جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

24>نخاعی شدن و نیمه دوم سال1389


سلام به تمام دوستان عزیزم: امیدوارم سال جدید را با شادی و سلامتی و پر انرژی تر از سال قبل شروع کرده باشید. در قسمت قبلی نیمه اول سال89 را خلاصه توضیح دادم. و اینک نیمه دوم سال89 را شرح میدهم که مصادف است با دو ساله شدن نخاعی بودم. روزی همسرم و مادرم برای بیرون رفتن از خونه آماده میشدند از آنها خواستم منو بذارند روی ویلچر، تا داخل حیاط دوری بزنم و با گنجشکها و گربه ها سرگرم باشم . اما آنها ترجیح دادند در غیاب آنها داخل اطاق بمانم. چون نمیخواستند نگران من باشند. وقتی آنها از منزل خارج شدن تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به ویلچر رسانده و سوار شوم. شروع کردم به غلت زدن. به سختی خودم را رساندم به اطاق دیگر که ویلچرم در آنجا پارک شده بود. ویلچر را به دیوار تکیه دادم و متکایی جلوی چرخهای ویلچر گذاشتم. اول باسنم را روی متکا گذاشتم و در حالیکه پشتم از ویلچر بود دستهایم را به دستگیرههای ترمز رساندم و سعی کردم بلند شوم با چند بار بلند شدن و افتادن، دیگر توانی نداشتم. بعد از خستگی دوباره به تلاشم ادامه دادم. با تکرار اینکار موفق شدم برای اولین بار بدون کمک کسی سوار اسب سیاه(ویلچر) شوم. با مشقّت زیاد به داخل حیاط رفتم.                    بعد از غروب خورشید و کاسته شدن از گرمای روزانه فصل تابستان یاد گرفته بودم چطور سوار ویلچر شوم و برای تمرینات و کارهای توانبخشی وارد ایوان خونه بشوم. وقتی متوجه شدم میتونم چند ثانیه روی پاهایم بایستم تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم تا وسیله ای برای ایستادن (برس) تهیه کنم.....با گرفتن وقت قبلی به دکتری مراجعه کردم بعد از معاینه برسی را در حد و اندازه ام تشخیص داد و در دفترچه ام ثبت کرد. با در دست داشتن دفترچه و کمک برادرم به هلال احمر رفتیم چون قبلا در همین مکان ده جلسه ای فیزیوتراپی شده بودم. با مشورت فیزیوتراپم به قسمت پذیرش معرفی شدم و بعداز پرداخت دویست هزار تومان به قسمت فنی برای گرفتن اندازه و قالب مراجعه کردم. ساختن و تحویل دادن این وسیله به یکماه بعد موکول شد به خونه برگشتیم .....بیست و چهارم آبانماه 89 رسید دقیقا دو سال از ازدواج و نخاعی شدنم میگذشت. دیگر همه چیز عادی بنظر میرسید. کسانی که هر روز پشت شیشه های I.C.U گریه میکردند غیبشان زده بود. من مانده بودم و مادر پیرم. برادرم که اوایل بیماریم هر شب برای فیزیوتراپی و کارهای دیگر کمک میکرد بعد از گذشت یکسال حتی هفته ای یکبار نمیامد. همسرم که تمام کارهای پرستاری را انجام میداد و بعضی اوقات از خستگی در کنار تختم خوابش میبرد نیز حوصله اش سر رفته بود. وقتی متوجه شدم که همه به نوعی گرفتار زندگی خود هستند مجبور شدم تمام کارهای شخصی خود را به تنهایی انجام بدهم. دیگر برای حمام کردن هم از کسی کمک نمیخواستم اما مادرم هیچوقت منو تنها نذاشت چون برای لباس پوشیدن کمکم میکرد...