جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

17> نخاعی شدن و فصل تابستان (قسمت اول)سال1388



با سلام دوباره خدمت دوستان عزیز، تشکر و قدردانی میکنم از کسانی که در پست قبلی با گذاشتن کامنتهای پر از مهر و محبّت شون باعث دلگرمی و آرامش قلبی اینجانب را فراهم کردند... باز هم مجبورم چند نکته قابل توجه را عرض کنم::     .................................................................... چیزی که در این وبلاگ میخوانید و مشاهده میکنید خاطرات روزهای سخت و جدال با بیماری و آسیب های نخاعی است .... که از زمان نخاعی شدن تا زمانی که بتوانم بنویسم ادامه میدهم . من نمیگم انسان خوبی هستم و کارهایی که برای درمان خودم انجام داده ام بهترین راه درمان است . من تجارب و خاطرات خود را همانطور که اتفاق افتاده بیان میکنم ...حالا چه بد چه خوب مهم آن است که مخاطبین انسانهای فهیمی هستند و بد و خوب هر چیزی را خودشان درک میکنند. هر کسی نسبت به بیماری و درک خودش و حتی کسانی که سالم هستند به نحوی از این نوشته ها درس و از نعمات خداوند متعال شاکر و شکر گذار میشوند. انهایی که از نعمت سلامتی برخوردارند توجه داشته باشند نوشتن این مطالب بگونه ای که شما تصور میکنید آسان و راحت نیست .حتی نوشتن یک متن کوتاه برای یک بیمار نخاعی خیلی دشوار و قابل تآمل است .نشستن طولانی مدّت برای تایپ یک پست ممکنه باعث ایجاد زخم بستر در ناحیه نشیمنگاه بیمار بشود که خیلی دردناک و زمان میبرد تا بهبودی حاصل شود....در اینجا لازمه اعتراف و یادآوری کنم دوستانی نظیر آیدا عزیز و سیاوش صیاف که از بیماری اسیب نخاعی رنج میبرند در قیاس با من از موقعیت و وضعیت دشوارتری برخوردارند و با کمک امکاناتی مخصوص از پس این مشکل برمی ایند................................! ادامه خاطرات رو با گذشتن از فصل بهار و پیشرفت قابل ملاحظه پی میگیرم...برای بیماران نخاعی هر فصلی دارای ویژگیهای خوب و بد فراوان هست. مثلا فصل بهار روح و جسم بیمار نخاعی رو بهاری میکنه و تا حدودی قدرت و توان بیمار را افزایش میدهد از طرف دیگر بهار و اولین روزهای آن برای یک بیمار نخاعی بدلیل افزایش دید و بازدیدهای عیدانه غیر قابل تحمل است . بارش بارانهای بهاری یکی دیگر از عوامل خونه نشینی بیماران است.  روزهای بارانی بهار را بهانه ای برای ورزش نکردن و استراحت میدانستم ...در خرداد ماه در داخل اطاقم با طنابهایی که از سقف آویزون کرده بودن ورزش و حرکات توانبخشی انجام میدادم.....! با همسرم همیشه دعوا و بحث داشتیم چون او اعتقاد داشت که ورزش و تمرین کردن در داخل خونه هیچ تآثیری ندارد و برای تسریع در بهبودی باید به شهر کوچ کنیم و زیر نظر دکتر و فیزیوتراپی به حرکات توانبخشی و درمان ادامه بدهم. اما من هیچوقت کوتاه نیامدم چون در مدّت شش ماهه اول بیماریم متوجه شدم که فیزیوتراپ معجزه نمیکند و اگر تمام آن حرکات را بدرستی انجام دهم فرقی ندارد که در چه جایی باشد......! و چه جایی بهتر از خونه خودمون که هم حیاط بزرگی دارد و هم اطاق های خرابه زیادی و بهتر از همه داشتن گلهای رز و جعفری و غیره که با دیدن آنها امید به زندگی در دلم قوّت میگرفت و با ارتباط برقرار کردن با گنجشکهای روی درختان و بچه گربه های ناز و قشنگ که با آنها صحبت میکردم بهتر از هر دکتری دردم را تسکین و درمان می کردند.......با رسیدن فصل تابستان فرصتی شد تا حدّی به عقیده همسرم عمل کنم ... ! با تعطیل شدن مدارس در تابستان پسر داییم (مهدی آقا) که معلم هستند با همسر و بچه خود به خونه ما تشریف آوردن. قرار شد ده جلسه ای به فیزیوتراپی برویم. صبحها با کمک همسرو مادرم به داخل ماشین پسر دایی منتقل میشدم. بعد از سی کیلومتر رانندگی به مکان مورد نظر (هلال احمر) میرسیدیم. هنوز سوند و متعلقاتش همراه همیشگی و دائمی من بود. بدلیل نداشتن ویلچر خصوصی و شخصی، از ویلچر آن سازمان استفاده میکردم، ویلچر مورد نظر هم مثل من ناقص العضو بود و یک جا پایی بیشتر نداشت و مجبور بودم هر دو پایم را روی یک جا پایی ببندیم. با معاینه و روئیت اندامم توسط مسئول آنجا ساعاتی را مشخص و روزهای زوج را نوبت فیزیوتراپی قرار داد. بعد از رفتن چند جلسه فهمیدم هیچ کار جدیدی برایم اتفاق نیفتاده فقط بجای امواج الکتریکی تنس از امواج فارادیک استفاده میشد. تنها چیزی که بیشتر عاید من میشد آزار و اذیت گرمای تیر ماه بود که موقع برگشتن مصادف میشد با اواسط روز و اوج گرما، گرمای سوزان تابستان به حدی بود که حالم دگرگون میشد و وقتی به خونه میرسیدم مثل یه مرده منو روی تختم میگذاشتند. و با خوردن هندوانه سرد و شربت و آبمیوه به تدریج حالم بهتر میشد. خودم میدونستم این رفت و آمدها ضررش بیشتر از منفعتش است اما برای دلخوشی همسر و مادرم رفتم و ادامه دادم ......! با همه سختی ها و تحمل گرمای تابستان به آخرین جلسه فیزیوتراپی رفته بودم و موقع تسویه حساب مسئول آنجا از ادامه و تجدید کاردرمانی طفره رفت و به علت شلوغی و مراجعه بیماران زیاد از دادن نوبت جدید منصرف شد. خب منم از خدا خواسته، زیاد ناراحت نشدم چون دیگه از گرما و تحمل رنجهای مسیر طولانی خسته شده بودم. با توصیه و راهنمایی مسئول آنجا به سازمان بهزیستی مشهد رفتم تا ادامه درمان را از طریق اون اداره و کمک های آنان به پایان ببرم. با کمک و همراهی پسر دایی به اداره بهزیستی مراجعه کردم . با ارائه مدارک پزشکی و مدارک شخصی برای ثبت نام و تآیید آسیب بیماریم به مسئول بهزیستی، وارد محوطه سازمان شدیم. پسر داییم به همراه مدارک مربوطه به اطاق  مسئول ضایعه نخاعی ها رفت. او بعد از ثبت نام برای بردن من و نشان دادن جسم علیلم برگشت. من هم تصمیم گرفتم برای نشان دادن وخامت اوضاع بیماریم و تظاهر به شدّت آسیبهای وارده، وضعیتم را نابسامان جلوه بدهم. به همین خاطر در حالی که در صندلی جلو ماشین نشسته بودم، با تکان دادن پای چپم آن را به لرزش واداشتم، تا با لرزش مداوم پای راستم که همیشه در حال اجرا بود مطابقت داشته باشد. و همچنین با کج کردن دهانم و بیرون آوردن زبانم صحنه را تکمیل و سکانس خوبی را رل بازی کردم، مسئول ضایعه نخاعی های بهزیستی از پنجره اطاق که مشرف به محوطه سازمان بود، نگاهی به اندام و دستهای مچاله شده و پاهای لرزان من انداخت و با یک نظر به عمق فاجعه پی برد. با دیدن وضعیتم  فرمود دیگر احتیاجی به پیاده شدن نیست. با مهر تاٌییدی در پایین برگه، معلولیت شدید را رسمآ ابلاغ و به مرکز سازمان ارجاع فرمودند. خوشحال بودم که توانسته بودم او را گول بزنم و قانع نمایم. غافل از اینکه بیماریم بطور عادی، جسمی حرکتی از نوع چهار اندام و به اصطلاح آخر آخرش بوده (تتراپلژی)........!  بعد از مدّتی با دریافت رو نوشتی از این برگه لعنتی برای گرفتن یک ویلچر اکبند به مرکز دیگری معرفی شدم. یک ویلچر معمولی و یک واکر بطور رایگان دریافت نمودم. که لازمه در اینجا از کسانی که این لوازم را برای کمک به بیماران اهدا کرده اند کمال قدردانی و از خدا میخواهم هر حاجتی و هر نیتی که داشته اند به آنان مرحمت و عطا نماید....../   تا قسمتی دیگر خدا نگهدار شما                                                      برای تو>>>>>>>>>>>>                                   از اوج فلک ستاره چیدن سخت است / دور از منی و به تو رسیدن سخت است
ای دوست که بی تو زندگی زندان است / بدان که از تو دل بریدن سخت است ...................................................................................  در آخر از کشتی گیران آزاد تیم ملی ایران بخاطر حفظ حیثیت پهلولنی و بدست آوردن مقام اولی در مسابقات جهانی تهران را تبریک و سلامتی و شادابی را برایشان آرزومندم.....        

نظرات 26 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ب.ظ

چقدر سخت ... پاى راستتون همیشه لرزش داره ؟!؟!



حالا از ویلچر راضى هستین ؟!

اره از پای چپم بیشتره......نه بابا بیزارم از هر چی ویلچره من میخوام راه برم ویلچر فقط برای حمام رفتن استفاده میکنم

لبحند زندگی چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:11 ق.ظ http://httpkhorshidtabanarezoha.persianblog.ir

سربزن

باشه ...تله نباشه؟ اومدم باز نشد ...دوباره چک کن ادرسو...

نفس چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ق.ظ http://yadenafas.blogfa.com

در نقاشی هایم تنهایی را پنهان میکنم..//

در قلبم دلتنگی هایم ر ا..//

در سکوت حرف های نگفته ام را..//

در لبخندم غصه هایم را .. //

قلب چه کودک است .!//

ساده می نگرد !!//

ساده می خندد !!//

ساده می پوشد !!//

ساده میتپد !!//

از تبار دیوارهای کاهگلی است!!//

ساده می افتد !!//

ساده می شکند !!//

ساده از تپش میافتد !!//

به همین سادگی .!//

سلام اقا مهدی روز زیبای شما بخیر امروز میدونم حالت خوبه نمیدونم ولی اینجوری حس میکنم واست دعا میکنم هر روز حالت بهتر بشه
شاداب باشی عزیز

سلام خیلی قشنگ بود لذت بردم ....ممنونم از لطف شما

لبحند زندگی چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ب.ظ http://khorshidtabanarezoha.persianblog.ir

درستش کردم منم همنوع خودتم دوست داشتی بیا

یاسمن چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 ب.ظ http://rastak65.blogfa.com/

سلام
چرا پیش دکتر همه ما امام رضا نرفتید؟

سلام........رفتم خدمت اقا اما قرار نیست همه رو شفا بده .هر کس واقعا دلش بشکنه و به اخر خط برسه شاید شفا بگیره....شما دعا کن...

آرش پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:49 ق.ظ

پس با کلک اون ویلچرو گرفتی
شمایی که انقدر حلال و حرام میدونی این کاری که کردی درست نیست.

شما درست متوجه موضوع نشدی .....دوباره بخون شاید متوجه بشی...پسر خوب اگه کلکی بود که الان خوب بودم ......

دونده پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ق.ظ http://www.mycolddays.blogsky.com

سلام دوست من

حالتون چطوره؟
خوشحال شدم که حرفاتون باعث شد اون افراد به اشتباهشون پی ببرن.
میدونید؟ کسیکه درد داره ، درد رو می فهمه ....


یه سری به این ادرس بزنید شاید براتون خوب باشه:

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=173557

سلام ...ممنونم حتما سر میزنم ...

دونده پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ق.ظ http://www.mycolddays.blogsky.com


تقدیم به همه ی دوستان:

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم

شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟

یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟

ولی اینم می دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به
گل های وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوته هاش ازت پول نمی گیرن!



چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار می کنی؟
می ترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون می خواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقت ها یادمون میره چرا بارون می یاد!

این جوری فقط می خواد بگه منم هستم
فراموش نکن که همین بارون که کلافت می کنه که اه چه بی موقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه.

هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشونو روی سر ما گریه می کنن؟

اونقدر که دیگه برای خودشون چیزی نمی مونه و نابود میشن؟
ابرا رو می گم
هیچ وقت از ابرا تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه
و به موجودات زمین می بخشه؟!

ماهانه می گیره یا قراردادی کار می کنه؟

برای ساختن یه رنگین کمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟
چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته می شه؟
بابت این کارش چقدر حقوق می گیره؟
چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمی یاد؟
چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی کنیم؟


تا حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟
قشنگ ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.

قیمت بلیتش هم دل تومنه!


خودتو به آب و آتیش می زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می تونی قشنگ ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گل های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمی شه، بلکه پررنگ تر هم میشن

لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک می کنه و می بره.

تو که قیمت همه چیز و با پول می سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی :
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟

خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوال ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه ...

اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی هایی رو که داری ازت بگیرن
زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه می گیری؟
چی خیال کردی؟

پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز خیال کردی!



اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می ذاری
تا اونجا که اگه صاحبش بخواد می تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.

پروردگاری که هر چی داریم از ید قدرت اوست ...


اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بدیم؟

یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم
اون وقت می فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی میکنی!

قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر

به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو

این ایمیل رو برای ده نفر که لیاقتش رو دارن بفرست

اگه ده نفر پیدا نکردی در خودت تجدید نظر کن

قابل توجه دوستان گرامی

لبحند زندگی پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ق.ظ

عیبی نداره استفاده کنیدفقط قبلش بهم بگید برای کجا میخاید ممنون

در اخر نوشته هام ....

فریال پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ب.ظ

سلام من میدونم که سختی ها زیاده ولی میدونم موفق میشین ولی زمان میخواد من خودم تا هفت سالگی نمیتونستم راه برم ۸سالگی دست می گرفتم به دیوار بعد باوسایل کمکی مدرسه میرفتم سال اول دبیرستان بودم که عصای زیر بغل استفاده کردم الان تو خونه بدون عصا راه میرم ولی پای راستم انحراف داره درسم داره کم کم تموم میشه سختی های زیادی کشیدم ولی هیچ وقت ناامید نشدم

فری جون منو با این نوشته هات بیشتر از قبل امیدوار کردی...خدانگهدارت

آرش پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ب.ظ

وقتی الکی پاتو لرزوندی و "همچنین با کج کردن دهانم و بیرون آوردن زبانم صحنه را تکمیل و سکانس خوبی را رل بازی کردم"
خودتونم گفتید نقش بازی کردید!

اولا هدف من از این کار گرفتن ویلچر و واکر نبود ...حالا اونا لطف کردن...خدا خیرشان بدهد ...منظور من از نوشتن این صحنه وخامت بیماری ضایعه نخاعی و عوارض ان بود که خودم در اون لحظه و در اون برهه از زمان از اون بی خبر و به علت نداشتن و ندیدن نخاعی ها .امیدوار بودم و فکر میکردم بزودی راه میروم....ولی اگر خودت به این بیماری مبتلا بشی میفهمی که پاهای سالم هیچوقت با تکان دادن به لرزش نمیافته ........من این مطالب رو برای بیمارانی مثل خودم مینویسم که با کوچکترین اشاره متوجه منظورم میشوند........اما امیدوارم خودت شخصا با این عوارض اشنا بشی که سوالهای بی مورد نکنی.....و قضاوت را به عهده مخاطبین دیگر میگذارم که جواب تو به نحوی که برات مفهوم باشه توضیح دهند...........

نفس پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:54 ب.ظ http://yadenafas.blogfa.com

سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم،
می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌
که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه
یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه
یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛
یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره

یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌
ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت
هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد
و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند،
فقط‌ خاک
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد
ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.

یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد
عاشق‌ بشود،
انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند

وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم.
من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند

من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده
من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام

که می خواهم تغییر کنم.........
انتخاب‌ کنم
وای بر من اگر همین طور خاک‌ باقی‌ بمانم

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم

پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم

سلام خوبی اقا مهدی میدونم به این زودی خوب میشی وتا عید خوب شدنتو به ما عیدی میدی حتما تا عید یه خبر خوب واست اتفاق میفته وبعدش تو وبلاگت مینویسی وما هم میخونیم روز خوش اقا مهدی

سلام ...خیلی ممنونم از مطالب زیبای شما که در این بخش موجب استفاده من ودیگر دوستان میشود.... و در مورد مطلب اخر باید بگم خدا از زبونت بشنوه ...مگر معجزه ای صورت بگیره...وگرنه حالا حالا ها باید با درد و رنج بسازیم..متشکرم

نسرین پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:56 ب.ظ

اقا مهدى من تمام مدت دعام اینه که خدا هیچ شخصى رو اینگونه مثل ما گرفتار نکنه،حتى این ارش خان عزیز رو که متوجه نیست
ومن شخصا این جا که نشسته ام خیلى ها فکر میکنند مشکل من فقط پام است که نمى توانم راه بروم، وبیشتر وقتا مهمانهایى که همواره لطف دارن و زود زود مرا شرمنده میکنند، اونقد از پا درد و گرانى و مشکلات مى نالند،
بعضى ها میگویند خوش بحالت !!!!
ومن میدانم که در جزئى ترین اسیب نخاعى بیست میلیون عصب اسیب مى بیند که هر کدام عملکردى از سیستم بدن را مختل میکند..... البته. قبل از من کشف کردن محققان ،من نقشى در اون کشف ندارم متاسفانه..... اقا مهدى عزیز بعنوان خواهر بزرگتر پیشنهاد میکنم فقط بیاییم همه ما نخاعى ها دعا کنیم که هیچ نخاعى اسیب نبیند، دیگر مارا نفهمند خیلى بهتر است
من شخصا به جاى توجیه کردن دیگران، کتاب میخونم ، وبلاگهاى شماها رو میخونم، جدول حل میکنم، اخبار گوش میدم، خیلى زیاد شجریان میگیرم، و اخیرا از صفر شروع کردم زبان خوندن، روزى یکى دوساعت سرگرمم میکند
، همه اون کارها در سن بالا با درد و داغ زیاد براى رو کم کنى روزگار است و بس
تفسیرى از پیام اقا مهرداد" با داشته هاى مثبت و نداشته هاى منفى باید شاد بود
من اگر هم نتونم شاد باشم زندگى میکنم

سلام نسرین خانم...منم همیشه با خودم موقع دعا کردن از خدا میخوام حتی یک کافر رو به این بیماری دچار نکنه.......اما این ارش خان نمیدونم چی از سر کچل من میخواد.....نمیذاره به حال مرگم بمیرم.......واقعا گیج شدم یه کی نیست بهش بگه خب تو که حالت از مهدی بهم میخوره چرا به وبلاگش وارد میشی؟........در مورد شما دوست دارم یه مطلبی رو یاد اوری کنم: من مطمئن هستم ، خدا اگر چه بهترین عزیزانت رو در این دنیا از شما گرفته ....در عوض انها چنان قدرت و پیشرفت قابل توجهی به شما و پسر دانشجویت بدهد که خود شما از این عظمت و پیشرفت در شگفت بمانید...( خدا گر زحکمت ببندد دری ...ز رحمت گشاید در دیگری) من به شما قول میدهم با چشمهای خودت این موضوع رو ببینی و از الطاف الهی بهره مند بشوی.....برایت صبر و شادکامی از صمیم قلبم ارزومندم..مهدی

ناهید پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ

سلام آقا مهدی
انشالله که حالتون خوبه و از نوشته هاتون معلومه که هدفی رو دنبال می کنید که خیلی عالیه ، شما از تجسم خلاق فوق العاده ای بر خوردارید و من مطمئنم که حتما به هدفتون میرسید . ویلچر رو هم که قبول ندارید پس برای بدست آوردنش نیازی نبود که قیافه تون رو کمدی کنید شاید هم خواستید به خاطر فشار روحی و جسمی دنیا رو به بازی بگیرید که اگه اینطور بوده پس می ارزه که یادآوریش شما رو شاد کنه .
من هم یاد خاطره ای افتادم زمانی که فیزیو تراپی میرفتم البته اون موقع ویلچری نبودم اما توی بیمارستان چون راه طولانی بود برای سرعت بخشیدن به کارم از ویلچر بیمارستان استفاده می کردم وقتی سوار ویلچر میشدم همینطور نگاههای ترحم آمیز به سویم بر می گشت و من می شنیدم که زیر لب هی میگن عجب!!! چرا خدا به جوانیش رحم نکرده یا خیلی حرفهای دیگه ...
برادرم که همیشه همراهم بود، از شنیدن این حرفها و رفتار مردم به شدت ناراحت می شد .
او یه روز وقتی که من روی تخت بودم و فیزیوتراپی میشدم ویلچر منو سوار شد و رفت توی راهرو بیمارستان .
هر کی به او می رسید میگفت وای خدا شفاشو بده چرا این جوان نازنین اینطور شده آخی بمیرم براش ...
برادرم میگفت که در حین شنیدن این حرفها یه دفعه از جا بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم که بعضی ها چنان هاج و واج با چشم غره نگاهم کردن مثل اینکه من جرمی مرتکب شده بودم ، بعد برگشتم به اونا گفتم چرا ناراحتید خب من شفا پیدا کردم خوشحال باشید ...
هر چند و قتی خونه اومدیم بهش گفتیم که تو نباید اینکارو می کردی اما او همیشه از طرز برخورد بعضی از آدما نسبت به من ناراحت بود و همش میگفت باید به کسانی ترحم کرد که معنای زندگی رو نمی فهمن نه به شما وامثالتون ...

قسمت غمگین داستان این هست که الآن سالهاست که برادرم از دنیا رفته و بعد از اون من ویلچری هم شدم ولی هنوز هم طرز برخورد ترحم آمیز آدما همچنان ادامه داره و متاسفانه هیچ تغییری نکرده ...
ببخشید با حرفام اذیتتون کردم نمیدونم اصلا چی شد که حرف به اینجا کشید شاید خواستم منهم کمی با نوشتن آروم بشم .

ناهید جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ق.ظ

هر وقت اسم آرش رو که می شنیدم یاد آرش کمانگیر میفتادم اما این آرش مثل اینکه کمانش رو گرفته به طرف قلب آقا مهدی و هی میخواد با حرفاش بهش تیر زهرآگین پرتاب کنه
آخه چرا ؟؟؟؟؟
آیا خودش مشکلی داره که کنار اومدن با اون براش سخته ؟ منظورم جسمی نیست ها ...مشکل روحی رو میگم ، ایکاش مشکل جسمی داشت اونوقت میشد یه کاری کرد ، امامشکل روحی رو هیچکس نمیتونه کاری بکنه به خصوص اگه طرف نادان هم باشه ، چون نادانی از جهله و جهل یعنی تاریکی واین آقا داره توی تاریکی تیر میندازه و نمیدونه هدفش کیه و اصلا برای چی اینکارو می کنه...
براش دعا می کنم که هر چه زودتر از تاریکی نجات پیدا کنه و به روشنایی بیاد و ببینه که چه کار اشتباهی میکرده ، ایکاش تا اون موقع دیر نشده باشه ...ایکاش خدا غضبش نگیره که خیلی براش بد میشه.

آقا مهدی عزیز به قول حافظ :

تو با خدای خود انداز ، کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی ، خدا بکند

زهرا جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:48 ق.ظ http://www.my-idea.blogfa.com

سلام
از مصائب ویلچیر گرفتن از بهزیستی کاملا آگاهم و درک میکنم که چقدر سخته!!!البته شود ولیکن به خون جگر شود!!
امیدوارم روش درمان بیماریهای مزمن و زمین گیر کننده ایی مثل آسیبهای نخاعی و ام اس و بیماریهایی از این قبیل هر چه سریعتر پیدا بشه تا دیگه هرگز در هیچ شخصی در این کره خاکی شاهد چنین دردها و رنجهایی نباشیم.

سودا جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

بابا چقدر طرفدار داری ماشاا...
یک چند روز نظر ندادیم برو بچ دارند بخش نظرات شما را می ترکانند
دوستان نظر بدهید ولی چرا یک پست وبلاگ می گذارند آه
از همه امکانات کمک بگیرید تا خوب بشوید ولی اینکه به وسایل نمی خواهید وابسته بشوید عالیه این باعث میشه سعی کنید از اندامتان کار بکشید تا دوباره کارایی قبل را به دست اورند
موفق باشید

ممنونم سودای گلم....

نفس جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 ب.ظ http://yadenafas.blogfa.com

برایت یک بغل گندم ، دلی خشنود از مردم

برایت یک بغل مریم ،‌ که مست از می شوی هر دم

برایت قدرت آرش ،‌ که دشمن را زنی آتش

برایت سفره‌ای ساده ،‌ حلال و پاک و آماده

برایت یک غزل احساس ،‌ دوبیتی‌های عطر یاس

برایت هر چه خوبی هست ،‌ صمیمانه دعا کردم ...

سلام اقا مهدی خوبی اگه ارش میاد تو وبلاگت فکر کنم خیلی دلش واست تنگ میشه یه جوری کل کل میکنه با شما که فکر کنم دلت واسش تنگ میشه اگه واست نظر نزاره خوب زبون ارش یکم تنده اونم دوستت داره اخرش باور کن یه جور با شما دوست صمیمی میشه نحوه حرف زدن بعضی ادما اینجوریه دیگه از دستش دلخور نباش
روز خوبی داشته باشی

ممنونم از شعر زیبایت.......لطف دارید کاش اینطور باشه...

رضا جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ب.ظ

کنار این پستهاتون تاریخ سالش رو هم بزنید.

باشه چشم.......

نفس شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ق.ظ http://yadenafas.blogfa.com

آدمها می آیند
زندگی می کنند
می میرند و میروند..
اما فاجعه ی زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود که
آدمی میرود اما نمی میرد!
می ماند
ونبودش دربودن تو
چنان ته نشین می شود
که تومی میری
درحالی که زنده ای...
سلام صبح زیبای شما بخیر حالتون خوبه اقا مهدی انشاالله هر روز بهتر از دیروز باشید
دلت شادو لبت خندون باشه

سلام گلم ..خیلی با حال بود ....امیدوارم همیشه بهاری باشی ...................

سیاوش شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:49 ق.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

مخلصیم

همچنین...

kazemi شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ق.ظ

سلام با این اتجمن که رابط بین ژاپنی ها و ایرانی ها در زمینه معلولیت هست ارتباط بگیرید
http://www.mint-assist.com/

حتما سر میزنم....ممنونم

مهسا شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام من هرازگاهی وبلاگ شما رو می خونم براتون آرزوی سلامتی دارم امیدوارم بتونید دوباره راه برید والبته بهتون تبریک میگم برای صبر و امیدواری که دارید . حرفای این آقای مزاحم یعنی آرش رو هم جدی نگیرید و ناراحت نشید هرکی هست دیوونه است!!

سلام مهسا خانم:لطف کردید.

مریم شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:37 ب.ظ

سلام ..امیدوارم همیشه خوب ودر ارامش باشید .خانم تون دیگه میاد بهتون سربزنه؟

سلام مریم خانم:خیلی ممنونم ازشما. اومدن که نه اما گهگاهی با تلفن احوالی جویا است

لیلا شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:38 ب.ظ

سلام آقا مهدی امیدوارم روز به روز بهتر بشی.خواستم خدمتتون عرض کنم یک دکتر طب سوزنی در زنجان بیماران نخاعی را تا حدی درمان میکند.

چکاوک یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:07 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک ودریا واژگون است
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد

ایولله ......مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد