراهش زنگ خورد. ایشان بدون هیچ عذری شروع به صحبت کرد. نه انگار که بیماری با این شرایط روی تخت منتظر کشیدن دندان خود هست. داشت از خرید لپ تاپ برای پسرش و چندوچون قیمت سوال میکرد.بعد از پنج دقیقه مکالمه به پایان رسید.نگاهی با نفرت و خشم به او انداختم. ولی چه فایده تو حال خودش بود. با انبری در دست نزدیک شد.... از رفتارش معلوم بود، آمده تا جواب نگاه بد منو با ادغام طب و تقاص که به خشم پزشکی تبدیل شده بود به رخ یه بیمار نخاعی بکشه. با وارد کردن انبر در دهان و کشیدن دندانم، صدای شکستن دندان سالمم را شنیدم. با گذاشتن گاز در دهانم و فشار آن، فهمیدم که منظورش خفه شدن من بود که حرفی نزنم. وقتی به خونه برگشتم با کمک آیینه به دندان هایم سر کشی کردم. متوجه شدم دندانپزشک با معرفت با گذاشتن انبر روی دندان سالم و استفاده از اون بجای تکیه گاه باعث شکستن دندان سالمم شده بود.......! حالا شما قضاوت کنید......! و شبی دیگر برای اطمینان از عفونت مثانه و کلیه به مطب دکتر اورلژی رفتیم. وقتی نوبت من شد، با کمک همسرم وارد اطاق شدیم . طبق معمول دکتر جویای حال و مشکلم شد. هنوز تازه شروع کرده بودم که گوشی تلفن همراهش زنگ خورد. منم در حالی که داشتم نطق میکردم با صدای زنگ گوشی مثل نوارهای قدیمی که موقع پخش نوار جمع میکرد، گفتارم کند و در نهایت گیر کرد. بجای حرف زدن، به عرایض دکتر و مکالمه آنها گوش فرادادم. در مورد ساخت و ساز و خرید و فروش ساختمان بحث میکردند. در حالی که صحبت میکرد دفترچه بیمه ام را سیاه و نوشته هایی مرقوم فرمودند و نسخه ای با مضمون  آزمایش های مختلف مهر و امضا کردند. دفترچه را بسته و بطرف من پرت کرد. و با اشاره دست، ما را از تمام شدن کار و خارج شدن از اطاق هدایت فرمودند. هاج و واج مونده بودم. با نگاهی به همسر شروع به چرخش ویلچر کردم. با ناراحتی از مطب بیرون رفتیم........! در اینجا از تمام دانشجویان رشته پزشکی خواهش میکنم اگر هدف آنها ثروت و پول در آوردن است، بهتره در تصمیم خود تجدید نظر کنند چون رشته ها و راه های بهتر و آسانتری برای این هدف وجود دارد. از قبیل مهندسی و بازرگانی. کار پزشکی مستلزم وجدان کاری و کمک به هم نوعان میباشد. دیدم که خیلی از دکتر ها مطب رو به بنگاه معاملات و صرّافی تبدیل کرده اند.  با این طرز کار و روشهای دکترهای فعلی، ارزش و مقام والای پزشکان قدیم خدشه دار شده است زیرا در قدیم علم پزشکی و طب در خدمت بیماران و بی بضاعتان بود. و دکتر هایی بودند که با هزینه خود بیمارستان و کلینیک میساختند. و تمام افراد محروم و مسکین را رایگان ویزیت میکردند. اما در این برهه از روزگار اگر کسی پول نداشته باشد باید مرگ را بپذیرد. برای مثال اکنون اگر همین امکانات و لوازم توانبخشی موجود که در دنیا اختراع شده در دسترس من باشد صددرصد مطمئنم با استفاده و کار با آنها در مدت زمان کمی میتوانم به زندگی معمول خود برگردم..... اما چگونه؟ با کدام پول؟ با کمک کدام سازمان بهزیستی؟ همان بهزیستی که برای بیماران (اس ام اس) میفرسته که به بهزیستی کمک کنید؟ آیا اگر آقازاده بودم باز هم شرایطم اینطوری بود؟ از قدیم گفتن هر چی سنگه پای لنگه..! در این زمانه جان ارزشی نداره. انسانیت جایی نداره..! رحم و مروّت از یاد رفته..! وجدان و مردانگی به فراموشی رفته..! همه چیزبستگی داره به پول و رابطه..! یعنی همه چیز شده پول و پارتی...! اگر اینها را نداشته باشی باید بری یه گوشه بشینی و دستهاتو بطرف آسمان بلند کنی تا شاید خدا یه ترحمی بکنه و دری برایت باز شود...! هر چه میخوام از نوشتن غمها و غصه ها دوری کنم باز هم نمیشه. آذر ماه رسید و باز دلم پاییزی شد، هوای شمال و مازندران به سرم زد. با برداشتن کیف و لوازم و ویلچرم به اتفاق همسرم به پلیس راه مشهد رفتیم. برای کمک، خواهر زاده همسرم (امین آقا) ما را همراهی کرد. با رسیدن اولین اتوبوس مازندران سوار شدیم. صندلی جلو طرف شاگرد نشستم و همسرم هم در کنارم بود. بعد ازگذشت چند ساعت برای خواندن نماز و خوردن شام در جایی توقف کرد. همه پیاده شدن. من ماندم و اتوبوس خالی. نداشتن پاهای سالم مانع از پیاده شدن من شد. شام را در داخل ماشین خوردم. اتوبوس دوباره به حرکت خود ادامه داد. نزدیک صبح دوباره برای نماز ایستاد. و پس از خواندن نماز صبح، راه افتاد با گذشتن از شهر نکا آفتاب بیرون آمد. وقتی رسیدیم ساری دوستم برای بردن ما به خونه منتظر ما بود. از اتوبوس پیاده و سوار ماشین دوستم(اعظم خانم)شدیم. بعد چند دقیقه به خونه رسیدیم. خونه دوستم حدود بیست پله داشت. با گرفتن دست وپاهایم منو به داخل خونه بردند. و روی مبلی نشستم. با گذشت روزها و شبها منتظر بیکاری و تعطیلی دوستم شدیم تا همراه بچه هایش به تفریح و کنار دریا برویم. روز جمعه شد و همه با هم به کنار دریا (فرح اباد) رفتیم. از شانس بد ما هوا تقریبا سرد بود و نسیمی سرد باعث پیاده نشدن من از ماشین شد. ماشین رو در جایی پارک و فرشی را در کنار آن پهن کردن که من با باز گذاشتن درب ماشین با آنها نزدیک بودم. از دور امواج دریا رو مشاهده میکردم. خیلی دلم واسه شنا کردن و آب بازی تنگ شده بود. با گوش کردن اهنگ و موسیقی خود را سر گرم کردم. دوستم (اعظم خانم) تجربه و استادی خوبی در درست کردن جوجه کباب در روی ذغال داشت. با کمک همسرم و بچه ها نهار رو حاضر کردن و بعد از خوردن نهار عازم خونه شدیم. خلاصه هر روز تعطیل یه جایی میرفتیم. بعد از یک هفته به خونه پدرش(اقاقدرت)دعوت شدیم. و در بین صحبت ها از دکتر و فیزیوتراپی حادق و وارد به میان آمد. مادر دوستم از من خواست برای ویزیت و درمان به آن دکتر مراجعه کنیم. یه روز غروب با وقت قبلی به مطب و محل کار اون دکتر وفیزیوتراپ مورد نظر که در اطراف میدان شهدای شهر ساری بود رفتیم. با کمک دوستم و همسرم از ماشین پیاده و روی ویلچر نشستم. وقتی نوبت ما شد با همراهی پرسنل اونجا به روی تخت اطاق معاینه دراز کشیدم. آقای دکتر که حدود شصت سال سن داشت تشریف آوردند. با آزمایش و تست هایی که از من گرفت سرش را تکان داد. دوستم کنجکاو شد و دلیل سر تکان دادن دکتر را پرسید. دکتر گفت این بیمار اگر از اول پیش من میامد الان راه میرفت. خاک تو سر فیزیوتراپ های مشهدی....! چون این بیمار اعصابش خیلی خوب جواب میدهد...! و این از بی تجربگی آنها بوده که نتوانستند خوبش کنند. حرفهای قشنگ و خوشحال کننده ای زد. همسرم خیلی امیدوار شد. دکتر فرمود به شرفم قسم که اگر سه ماه بیاید اینجا و روی این کار و توانبخشی کنم راه میافتد و با پاهای خودش از اینجا بیرون میرود. اما ما نمیدونستیم که آقای دکتر اصلا شرف نداشته، که به اون قسم خورد. بهر حال به داخل ماشین برگشتم و قرار شد برای این مهم مشورت کنیم. ولی همسرم و دوستم بدون اینکه نظر من رو بپرسند، ده جلسه ثبت نام کردند و وقت آن را ساعت هفت شب و چهار جلسه در هفته معین کرده بودند.........! وقتی به خونه برگشتیم منو قانع کردند که برای درمان موافقت کنم. دوستم اصرار کرد که این سه ماه را در خونه من بمانید و هیچ تعارفی نکنید چون خونه خودتون است. و بیشتر از همه، گفتن این حرفش رویم تاثیر گذاشت، زیرا گفت: هر چی این سه ماه سخت بگذره بازم ارزش اینو داره . تا اینکه بخوای تا آخر عمر فلج باشی....! .........حالا اگر شما جای من بودید چکار میکردید؟................/          تا قسمتی دیگر خدانگهدار...........

18>نخاعی شدن و فصل تابستان(قسمت دوم) سال1388




سلام عزیزان سلام دوستان.سلام همدردان سلام خوبان: حدوداُ هشت ماه از نخاعی شدنم گذشت. روزهای سخت و همراه با درد و رنج شب میشد، و شبهای پر از درد و تب با جاری شدن اشک از روی گونه های خشک و لاغر به صبح پیوند میخورد. گرمای سوزان و خشک تابستان مانع از ورزش و تمرین های روزانه ام گردید. تصمیم گرفتم روزها را با استراحت کردن و نگاه کردن تی وی و خوردن میوه های تابستانی بگذرونم. با غروب خورشید و کاهش گرما وقت بیرون رفتن از اطاق و ادامه تمرینات و توانبخشی میرسید. با کمک همسر و مادرم بر مرکب تازه رسیده سوار شده (ویلچر) و راهی ایوان خونه میشدم. قبل از رفتن به ایوان خونه با خونسردی و شجاعت کاذب برای دیدن خونه و اطاق خودم که از روز عروسی و ازدواجم انتظار من را میکشید ویلچرم را هدایت کردن. همسرم با خوشحالی درب اطاق را باز کرد. با وسیله نقلیه(ویلچر) وارد اطاق شدم. فکر نمیکردم یه روزی برای اولین بار با ویلچر پا روی فرشهای نو بذارم. با نگاهی به اطراف اطاق، لوازم و اثاثیه نو را مشاهده کردم. به لطف پدر خانومم تقریباُ همه لوازم از مارک های خوب تهیه شده بود. وقتی چشمم به تختخواب دو نفره و پرده آویزان شده اطراف آن اُفتاد(حجله) بغضم ترکید. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. دوست داشتم فریاد بزنم و گریه کنم. لحظه سختی بود. اما بخاطر مادرم و همسرم تا تونستم جلوی گریه ام را گرفتم ولی اشکهای سرازیر شده را هیچگاه پاک نکردم. اجازه دادم اندکی از غصه ها و عقده ها بصورت اشک از طریق چشم هایم که همانند چشمه های خروشان و جویبارها جاری بود تخلیه شوند. همسرم از پشت ویلچرم را هدایت میکرد. و تمام اطاق را نشونم داد و از لوازم و اثاثیه تعریف و تمجید میکرد. اما من دیگه هیچ چیزی رو، نه میدیدم نه میشنیدم. و به علت جاری بودن اشکهایم، همه چیز را تار میدیدم. در اون لحظات به این فکر میکردم که تمام این لوازم بی خاصیت و بی ارزش شده اند. چون معتقد بودم وقتی انسان بیمار و فلج باشه و از سلامتی برخوردار نباشه حتی بهترین لوازم و بهترین مارکها دردی رو دوا نمیکنه و برای انسان لذتی نداره. و بلا استفاده میمانند. زندگی جدید را نمیتونستم بپذیرم. چون هنوز پذیرفتن و زندگی کردن با معلولییت برایم دشوار و غیر قابل قبول بود. الان فهمیدم که غصه ها و اشکهای زیادی را بی دلیل متحمل شدم. ولی نه،،، اشتباه میکنم، اون لحظات واقعاٌ جای تاسف و تاٌثر و حتی احتمال سکته ناقص کردن را هم را داشت. وقتی که شما خوانندگان عزیز با خوندن این تراژدی تحت تاٌثیر قرار میگیرید و غمگین میشوید پس به خودم حق میدهم که با دیدن اون صحنه ها و اون لحظات حالم دگرگون شود. بنابراین نشستن و نظاره کردن این صحنه ها، هر دل سنگی را میشکند. پس همه با هم برویم بیرون که خیلی حالم گرفت........!  وقتی وارد ایوان خونه شدم شب شده بود. با دیدن اطاقم دیگر نایی واسه ورزش و راه رفتن نداشتم. اما شب های دیگه با بستن برس با کمک برادرم و همسرم سرتاسر این ایوان خونه را که ده متری میباشد طی میکردم. به این صورت که اول روی تخت دراز میکشیدم و پس از بستن برس توسط باندهای کشی بلند میشدم. وقتی بلند میشدم اولش سرم گیج میرفت و برای چند دقیقه ای باید ثابت میماندم تا حالم خوب شود و بعد از نرمال شدن حالم، برادرم منو در حالت ایستاده کنترل میکرد و همسرم با کشیدن پای راست و بعد پای چپ بطور نمادین قدم برمیداشتم. این بلند شدن و راه رفتن زورکی که خیلی غیر قابل تحمله برای بیمار چند خاصییت بزرگ و مهم دارد. ویژگی مهمتر از همه اینه که قلب بیمار به علت طولانی شدن بستری بودن و زیاد افقی ماندن بدن به مرور زمان کوچک و ماهیچه های بطن ها که خون را جذب و دفع میکنند ظعیف میشوند و عمل پمپ کردن خون در حالت افقی و دراز کش بودن باعث تنبل شدن قلب میشود و در نهایت وقتی بیمار را سر پا نگه میدارند قلب مجبور به تپش زیاد با فشار بالا میشود که قلب آرام آرام قوی و معمولی میشود. سر گیجه یکی از علائم این مورد است. و دیگر اینکه با بلندکردن بیمار، ماهیچه ها و عضلات و  استخوانهای پاها بر اثر فشار و جاذبه مجبور به واکنش نشان دادن و مصرف کلسیم و دیگر مواد قرار میگیرند و باعث جلوگیری از استخوانسازی در مفاصل که خیلی شایع میباشد میشود. این توضیحات جنبه علمی ندارد و کلی گویی و نظر بنده هست. خلاصه اینکه تمام تابستان رو با این روش و تمرین ها در شب به مدّت چهار ساعت ادامه دادم تا حدّی که دیگر موقع بلند شدن از سر گیجه خبری نبود تنها چیزی که اذیتم میکرد داشتن و زدن سوند بود. تصمیم گرفتم از شرّ این مزاحم خودم رو نجات دهم و بنابر توصیه های پزشک و روشهای خاص خود که در اینجا شرح دادن آنها کار معقول و خوشایندی بنظر نمیرسد، موفّق شدم در عرض یکماه ادرار کردن معمولی را بازیابم. با اینکه از سوند زدن و عوارض ناشی از آن که همان عفونت های ادراری بود رهایی یافتم، یک وسیله دیگر(لوله ادرار) شد یار همیشگی و غمخوارم. که از گوشی همراه و ویلچر مقدّمتر و نزدیکتر است برایم. هر کجا که بروم و بشینم مثل یه بچه خوب و ساکت کنارم میگذارم. امیدوارم روزی برسه که از دست این یار همیشگی هم نجات یابم..همه این مکافات و تحمل سختی های وارده، فقط بخاطر رسیدن به بزرگترین آرزوی هر بیمار نخاعی، که راه رفتن عادی و بدون استفاده از لوازم کمکی میباشد، شده جزء زندگی من.  شهریور سال 88 را با ادامه توانبخشی در خونه به پایان رساندم . با خرید یک جرثقیل دستی که به سقف چوبی  ایوان خونه متصل شده بود، قصد داشتم بدون استفاده از برس راه بروم، با استفاده از یک کمر بند آتش نشانی و پوشیدن آن که با طنابی به جرثقیل متصل میشد از روی زمین بلند شدم، اما بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارم از کمر نخاعی میشوم چون عضلات کمرم در مدّت هشت ماه گذشته به شدّت تحلیل رفته بود و در نتیجه هیچ قدرتی برای تحمل کشش وزن پاهایم را نداشت. این فکر مبتکرانه که هزینه زیادی صرف کردم به شکست انجامید.......! با رسیدن فصل پاییز دلم نیز پاییزی شد. با مشورت و هماهنگی همسرم تصمیم گرفتیم برای رهایی از تکراری شدن زندگی و خستگی ناشی از بیماری به مسافرت ده روزه برویم. چون همسرم به شدّت افسرده و خسته شده بود. .......! در قسمت بعدی به شرح این مسافرت میپردازم.....! خدا نگهدار شما ...................................................................................در آخر از دوستانی که آکادمی گوگوش رو دنبال میکنند خواهش میکنم در هفته های آینده به خانم "ارمیا"رای بدهید.چون هم صداش خوبه هم با حجابه هم خواستنی و نازه و اگر خانم ها حسودیشون میشه میتونند به "امیر"رای بدهند.....

17> نخاعی شدن و فصل تابستان (قسمت اول)سال1388



با سلام دوباره خدمت دوستان عزیز، تشکر و قدردانی میکنم از کسانی که در پست قبلی با گذاشتن کامنتهای پر از مهر و محبّت شون باعث دلگرمی و آرامش قلبی اینجانب را فراهم کردند... باز هم مجبورم چند نکته قابل توجه را عرض کنم::     .................................................................... چیزی که در این وبلاگ میخوانید و مشاهده میکنید خاطرات روزهای سخت و جدال با بیماری و آسیب های نخاعی است .... که از زمان نخاعی شدن تا زمانی که بتوانم بنویسم ادامه میدهم . من نمیگم انسان خوبی هستم و کارهایی که برای درمان خودم انجام داده ام بهترین راه درمان است . من تجارب و خاطرات خود را همانطور که اتفاق افتاده بیان میکنم ...حالا چه بد چه خوب مهم آن است که مخاطبین انسانهای فهیمی هستند و بد و خوب هر چیزی را خودشان درک میکنند. هر کسی نسبت به بیماری و درک خودش و حتی کسانی که سالم هستند به نحوی از این نوشته ها درس و از نعمات خداوند متعال شاکر و شکر گذار میشوند. انهایی که از نعمت سلامتی برخوردارند توجه داشته باشند نوشتن این مطالب بگونه ای که شما تصور میکنید آسان و راحت نیست .حتی نوشتن یک متن کوتاه برای یک بیمار نخاعی خیلی دشوار و قابل تآمل است .نشستن طولانی مدّت برای تایپ یک پست ممکنه باعث ایجاد زخم بستر در ناحیه نشیمنگاه بیمار بشود که خیلی دردناک و زمان میبرد تا بهبودی حاصل شود....در اینجا لازمه اعتراف و یادآوری کنم دوستانی نظیر آیدا عزیز و سیاوش صیاف که از بیماری اسیب نخاعی رنج میبرند در قیاس با من از موقعیت و وضعیت دشوارتری برخوردارند و با کمک امکاناتی مخصوص از پس این مشکل برمی ایند................................! ادامه خاطرات رو با گذشتن از فصل بهار و پیشرفت قابل ملاحظه پی میگیرم...برای بیماران نخاعی هر فصلی دارای ویژگیهای خوب و بد فراوان هست. مثلا فصل بهار روح و جسم بیمار نخاعی رو بهاری میکنه و تا حدودی قدرت و توان بیمار را افزایش میدهد از طرف دیگر بهار و اولین روزهای آن برای یک بیمار نخاعی بدلیل افزایش دید و بازدیدهای عیدانه غیر قابل تحمل است . بارش بارانهای بهاری یکی دیگر از عوامل خونه نشینی بیماران است.  روزهای بارانی بهار را بهانه ای برای ورزش نکردن و استراحت میدانستم ...در خرداد ماه در داخل اطاقم با طنابهایی که از سقف آویزون کرده بودن ورزش و حرکات توانبخشی انجام میدادم.....! با همسرم همیشه دعوا و بحث داشتیم چون او اعتقاد داشت که ورزش و تمرین کردن در داخل خونه هیچ تآثیری ندارد و برای تسریع در بهبودی باید به شهر کوچ کنیم و زیر نظر دکتر و فیزیوتراپی به حرکات توانبخشی و درمان ادامه بدهم. اما من هیچوقت کوتاه نیامدم چون در مدّت شش ماهه اول بیماریم متوجه شدم که فیزیوتراپ معجزه نمیکند و اگر تمام آن حرکات را بدرستی انجام دهم فرقی ندارد که در چه جایی باشد......! و چه جایی بهتر از خونه خودمون که هم حیاط بزرگی دارد و هم اطاق های خرابه زیادی و بهتر از همه داشتن گلهای رز و جعفری و غیره که با دیدن آنها امید به زندگی در دلم قوّت میگرفت و با ارتباط برقرار کردن با گنجشکهای روی درختان و بچه گربه های ناز و قشنگ که با آنها صحبت میکردم بهتر از هر دکتری دردم را تسکین و درمان می کردند.......با رسیدن فصل تابستان فرصتی شد تا حدّی به عقیده همسرم عمل کنم ... ! با تعطیل شدن مدارس در تابستان پسر داییم (مهدی آقا) که معلم هستند با همسر و بچه خود به خونه ما تشریف آوردن. قرار شد ده جلسه ای به فیزیوتراپی برویم. صبحها با کمک همسرو مادرم به داخل ماشین پسر دایی منتقل میشدم. بعد از سی کیلومتر رانندگی به مکان مورد نظر (هلال احمر) میرسیدیم. هنوز سوند و متعلقاتش همراه همیشگی و دائمی من بود. بدلیل نداشتن ویلچر خصوصی و شخصی، از ویلچر آن سازمان استفاده میکردم، ویلچر مورد نظر هم مثل من ناقص العضو بود و یک جا پایی بیشتر نداشت و مجبور بودم هر دو پایم را روی یک جا پایی ببندیم. با معاینه و روئیت اندامم توسط مسئول آنجا ساعاتی را مشخص و روزهای زوج را نوبت فیزیوتراپی قرار داد. بعد از رفتن چند جلسه فهمیدم هیچ کار جدیدی برایم اتفاق نیفتاده فقط بجای امواج الکتریکی تنس از امواج فارادیک استفاده میشد. تنها چیزی که بیشتر عاید من میشد آزار و اذیت گرمای تیر ماه بود که موقع برگشتن مصادف میشد با اواسط روز و اوج گرما، گرمای سوزان تابستان به حدی بود که حالم دگرگون میشد و وقتی به خونه میرسیدم مثل یه مرده منو روی تختم میگذاشتند. و با خوردن هندوانه سرد و شربت و آبمیوه به تدریج حالم بهتر میشد. خودم میدونستم این رفت و آمدها ضررش بیشتر از منفعتش است اما برای دلخوشی همسر و مادرم رفتم و ادامه دادم ......! با همه سختی ها و تحمل گرمای تابستان به آخرین جلسه فیزیوتراپی رفته بودم و موقع تسویه حساب مسئول آنجا از ادامه و تجدید کاردرمانی طفره رفت و به علت شلوغی و مراجعه بیماران زیاد از دادن نوبت جدید منصرف شد. خب منم از خدا خواسته، زیاد ناراحت نشدم چون دیگه از گرما و تحمل رنجهای مسیر طولانی خسته شده بودم. با توصیه و راهنمایی مسئول آنجا به سازمان بهزیستی مشهد رفتم تا ادامه درمان را از طریق اون اداره و کمک های آنان به پایان ببرم. با کمک و همراهی پسر دایی به اداره بهزیستی مراجعه کردم . با ارائه مدارک پزشکی و مدارک شخصی برای ثبت نام و تآیید آسیب بیماریم به مسئول بهزیستی، وارد محوطه سازمان شدیم. پسر داییم به همراه مدارک مربوطه به اطاق  مسئول ضایعه نخاعی ها رفت. او بعد از ثبت نام برای بردن من و نشان دادن جسم علیلم برگشت. من هم تصمیم گرفتم برای نشان دادن وخامت اوضاع بیماریم و تظاهر به شدّت آسیبهای وارده، وضعیتم را نابسامان جلوه بدهم. به همین خاطر در حالی که در صندلی جلو ماشین نشسته بودم، با تکان دادن پای چپم آن را به لرزش واداشتم، تا با لرزش مداوم پای راستم که همیشه در حال اجرا بود مطابقت داشته باشد. و همچنین با کج کردن دهانم و بیرون آوردن زبانم صحنه را تکمیل و سکانس خوبی را رل بازی کردم، مسئول ضایعه نخاعی های بهزیستی از پنجره اطاق که مشرف به محوطه سازمان بود، نگاهی به اندام و دستهای مچاله شده و پاهای لرزان من انداخت و با یک نظر به عمق فاجعه پی برد. با دیدن وضعیتم  فرمود دیگر احتیاجی به پیاده شدن نیست. با مهر تاٌییدی در پایین برگه، معلولیت شدید را رسمآ ابلاغ و به مرکز سازمان ارجاع فرمودند. خوشحال بودم که توانسته بودم او را گول بزنم و قانع نمایم. غافل از اینکه بیماریم بطور عادی، جسمی حرکتی از نوع چهار اندام و به اصطلاح آخر آخرش بوده (تتراپلژی)........!  بعد از مدّتی با دریافت رو نوشتی از این برگه لعنتی برای گرفتن یک ویلچر اکبند به مرکز دیگری معرفی شدم. یک ویلچر معمولی و یک واکر بطور رایگان دریافت نمودم. که لازمه در اینجا از کسانی که این لوازم را برای کمک به بیماران اهدا کرده اند کمال قدردانی و از خدا میخواهم هر حاجتی و هر نیتی که داشته اند به آنان مرحمت و عطا نماید....../   تا قسمتی دیگر خدا نگهدار شما                                                      برای تو>>>>>>>>>>>>                                   از اوج فلک ستاره چیدن سخت است / دور از منی و به تو رسیدن سخت است
ای دوست که بی تو زندگی زندان است / بدان که از تو دل بریدن سخت است ...................................................................................  در آخر از کشتی گیران آزاد تیم ملی ایران بخاطر حفظ حیثیت پهلولنی و بدست آوردن مقام اولی در مسابقات جهانی تهران را تبریک و سلامتی و شادابی را برایشان آرزومندم.....