لازمه به نکته ای اشاره کنم کسانی که سالم هستند و حتی کسانی مثل خودم که تا حدودی بهبود یافته اند، با گفتن یک خدا را شکر ساده از این موضوع نگذرید. اول باید به نعمتهایی که خدا داده عمیق فکر کنید. و آنها را بخوبی بشناسید و بابت تک تک آن نعمت ها خدا رو سپاسگذار باشید..مخصوصا پدر و مادر که هیچ چیزی و هیچ کسی در دنیا نمیتواند جای آنها را پر کند....../ با اینکه از عروسی و مراسم ازدواج خاطره و دل خوشی نداشتم، در فصل پاییز به چند عروسی دعوت شدیم و رفتن من بستگی داشت به خوب بودن هوا و بودن دو نفر مرد که همراهی کنند. در یکی از این مراسم ها همه چیز مهیا شد و همراه خانواده و برادرم و همسرم به عروسی یکی از اقوام رفتم. وقتی رسیدیم دوستان(جوانها )برای کمک و جابجایی نزدیک آمدند و منو از داخل ماشین بلند کردند و گذاشتند روی ویلچر، دیدن این صحنه برای همسرم غیر قابل هضم بود. بعد از مراجعت به خونه با ناراحتی همسرم مواجه شدم. از آن موقع به بعد فهمیدم که همسرم بشدت از دیدن این صحنه ها رنج میبرد. وقتی برای رفتن به دکتر سوار ویلچر میشدم همسرم از من دوری میکرد که مردم متوجه نشوند که من شوهر این خانم هستم، حتی وقتی به خونه پدر زنم که میرفتیم باید طوری برنامه ریزی میکردیم که شب به اونجا برسیم که نکنه کسی من را با این شرایط و بر روی ویلچر ببیند. در حالیکه زمانیکه سالم بودم قضیه درست بر عکس بود. خلاصه هر چی در مورد این موضوع با همسرم صحبت کردم،نتوانستم او را متقاعد کنم، هر چی گفتم همه کسانی که ما را میشناسند، میدونند که وقتی ازدواج کردیم سالم بودم و اتفاقی باعث شده من اینطور بشوم به گوشش نرفت که نرفت. اینجا بود که زمزمه جدایی و گاهی اوقات درگیری لفظی پیش میآمد و بقدری اعصابم بهم میریخت که هر چی نزدیکم بود میشکستم.....با این وجود پس از گرفتن برسهای ساخته شده و پوشیدن آنها که به تنهایی مقدور نبود، و کمک همسرم هر شب یک ساعتی سر پا می ایستادم.....بعد از گذشت فصل پاییز و زمستان در داخل اطاق از (برس) استفاده میکردم....بعد از مدتی میتوانستم بدون بستن و پوشیدن برس چند دقیقه ای روی پارالل بایستم. نیمه دوم سال 89 را با گاهی خوشی گاهی غم به پایان رساندیم. به عید نوروز سال 90 نزدیک شده بودیم، سعی میکردم بهترین لباسها و کلی بگم تمام خواسته های همسرم را بدرستی انجام بدهم که هیچ بهانه ای و کاستی نداشته باشد.عید شد و سال تحویل، در کنار مادرم و همسرم پای سفره هفت سین نشستیم......یا مقلب القلوب و البصار..یامدبر الیل و النهار...یامحول الحول و الاحوال..حول حالنا الی احسن الحال/   تا قسمتی دیگر خدانگهداتون

نظرات 21 + ارسال نظر
پریناز چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام
با گذشت زمان آدما دچار روزمرگی و تکراری بودن می شن .
نمی تونم بگم درکتون می کنم چون درک این شرایط دردناک خیلی سخته.
فقط می تونم از خدا براتون آرزوی سلامتی کنم.

سلام خیلی ممنونم از نظرتون.....لطف دارید.

سودا چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:10 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام برایم جالب بود قشنگ فاصله یکسال را در یک پست طی کردید بابا خیلی هنرمندید
این ئسیله ای که گفتید برس کاش فتحه یا زیره می گذاشتید بٌرٌش است ؟ روی پا نصب می شود ؟
اینکه همسرتان از 87 تا سال 90 پیش شما بوده قابل تقدیر است از آشنایان ما سرطان غدد لنفاوی گرفت و فقط باید پیگیر درمان می شد ولی تازه عروس 6 ماهه از او طلاق گرفت و رفت در حالیکه این پسر متولد 59 هنوز روی پاست و حتی قیافه اش هم تکان نخورده و الان سلامتی اش را به دست آورده
اینکه عصبانیت باعث می شده با خشونت رفتار کنید را درک می کنم حس بدی است که دیگران تو را در کنار خود می خواهند که به تو افتخار کنند نه وافعا به خاطر شخصیت ادم
من واقعا از نوشته های شما درس درست نگریستن می گیرم
موفق باشید
راستی ادامه مطلبم را باز کردید تاحالا شده ها 10 تا بودآ

سلام سودای خوبم..ممنونم از شما/ برس وسیله ایست واسه سر پا ایستادن و راه رفتن برای انسانهای که دچار بعضی عوارض میشن...من ادامه مطلبو باز کردم و خوندم اما فقط دو تای اون موارد رو تجربه کرده بودم و نتونستم در مورد بقیه نظر بدم....مرسی گلم

ناهید چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ب.ظ

سلام آقا مهدی
نوشته تون رو خوندم و خیلی خوشحال شدم که اینقدر تلاش کردید که تونستید به تنهایی روی ویلچر بنشینید .شما هر چقدر حرکت کنید و بتوانید مستقل به زندگی ادامه بدهید ، مطمئنا عالی زندگی خواهید کرد .
واقعا خسته نباشید در مورد راه رفتنتون ،
معلومه که سعی می کنید هر طور شده حتی با وسیله ای ، روی پای خودتون بایستید و این خیلی قابل تحسینه .
خدا حتما کمکتون میکنه ...

اما در مورد همسرتون ، فقط این رو بدونید که هر کسی بنا به ظرفیتش تو این دنیا امتحان میشه ...

هیچوقت نگرش آدمهارو نسبت به مسائل نمیشه تغییر داد مگر اینکه خودشون بخواهند ...اما در کنارش شما تجربه کسب کردید واین خیلی مهمه .

سلام ناهید خانم گل....خیای ممنونم از محبت شما دوست خوبم....با نظر شما موافقم و همچنین تجربه خوبی کسب کردم/

نفس پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:44 ق.ظ

در مبارزه بین موج و صخره در ساحل دریا

موج همیشه برنده خواهد شد .

نه از طریق قدرت ، بلکه به خاطر تداوم . . .

پس تو هم میتوانی با تدوام بودن به خواسته هایت برسی روزهایت همه پر از شادی باشد

مرسی نفسم....جملات زیبای شما انرژی و قدرت منو کامل میکند/

آیدا پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:45 ق.ظ http://aida.special.ir

سلام آقای توسی عزیز
همیشه می خونمتون...

سلام خیلی خوشحال شدم .....چون فرشته ها رو نمیشه دید ولی بر من نازل شد/ از شما توقع ندارم حتی یک دقیقه بخاطر من اذیت کنی خودتو و برای من نظر بذاری

علیرضا پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ق.ظ http://nostalgia07.blogfa.com/

تحفه ای یافت نکردم که فدای تو کنم
یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تو

سلام ..مرسی علیرضا به خانواده سلام برسون/

نسرین جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:59 ق.ظ

سلام قهرمان،
این لقب براى رفتن رو ویلچر انهم در یک اطاق دیگه و از رو زمین خیلى توانایى مى خواهد واقعا
در ضمن انسانها را در شرایط سخت مى توان سنجید که میزان صبر و توان اونها چه اندازه است،
" خواهرانه مى گوییم پرت کردن اشیاء هم کار خوبى نیست ، بداموزى داره براى بچه ها!!! و هم اینکه حیف است که بشقاب و استکان و نعلبکى بشکند، شما سعى کنید من بعد عصبانیت خودتان را کنترل کنید

سلام خواهرم مرسی از نظر لطفتون/ در ان شرایط کنترلی نداشتم در حالیکه بعدا از کرده خود پشیمان میشدم....از وقتی همسرم رفت مشکل عصبی نداشتم تا کنون/////

دونده جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام دوست خوبم
حالتون چطوره؟

این پست و پست قبلی که از پیشرفت تون نوشتید واقعا خوشحالم کرد...

متاسفانه روزگار همینه که اطرافیان بیمار بعد از مدتی خسته و فرسوده می شن. هیچ کس جای بیمار نیست که متوجه عمق رنج او بشه

از دیدگاه همسرتون متاسف شدم. هرچند که قضاوت در مورد افراد دیگه خیلی سخته.

سلام مرسی....خیلی از ابراز لطف و نظر شما ممنونم

چکاوک جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:48 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام آقا مهدی الان که اومدم توی نت حالم خیلی بد بود
با پدرم بحثم شد ...
فقط همینو بگم که ممنون که هستین ...
میشه شما که نزدیک امام رضا هستی امشب بهش بگی یه نگاه هم به اینور بندازه؟خواهش میکنم فک کنم انقد گناه کاریم که آقا روشونو برگردوندن ...
من تا حالا مشهدنیومدم و شاید خیلی بچگونه راجع به لطف آقا حرف زدم ولی دست خودم نیست به خدا دلم میگیره کسیو ندارم که بدون قصدو غرضبه حرفام گوش کنه ...خیلی تنهام
خدایا شکرت به خاطر نعمتهات خدایا آرامش...............................................................................................آمین

راستی همسرتون جدا شدن؟

سلام دختر خوب ....احترام پدر واجبه با توجه به مشکلی که داره...ناراحت نباش میگذرد....مطمئنم انشالله که امام رضا (ع) هم به درد دل تمام دلهای شکسته توجه میکنه /براتون دعا میکنم...امیدوارم بزودی زیارتش نصیبتون بشه.....همسرم شهریور 90 جدا شدند و ارزوی خوشبختی براش دارم.....خدا بزرگه حتما حکمتی داره ..برای شما هم همینطور/مرسی..شب خوبی داشته باشی

نفس شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:10 ق.ظ

عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم؛

بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری !

بعد از چند روز به دوستی

بعد از چند ماه به همکاری

بعد از چند سال به همسایه ای ...

اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم !

دیگر وقت آن رسیده که اعتمادی فراتر آنچه می بایست را به او ببخشیم.

او که یگانه است و شایسته ...

سلام خوبی اقا مهدی روزهای زندگیت همه ÷ر از نگاه مهربان خدا باشد

مرسی...

نفس شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ

مــن از عــمق وجــود خــدآیــم را صــدآ کــردم ،
نــمیدآنــم چــه میــخــواهی !
ولــی امــشب..
بــرای تــو... بــرای رفــع غــمــهایت... بــرای قلب زیبــایــت...
بــرای آرزوهــایت..!
بــه درگاهــش دعــاکــردم
و میــدانــم
خــدا
از آرزوهــایت خبــردارد...!
سلام اقا مهدی یادت نره امشب واسه ما هم دعا کنی اخه ما بندگان گناهکار خدا محتاجیم به دعاهای کسی که نفسهایش هم یاد خداست

سلام نفسم....خودم هم بنده ای گناهکارم.....خودم هم مسحق دعا و شفایم./ خدا همه انسانها رو به عاقبت بخیر کند

تنها عشق . . . ( مهناز ) شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.elangelito.blogfa.com

__ _█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

آپم. . .

با
ترا من چشم در راهم . . .

[گل][گل][گل]

مرسی از گل زیبایت ...خودت هم چون گلی

مهرداد زندی یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:13 ب.ظ http://zandiran@Gmail.com

سلام رفیق
دارم پدر میشم
به امید روزهای بهتر.

سلام به امید خدا و آرزوی سلامتی برای خانواده گرامی و کوچلوی نو رسیده

پویان دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:26 ق.ظ http://pooyan130.blogfa.com/

خواندمت
خوب و شیوا بود
فقط
فکر میکنم کلمه علیل رو از قسمت درباره من بردارید بهتر جواب بده برادرجان
نوشتم برادر جان یاد ترانه برادر جان داریوش افتادم
به ما هم سر بزن برادرجان

خوش اومدی ممنونم ...چشم

فریال امینا دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:36 ب.ظ http://faryalamina1.blogfa.com

سلام خوبید آقا مهدی شاد باشی مثل همیشه دارم نوشته هاتو میخونم آفرین میگم به پیشرفتهایی که داشتی روزاول خوندن نوشته هاتو به یاد خودم میارم خوشحالم که چقدر پیشرفت داشتی وبازم میدونم که پیشرفت خواهی کرد دلسردنشو

سلام فری جون لطف داری .....خیلی ممنونم از محبت شما شاد و سلامت باشی

آشنایی با یک معلول قطع نخاع دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ب.ظ http://iran.special.ir/

سلام مهدی جان
ممنون از لطفت
بقول کامیونها
رفیق بی کلک مادر
خوشبختانه نخاعی ها زود متوجه شکر گزاری داشته هاشون میشن
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سلام مهرداد جان ممنون از لطف جنابعالی..مرسی

ثمر سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:53 ق.ظ

خیلی دیر به دیر آپدیت میکنی
پیشنهاد میکنم وقتایی که میتونی مطالب رو توی ورد بنویس و بعد که جمع شد آپشون کنی.

میدونم اما هر روزی یه مشکلی دارم یه روز نتم قطع میشه یه روز سرم درد میکنه یه روزم حوصله ندارم.....و غیره

نفس سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:59 ق.ظ

خدایا مراببخش اگر صدایت نمی زنم ! فراموشت نکرده ام...

خدایا مرا ببخش اگرچیزی از تو نمیخواهم! همه چیز را از توگرفته ام...

خدایا مرا ببخش اگرآتش عشق رابااشک هایم بیرون میرانم! دارم شعله ورمیشوم...

خدایا مرا ببخش اگر خودپرستم! دروجودم تورایافته ام...

خدایا مرا ببخش اگر به دنیا دل بسته ام! درشوره زارش تورامی جویم...

خدایا مرا ببخش اگردرعشقت کفرمی گویم! قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد...

خوبی اقا چطوری با زحمتهای ما سالم وشادب باشی مثل باران بهاری

مرسی ممنونم

تنها عشق . . . ( مهناز ) چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:18 ب.ظ http://www.elangelito.blogfa.com

این پنج اسم خداوندرابه 10نفربفرست
بزرگترین مشکلت حل میشه
یاالله یاکریم یارب یاسبحان یامجید

اینجا تاکید میکنم هزار نفر بخونند/

من شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:38 ب.ظ

به خدا نمیدونم چی بگم...
چون در برابر صبر شما جای هیچ حرفی باقی نمیمونه..
خدا خودش شفا بده..
التماس دعا

هیچی نگو دوست عزیز نوشته ها رو بخون و عکسها رو ببین و لذت ببر........واسه سرگرمی خودم و همدرانم مشغولم..تشکر

طیبه سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:41 ب.ظ

سلام

واقعا تلاش و ارادتون قابل تحسینه
بامید روزای خیلی خوب، مثل روزای قبل از حادثه هامون


سلامت و شاد باشید

سلام طیبه خانم....امیدوارم شادو سلامت باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد