جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

18>نخاعی شدن و فصل تابستان(قسمت دوم) سال1388




سلام عزیزان سلام دوستان.سلام همدردان سلام خوبان: حدوداُ هشت ماه از نخاعی شدنم گذشت. روزهای سخت و همراه با درد و رنج شب میشد، و شبهای پر از درد و تب با جاری شدن اشک از روی گونه های خشک و لاغر به صبح پیوند میخورد. گرمای سوزان و خشک تابستان مانع از ورزش و تمرین های روزانه ام گردید. تصمیم گرفتم روزها را با استراحت کردن و نگاه کردن تی وی و خوردن میوه های تابستانی بگذرونم. با غروب خورشید و کاهش گرما وقت بیرون رفتن از اطاق و ادامه تمرینات و توانبخشی میرسید. با کمک همسر و مادرم بر مرکب تازه رسیده سوار شده (ویلچر) و راهی ایوان خونه میشدم. قبل از رفتن به ایوان خونه با خونسردی و شجاعت کاذب برای دیدن خونه و اطاق خودم که از روز عروسی و ازدواجم انتظار من را میکشید ویلچرم را هدایت کردن. همسرم با خوشحالی درب اطاق را باز کرد. با وسیله نقلیه(ویلچر) وارد اطاق شدم. فکر نمیکردم یه روزی برای اولین بار با ویلچر پا روی فرشهای نو بذارم. با نگاهی به اطراف اطاق، لوازم و اثاثیه نو را مشاهده کردم. به لطف پدر خانومم تقریباُ همه لوازم از مارک های خوب تهیه شده بود. وقتی چشمم به تختخواب دو نفره و پرده آویزان شده اطراف آن اُفتاد(حجله) بغضم ترکید. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. دوست داشتم فریاد بزنم و گریه کنم. لحظه سختی بود. اما بخاطر مادرم و همسرم تا تونستم جلوی گریه ام را گرفتم ولی اشکهای سرازیر شده را هیچگاه پاک نکردم. اجازه دادم اندکی از غصه ها و عقده ها بصورت اشک از طریق چشم هایم که همانند چشمه های خروشان و جویبارها جاری بود تخلیه شوند. همسرم از پشت ویلچرم را هدایت میکرد. و تمام اطاق را نشونم داد و از لوازم و اثاثیه تعریف و تمجید میکرد. اما من دیگه هیچ چیزی رو، نه میدیدم نه میشنیدم. و به علت جاری بودن اشکهایم، همه چیز را تار میدیدم. در اون لحظات به این فکر میکردم که تمام این لوازم بی خاصیت و بی ارزش شده اند. چون معتقد بودم وقتی انسان بیمار و فلج باشه و از سلامتی برخوردار نباشه حتی بهترین لوازم و بهترین مارکها دردی رو دوا نمیکنه و برای انسان لذتی نداره. و بلا استفاده میمانند. زندگی جدید را نمیتونستم بپذیرم. چون هنوز پذیرفتن و زندگی کردن با معلولییت برایم دشوار و غیر قابل قبول بود. الان فهمیدم که غصه ها و اشکهای زیادی را بی دلیل متحمل شدم. ولی نه،،، اشتباه میکنم، اون لحظات واقعاٌ جای تاسف و تاٌثر و حتی احتمال سکته ناقص کردن را هم را داشت. وقتی که شما خوانندگان عزیز با خوندن این تراژدی تحت تاٌثیر قرار میگیرید و غمگین میشوید پس به خودم حق میدهم که با دیدن اون صحنه ها و اون لحظات حالم دگرگون شود. بنابراین نشستن و نظاره کردن این صحنه ها، هر دل سنگی را میشکند. پس همه با هم برویم بیرون که خیلی حالم گرفت........!  وقتی وارد ایوان خونه شدم شب شده بود. با دیدن اطاقم دیگر نایی واسه ورزش و راه رفتن نداشتم. اما شب های دیگه با بستن برس با کمک برادرم و همسرم سرتاسر این ایوان خونه را که ده متری میباشد طی میکردم. به این صورت که اول روی تخت دراز میکشیدم و پس از بستن برس توسط باندهای کشی بلند میشدم. وقتی بلند میشدم اولش سرم گیج میرفت و برای چند دقیقه ای باید ثابت میماندم تا حالم خوب شود و بعد از نرمال شدن حالم، برادرم منو در حالت ایستاده کنترل میکرد و همسرم با کشیدن پای راست و بعد پای چپ بطور نمادین قدم برمیداشتم. این بلند شدن و راه رفتن زورکی که خیلی غیر قابل تحمله برای بیمار چند خاصییت بزرگ و مهم دارد. ویژگی مهمتر از همه اینه که قلب بیمار به علت طولانی شدن بستری بودن و زیاد افقی ماندن بدن به مرور زمان کوچک و ماهیچه های بطن ها که خون را جذب و دفع میکنند ظعیف میشوند و عمل پمپ کردن خون در حالت افقی و دراز کش بودن باعث تنبل شدن قلب میشود و در نهایت وقتی بیمار را سر پا نگه میدارند قلب مجبور به تپش زیاد با فشار بالا میشود که قلب آرام آرام قوی و معمولی میشود. سر گیجه یکی از علائم این مورد است. و دیگر اینکه با بلندکردن بیمار، ماهیچه ها و عضلات و  استخوانهای پاها بر اثر فشار و جاذبه مجبور به واکنش نشان دادن و مصرف کلسیم و دیگر مواد قرار میگیرند و باعث جلوگیری از استخوانسازی در مفاصل که خیلی شایع میباشد میشود. این توضیحات جنبه علمی ندارد و کلی گویی و نظر بنده هست. خلاصه اینکه تمام تابستان رو با این روش و تمرین ها در شب به مدّت چهار ساعت ادامه دادم تا حدّی که دیگر موقع بلند شدن از سر گیجه خبری نبود تنها چیزی که اذیتم میکرد داشتن و زدن سوند بود. تصمیم گرفتم از شرّ این مزاحم خودم رو نجات دهم و بنابر توصیه های پزشک و روشهای خاص خود که در اینجا شرح دادن آنها کار معقول و خوشایندی بنظر نمیرسد، موفّق شدم در عرض یکماه ادرار کردن معمولی را بازیابم. با اینکه از سوند زدن و عوارض ناشی از آن که همان عفونت های ادراری بود رهایی یافتم، یک وسیله دیگر(لوله ادرار) شد یار همیشگی و غمخوارم. که از گوشی همراه و ویلچر مقدّمتر و نزدیکتر است برایم. هر کجا که بروم و بشینم مثل یه بچه خوب و ساکت کنارم میگذارم. امیدوارم روزی برسه که از دست این یار همیشگی هم نجات یابم..همه این مکافات و تحمل سختی های وارده، فقط بخاطر رسیدن به بزرگترین آرزوی هر بیمار نخاعی، که راه رفتن عادی و بدون استفاده از لوازم کمکی میباشد، شده جزء زندگی من.  شهریور سال 88 را با ادامه توانبخشی در خونه به پایان رساندم . با خرید یک جرثقیل دستی که به سقف چوبی  ایوان خونه متصل شده بود، قصد داشتم بدون استفاده از برس راه بروم، با استفاده از یک کمر بند آتش نشانی و پوشیدن آن که با طنابی به جرثقیل متصل میشد از روی زمین بلند شدم، اما بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارم از کمر نخاعی میشوم چون عضلات کمرم در مدّت هشت ماه گذشته به شدّت تحلیل رفته بود و در نتیجه هیچ قدرتی برای تحمل کشش وزن پاهایم را نداشت. این فکر مبتکرانه که هزینه زیادی صرف کردم به شکست انجامید.......! با رسیدن فصل پاییز دلم نیز پاییزی شد. با مشورت و هماهنگی همسرم تصمیم گرفتیم برای رهایی از تکراری شدن زندگی و خستگی ناشی از بیماری به مسافرت ده روزه برویم. چون همسرم به شدّت افسرده و خسته شده بود. .......! در قسمت بعدی به شرح این مسافرت میپردازم.....! خدا نگهدار شما ...................................................................................در آخر از دوستانی که آکادمی گوگوش رو دنبال میکنند خواهش میکنم در هفته های آینده به خانم "ارمیا"رای بدهید.چون هم صداش خوبه هم با حجابه هم خواستنی و نازه و اگر خانم ها حسودیشون میشه میتونند به "امیر"رای بدهند.....

نظرات 14 + ارسال نظر
دونده شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ب.ظ

سلام
لحظات واقعا غم انگیزی بود:(((
اما چقدر زیبا گفتید که همه با هم بریم بیرون که حالم گرفته شد:)) خیلی هنرمندانه و غافلگیر کننده بود

سلام ..ممنونم از نظر شما .....مرسی

پریناز شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ب.ظ

سلام
از خوندن این قسمت خیلی متاثر شدم.
امیدوارم هر چه سریعتر به سلامتی کامل برسین.

ممنونم عذر می خوام ناراحتتون کردم

نرگس شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ب.ظ

سلام
اصلا نمیشه مطلب رو خوند
لطفا بک گراند تیره پشتش رو بردارید.

سلام دیگه از دست در رفت کارش نمیشه کرد تا بعد...

نفس یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:43 ق.ظ http://yadenafas.blogfa.com

برایت وقت میگذارم ....
چون بوی نفسهای تو طعم خدا را میدهد

چه زیباست که در اندیشه‌مان
دوست داشتن‌ است…
چه شادی‌بخش است
وقتی نگاه‌مان می‌خندد.
چه مست می‌شود این دنیا آنگاه که…
دلمان پر از امید به فردایی روشن است.
من می‌دانم
از همین صبح زیبا…
از این گنجشکانی که رقصان آواز می‌خوانند…
از این صدای گذر آب در نهر کوچک زندگیمان می‌دانم
آری، امروز روز خوبی‌ست…
بی‌شک معجزه‌ای در راه است!!
سلام اقا مهدی با تمام سختی هنوزم امیدواری از این امیدت خوشم میاد خدا خیلی دوستت داره چون دلش میخواد همش صداتو بشنوه الهی هرچه خدا بخواد همون بشه وشما بزودی سالم وتندرست به روز های عادی خود برگردید

سلام نفس خانم. منم برات وقت میگذارم.....ممنونم که این همه شاعرانه منوامیدوار میکنید....خدانگهدار

مریم یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام خوی هستید؟درسته اون لحظات واستون تلخ بوده ولی هنوز خاطرش تو یادتونه.آقامهدی خانم تون ازدواج کردنن؟آخه وقتی این همه تو راه رفتن تون باهاتون بودن چرا رفتن؟؟آقامهدی خیلی از افرادی که مشکل نخاع دارن از این مسئله سوند زدن عذاب میکشن اگه امکانش واستون هست این شرایط وراههای کنترلشو بزارید تا بخونن .ممنون .شادودر آرامش باشید

سلام خوبم...مرسی اره.....: دیگه نتونست بیشتر از این تحملم کنه-دقیقا منظورتون رو متوجه نشدم اما هر نخاعی باید لااقل روزی یکبار سوند بزنه و گر نه برای کلیه و مثانه مشکلات غیر قابل جبرانی ایجاد میشه ......خدانگهدار

[ بدون نام ] یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:44 ب.ظ

ارمیا همه کاراش مشکوک و پر از تزویر و ریاست
البته از تظر بنده

نفس دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ق.ظ http://yadenafas.blogfa.com

قیصر امین پور
حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟


با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

سلام بازم من مزاحم همیشگیتون عادت کردم هر روز بیام به وبلاگتون سر بزنم خوب کم کم داریم به بهار نزدیک میشیم امیدوارم تو این روزها شادیهایتان مثل در ختان دوباره رخت نو بپوشه شکوفه بزنه ودباره شاد وخرم باشی منتظر خبرای خوشی از شما باشیم
روز خوش

سلام خوش اومدی ....چه با صفا اومدی....ممنونم از لطف شما...روزهایت بهاری

نفس دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:26 ب.ظ http://گورستان غم

اشکهایت دوباره غلطید تا دوباره دلی را گریان خود کنی . . .

اشکهایم سه بار می غلطد یه بار در موقع اصل ماجرا یه بار برای نوشتن ماجرا یه بار برای قلب پاک و مهربون شما که ابراز همدردی میکنید.....روزهای بهاری برایت ارزومندم.

نسرین سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:31 ب.ظ

برادرجان، مراعات سن و سال مارا بکن روى نوشته ها اینجورى تیره و تار نکن، با عینک هم به زحمت تونستم بخونم ، انشالله که سفر خوش گذشته زودتر از سفر و تجربیات و شیرینى هاى سفر بنویس

چشم خواهر گلم: من میخواستم زمینه تاریک باشه چون نوشته ها واضح تر دیده بشه ...اما کارم اشتباه از کار در اومد...تکرار نمیشه....چشم..به امید سلامتی و شادکامی.

فریال سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام
شاد باشی
تلاش کن موفق میشی

سلام فری جون: ممنونم از تو......

رها چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:24 ق.ظ

سلام
از طریق آیدا با شما آشنا شدم و از این آشنایی خیلی خیلی خوشحالم . آشنا شدن با انسانهایی مثل شما تلنگر بزرگی برای منه , هر انسان یک رسوله , یک پیامبر ...

سلام عزیز منم از اشنایی با شما خوشحالم و امیدوارم در زندگی موفق باشی

نفس چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ب.ظ http://yadenafas.blogfa.com

زندگی چیست؟؟؟؟؟؟

جاده ای میگوید:

زندگی لحظه تلخی ست پراز حادثه ها

شبنمی می گوید:

زندگی بیشتر از لحظه کوتاه نبود

عاشقی می گوید:

زندگی فاصله است، درغم عشق سرازیر شدن،عشق را باهنر اشک درآمیختن است

زندگی یعنی چه؟

زندگی چیست که تلخ است و پر از حادثه است؟

زندگی چیست که کوتاه و در آن فاصله است؟

زندگی عشق بلندی ست که با اشک در آمیخته است؟

زندگی هیچکدام است که اینها گویند.

زندگی حرف سپهری ست که او میگوید

" زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

سلام خوبی اقا مهدی با روزای سرد زمستونی بهت خوش میگذره بهار توس هم باید زیبا باشه مخصوصا که به امام رضا هم نزدیک هستید اگه رفتین پابوسش مارو هم از یاد نبرید انشالله خودش ضامن شما میشه یه روز با پاهای خودت میری زیارتش
روز بخیر اقا

سلام نفسم: شما رو به خاطر این همه محبتی که دارید میستایم.....خدانگهدارت عزیز..

چکاوک شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ق.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام اقا مهدی احوال شما ؟
خوب هستین ان شالله؟
حال مادر بهتره؟
حسی که ازش نوشتین رو با تموم وجود تجربه کردم
ولی من هیچ وقت نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و بی اختیار اشکم جاری میشه
این وبلاگ شخصی خودتونه پس نباید نگران بازخوردها نسبت به نوشته هاتون باشین
بنویسین تا خالی بشین ازدرد از غم
البته همینم خیلی خیلی جرات میخواد
را جع به اکادمی هم باید بگم ما دیش دیش نداریم به خاطر همین نمیفهمم چی میگین
مسافرت کجا رفتین؟
میگم این آخر سالیه کنار امام رضایی عجب کیف میکنیدا!!!
راستی من عاشق بچه گربه ام فک کنم تابستون خونمون پر بشه از بچه گربه فقط باید از دس زدن بهشون نترسم ...
یه عکسم از گلای نازتون بذارین ببینیم....
تو نوشته هاتون گفته بودین علمی نیست من میگم خیلی هم علمیه شما از پزشکم بهتر نوشتین این نوشته ها حاصل دردهای طاقت فرسا وچیزایی که خودت میدونی وخدای خودت هست...


مرسی عزیزم...بد نیستم میگذره..مادرم هم خوبه همش میره مسجد و دعاو نماز به امید بهبودیم...از احساس پاکتون متشکرم....دیش دیش نداری لپ لپ بخر..مسافرت شمال رفته بودیم...اما زیارت امام رضا رفتن الان خیلی سرده هر وقت برم برات دعا میکنم....یک عکس از گربه هام میزارم...خدانگهدارت..

چکاوک پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:59 ق.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااام مبارک باشه عیدتون مبارک باشه سالی پربارداشته باشین اقا مهدی باور کنید دعا تون کردم سر هفتسین البته اگه بره بالا
مارو یادتون نره ها؟
مبارک باشه

سلام منیره خانم....سال خوبی داشته باشی گلم....خدا شمارو از ما نگیره از دعای خیرتون متشکرم/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد