جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

25>نخاعی شدن و نیمه اول سال 1390


سلام به تمام همدردان عزیزم و همه دوستان مجازیم. با رسیدن عید سال 1390، دو سال و چهار ماه از نخاعی شدنم گذشت. بعد از تحویل سال نو و دید بازدیدهای عیدانه، همسرم برای دیدن خانواده اش دنبال فرصتی میگشت. بدین منظور با پدرش تماس گرفتم تا برای بردنش بیاید، بنده خدا خیلی هوای من را داشت و سریع برای این کار راهی شد. فردای آنروز آمد و همسرم را برای چند روز ماندن و دیدن اقوامش به کلات برد. روز سیزده بدر بهمراه خانواده برادرم و خواهرم به کوهای اطراف خونه خودمون رفتیم و پس از خوردن نهار و تفریح به خونه برگشتیم. البته من روی ویلچر بودم فقط از دور نظاره گر تاب بازی بچه ها و راه رفتن بزرگ ها بودم. و همیشه از کارهای پر خطر بچه ها ناراحت بودم. بهار بود و دلم هوای راه رفتن و قدم زدن کرده بود. اما از بس که تو خونه بودم نه طاقت آفتاب را داشتم نه طاقت نسیم سرد را، انگار دیگه بیرون رفتن و در هوای آزاد بودن تحملش دشوار شده بود.......!  هر جمعه خواهرم و خانواده داییم به خونه ما میومدن و نهار را در اطراف روستا در زیر سایه درختان و در جوار جوی آبی که از چاه موتور سر چشمه میگرفت نوش جان میکردند. و من را در خونه تنها میگذاشتند چون از داشتن دو تا پای سالم که بتوانم خودم را جابجا کنم بی بهره بودم. در یکی از همین جمعه ها که من در خونه تنها بودم گوشیم زنگ خورد پشت خط پسر عمه ام بود گفت دارم میام خونه هستی..! گفتم آره وقتی اومد داخل حیاط بودم روی تختم نشسته بودم...پسر عمه ام با موتور سواری آمده بود. به او گفتم امروز باید برویم بیرون چون خیلی دلم گرفته...! او گفت با ویلچر سخته این همه راه..! گفتم نه امروز میخواهم موتور سوار بشم...! خلاصه با لجبازی من مجبور شد موافقت کند.موتورش را آورد کنار تختم و روی دو جک گذاشت، و منو بلند کرد و روی موتور گذاشت، پاهایم شروع به لرزش کرد به او گفتم که پاهایم را روی جا پایی توسط طنابی بست، خودش هم پشت سر من روی موتور نشست و موتور را هندل زد و روشن کرد، ولی انگشتانم قدرت گرفتن کلاج را نداشت، ولی به هر صورت که بود فرمان را بدست گرفتم و همچنین میتوانستم گاز بدهم. کمک کرد کلاج را گرفت و دنده ای چاق کرد،آرام گاز دادم و از حیاط بیرون رفتم. دیگه نشد در حیاط را ببندیم، پاهایم در کنترلم نبود بهمین خاطر دنده عوض کردن به عهده او بود، با این صورت از خیابان اصلی گذشتیم همه مردم چشمهاشون گرد شده بود و با دیدن من تعجب کرده بودند خیلی ها فکر میکردن شفا گرفتم چون منو همیشه  روی ویلچر دیده بودند، بعد از دو سال زندانی بودن و خابیدن توی خونه خیلی کیف داشت موتور سواری، وقتی سرعتم را زیاد کردم با شدت باد اشکهایم از گوشه چشمهایم پرواز میکرد. رفتم جایی که مادرم بهمراه خانواده دایی و خواهرم اطراق کرده بودند، از دور که نزدیک شدم همه خانواده منو به دیگری نشان دادن که او آقا رو نگاه کنید چقدر شبیه مهدی است. وقتی به آنها نزدیکتر شدم همه تعجب کرده بودن ، مادرم از خوشحالی گریه میکرد. وقتی ایستادم، این پسر عمه ام بود که پاهایش را روی زمین گذاشت تا تعادل موتور را نگه دارد. چون پاهای من روی رکابها بسته شده بود. بعد از چند دقیقه دوباره راه افتادیم،رفتم سر زمین های خودم و چاه آب کشاورزی، به همه جا رفتم و کلی دلم باز شد. به خونه برگشتیم و منو گذاشت روی تختم. یک لحظه چشمم به پایم افتاد دیدم پای چپم تاول زده، بسکه پایم را محکم بسته بود به رکاب موتور و بالا و پایین رفتن های مکرر بغل پایم تاول بزرگی زده بود، با خودم گفتم بزودی خوب میشود، اما همین تاول جزئی چندین ماه آزارم داد و هنوزم که هنوزه اثرش هست و لکه ای بصورت نکروز در آمده.....! از اون ماجرا به بعد فهمیدم که باید از پوست و استخوان پاها بطور جدی محافظت شود چون در غیر اینصورت عواقب جبران ناپذیری دارد زیرا سلولهای پوستی و استخوانی نمیتوانند جای آسیب دیده را ترمیم نمایند و اگر هم ترمیم بشود ترمیم ناقصی صورت میگیرد.............! یکماه از رفتن همسرم گذشته بود، گاهی وقتها که حوصله اش از تفریح سر میرفت یادی از من میکرد و یک تماس تلفنی میگرفت. هر وقت سوال میکردم که کی برمیگردی، میگفت میام هنوز سیر نگشتم.....! روزها به سختی میگذشت. هر روز توسط پارالل تمرین ایستادن و نشستن میکردم، زانو هایم کم کم قفل میشد و میتونستم چند دقیقه ای بایستم. روزها گذشت، هفته ها گذشت، خبری از آمدن همسرم نشد، تماس گرفتم با همسرم حرف زدیم ،فهمیدم دل خوشی از برگشتن نداره ، از او خواستم گوشی را به پدرش بدهد، با پدرش صحبت کردم و پرسیدم میدونید دو ماهه دخترتون اونجاست، آیا سوال کردی چرا به خونت برنمیگردی؟ در جوابم گفت من هرگز به دخترم چنین حرفی نمیزنم...! منم گفتم اینجور که نمیشه زندگی ، من مریضم و مادرم هم نمیتونه همیشه کمکم کنه! اگر قرار باشه زن من باشه و همیشه خونه شما باشه، من اینجور زندگی نمیخوام...........،!!!!!  از پدر زنم خواهش کردم برای روشن شدن ماجرا و تصمیم نهایی بیاید...! بعد از چند روز به همراه همسرم تشریف آوردند، مشخص بود قبلا با هم مشورت کرده بودند و تصمیم آنها قطعی بود. برای پایان دادن ماجرا به آنها  گفتم که این بیماری خوب شدنی نیست، آب پاکی را ریختم و گفتم اگر با این وضعیت و فلج بودن دائمی من راضی به زندگی کردن هستی بگو و اگر هم نمی خواهی زندگی کنی همین جا تمومش کنیم....! همسرم در حضور پدرش گفت که دیگرنمیتوانم به زندگی با این وضعیت ادامه بدهم......! اون لحظه همه چیز تمام شد و قرار گذاشتیم برای طلاق اقدام کنند....! آنها به خونه خودشون برگشتند و من هم دیگر امیدی برای سلامتی نداشتم و از آن روز به بعد ورزش و تمرینها را کنار گذاشتم...........! روزها میگذشت و منتظر روز جدایی بودم.....! فصل تابستان رو بدین صورت سپری کردم.........! تا قسمتی دیگر خدا نگهدار شما.................................................../ در ضمن واکر و مینی پاراللی ساختم که بتوانم داخل اطاق و حیاط راه بروم و ورزش کنم. این وسیله را خودم اختراع کردم چون میشود در داخل اطاق و حیاط از آن استفاده کرد و در مواقع خسته بودن جایی دارد که بتوان نشست و بعد از خستگی دوباره به راه رفتن ادامه داد. عکس این وسیله را در بخش عکسهای مرتبط با من آپلود کردم که اگر کسی مایل بود این وسیله را بسازد و استفاده کند/

نظرات 30 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:21 ب.ظ

عزیزم خب شما هم باید خانمت رو درک کنی
من یک زن هستم و حال اون رو خوب میفهمم
شما مردها همیشه یک طرفه به قاضی می روید.
اونم حق داشته طفلی.

میدونم ...منم درک میکنم و به او حق میدم و اینکار رو کردم که خوشبخت بشه .....چیزهایی که مینویسم چیزهایی هست که اتفاق افتاده...مرسی

زهرا چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:40 ب.ظ http://sanaay.blogfa.com

سلام ایول بابا مخترع ....افرین

در مورد خانم سابقتون باید بگم راحت شدین اگر واقعا دلش به زندگی نبوده بهتره خودش هم نباشه ..طرفهای ما مردم خرافیند چون روز عروسیتون این اتفاق افتاده اگر شهر ما بود همه می گفتند عجب زن بد قدمی و هیچ کس دیگه باهاش ازدواج نمی کرد البته من خودم به این حرفها اعتقاد ندارم و بدمم میاد حادثه سرنوشت ما دست قادر مطلقه و باید اتفاق میفتاده هرچند حکمتش برامون ناشناخته است انشاله در زمان مناسب خبر ازدواج دوبارتون را بدید ما بخونیم و خوشحال بشیم

ممنونم ...اینجا هم چنین حرفهایی را می شنیدیم ......و به اینکه باید اتفاق بیفته ایمان دارم چون خدا از همه چیز و همه کس بهتر میدونه چکار کنه//متشکرم

آیدا چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:47 ب.ظ http://aida.special.ir

فکر کنم اولین خواننده ی این پست من باشم :)
منتظر بقیه اش هستم... چقدر برخورد خوبی با همسرتون داشتید...

اره ..سعی کردم تمام زحمت هایی که برام کشید جبران کنم و از هیچ خواسته اش دریغ نکردم...با اینکه ازدواج کرده بازم احوالپرسم هست/ متشکرم

فریال امینا چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:20 ب.ظ http://faryalamina1.blogfa.com

سلام بر شما دوست عزیز
بازم لذت بردم ولی اون قسمت جدایی رو نه
بهت تبریک میگم که این وسیله رو اختراع کردی
منم کوچک بودم داشتم بااستفاده از لوله ی آب وآهنم برام درس کردن موفق باشی یه روزی انشاالله خبر ازدواج دوباره شما رو بشنویم

سلام فری جون ...محبت دارید/ شما رو لینک کردم

لیلا پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:17 ق.ظ

راز زندگی این است که
امروز را با خدا قدم برداری و
فردا را به خدا بسپاری

ممنونم ....از متن زیبای شما /خدانگهدارتون....همونجا بمون.

نسرین پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:22 ق.ظ

خسته نباشید، اختراعت جالب است حتما به دوستان اینجا نشان میدم که اونها درست کنند، کار ویلچر ایستا را انجام میده
موتورسوارى!!!!!!!!
بیشتر مواظب خودت باش، پیشگیرى بهتر از درمان است، مخصوصا براى مانخاعیها
این قسمت بیشتر امیدوار شدم، همینجور که تعریف میکنید منتظرم بگید الان کم کم میرم پیاده روى و کوهنوردى ......

ممنون نسرین خانم .....سعی میکنم تا خدا چه خواهد/ متشکرم

نفس پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:52 ب.ظ

آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،
امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،
نــــــــه…
آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،
"سنـــگِ تمــام" را می گذارنـد و مــی رونــد !!!
سلام اقا مهدی خوبی ایول اقا داری بهتر میشی خوشحالم که روز به روز حالت بهتر میشه موفق باشی

سلام نفسم خیلی محبت دارید انشالله بزودی خنده هاتو بشنوم/

شادی پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:55 ب.ظ

شما زیباترین عمل رو انجام دادید امیدوارم نتیجه اش رو به زودی زود ببینید...

ممنونم شادی خانم ....امیدوارم چنین باشد/

سودا پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:09 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
بالاخره پس سال ۹۰ همسرتان کم آورد ولی باز هم زن قوی بوده که از تیرماه ۸۷ تا ۹۰ با شما مانده ولی مطمئنم خیلی غمگین شدید و روزهای سختی را پشت سر گذاشتید که شاید ما اصلا حتی درک هم نکنیم ولی می گذرد و زندگی بالاخره لحظه های خوب و بد داره
اینکه سختی ها ذهن افراد را خلاق می کند کاملا موافقم و شما هم مخترع هستید در شرایط سخت و روزی مطمئنم افتخار افرین می شوید
یا حق

سلام سودای خوبم ...مرسی از از ابراز لطف و محبت شما

چکاوک پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:02 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

منتظرم تا حتما اختراع شما رو ببینم آقا مهدی ...
زندگی
خوشی .غم.شادی.گریه
همین

نمیخاد منتظر بمونی همین الان برو ببین ...(عکسهای مرتبط با من) منتظرته

ناهید پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:14 ب.ظ

سلام آقا مهدی
واقعا وسیله خیلی جالبی درست کردی ،آفرین
ذهن فعالی داری و مطمئنم که به هدفت میرسی .
در مورد همسرت هم برخورد خوبی داشتی ، انسانها آزادند تو در واقع عزت نفس خود را حفظ کردی و نخواستی محبت وعشق گدایی کنی .
تا می تونی تلاش کن و به حرکتت ادامه بده ، آینده خوبی در انتظار توست

مرسی ناهیدم...همیشه بیادتون هستم......در ضمن اون سیر نگشتم منظورم از گشت و گذار بود./متشکرم

فریال امینا جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:28 ق.ظ http://faryalamina1.blogfa.com

سلام مرسی
شاد باشی
هروز دعا کن
هروز بخند
هر روز به آهنگ شاد گوش کن
آدم بی غصه نیست
امیدوارم هروز بهتر از دیروز باشی

سلام ...همینطور میگذرد با شادی و خوشی...حقیقت اینه که من جوری که خودم دوست دارم زندگی میکنم ....نه به حرف دکترها گوش میکنم نه به حرف ملاها/

نفس جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ق.ظ

من صبورم اما . . .
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
... من صبورم اما . . .
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم

من صبورم اما . . .
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را
از شب متروک دلم دور کند می ترسم

من صبورم اما . . .
آه... این بغض گران صبر نمی داند چیست...!
شاد وسلامت باشی
ممنون از همه زحمات شما

ممنونم ....لطف کردید

نرگس جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ق.ظ

خوشحالم که حرف حق رو قبول دارید
راستی چند قسمت دیگه مونده تا خاطرات تموم بشه؟

مرسی ....اگر زنده باشم تا وقتی که بتونم راه برم و به اهدافم برسم/ به امید خدا

ستاریان جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:36 ب.ظ http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
عجب ابتکاری به خرج دادی شما
یاد روزهای بهد از مرخصی از بیمارستان خودم افتادم که با پای بانداژ شده هوس موتور سواری زد به سرم و تنهایی سوارش شدم و راه افتادم و سر چهار راهها یا وقتی ناگهانی مجبور به ترمز زدن می شدم و یادم می رفت پا ندارم و می خواستم روی پای نداشته موتور رو سر پا نگهدارم! و هربار که چی بر سرم نمی امد!

خب راجع به همسرت هم فکر می کنم بهترین کار رو کردی

سلام جناب ستاریان عزیز ...ممنون از لطف شما

نفس شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ق.ظ

هرگز برای کسی که شما را می آزارد گریه نکنید... در عوض لبخند بزنید و به او بگویید، ممنون بخاطر اینکه به من فرصتی دادی تا کسی بهتر از تو را پیدا کنم!

سلام خوبی اقا چه خبر از خودت فکر کنم اینقدر سرگرم ورزشهایت هستی که ما رو فراموش کردی منتظر خبرای خوش از شما هستم فکر کنم داری به روزهای اوج دوست داشتنیت می رسی
شاد شاد باشی

سلام خواهر گلم ...امیدوارم همیشه شاد و موفق باشی ...و اگر میخواهی به هدفی که داری برسی باید از دیدگاه عقلانی قدم برداری و به حاشیه های زندگی بی توجه باشی....خدا رو هیچ وقت از یاد نبر /مرسی از تو

سارا شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:45 ب.ظ

سلام آقا مهدی
من از طریق وبلاگ آیدا جون با وبلاگتون آشنا شدم
همه مطالبتونو یک نفس! از ابتدا خواندم ... صداقت و قدرت نهفته در نوشته هاتون منو محسور کرده خیلی خوشم اومد که با اعتماد به نفس از مشکلات گفتید و با تمام سختی تایپ کردن، سعی در ایجاد آگاهی برای سایرین دارید شما انسان بزرگی هستین امیدوارم مسیر بهبودی رو با سرعت جت! به پیش برید و ما رو هم با خبر بسازین دورادور دستان مادرتون که واقعا حق مادری رو تموم کردن میبوسم

ممنون سارای عزیز ....از لطف و حوصله شما که مطالب بنده رو خوانده اید متشکرم/ از شما و دوستان دیگر خواهش میکنم در مورد (عکسهای مرتبط با من) نظر بدهید که راحت باز میشه یا خیلی طولانی ظاهر میشه...مرسی

سارا شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:17 ب.ظ

حجم عکسها رو اگه کم کنید خیلی بهتر میشه.
به نظر من شما میتونید عکاس خیلی خوبی بشید چون دیدتون نسبت به اشیای اطرافتون دید متفاوتی هست.
ضربه روحی که خوردید فکر کنم باعث شده کمی از این چیزا بزنید.
به نظرم همیشه توی خودتون هستید اینو عکساتون میگه.
توی نوشته هاتون ندیدم گفته باشید در جامعه هم حضور دارید من جای شما بودم هر روز به کوی و برزن سری میزدم تا توی خونه حوصلم سر نره.
رفتید پیش آقا التماس دعا.

سلام سارا خانم حجم عکسها رو خیلی کم کردم...انشالله بهتر بشم میروم بیرون و به همه جا سر میزنم / بزودی زیارت میرم هوا گرمتر بشه ..برای همه دعا میکنم مخصوصا شما عزیز

نرگس شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ب.ظ

آخی ازین گربه هـ بیشتر عکس بزارید دوستتون شده؟

اره چهار تا هستند ..دو تا زرد رنگ دو تا خاکستری اما از وقتی تو باغچه ها گل و سبزی کاشتیم مادرم انها رو در بدر کرده چون خرابکاری میکنند

سپندار یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:35 ق.ظ

سلام
وای قیافتون داد میزنه ... مصرف میکنید کاش یه داروی جایگزینی چیزی مصرف میکردید.

سلام ممنون از نظر اشتباهی که دادید ....بعد از گذشت بحرانهای روحی و روانی سختی که داشتم شروع به ورزش و تمرین کردم و هیچ دلیلی واسه مصرف ندارم ..اون مقطعی بوده و الان با سلامت کامل فقط و فقط تمرین میکنم / یک انسان نخاعی سیستم ایمنی بدنش کامل نیست و هر روز دچار یک مشکل جسمی و بیماری دیگر میشود و تا رسیدن به جسمی سالم و نیرومند روزهای دشواری را باید گذروند///متشکرم از شما

آشنایی با یک معلول قطع نخاع یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:52 ق.ظ http://iran.special.ir/

سلام آقا مهدی
ممنون از لطفت
این موتور سواری واقعا شاهکاری بود در حد حجامت
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سلام مرسی دوست خوبم

نفس یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:27 ب.ظ

اگر خدا دعاهای شما را مستجاب کند، ایمانتان را افزایش داده، اگر با تاخیر مستجاب کند، صبرتان را زیاد کرده و اگر مستجاب نکند، چیز بهتری برایتان در نظر دارد.
سلام خوبی اقا
همه روزهایت شاد باشه ومثل مثل شکوفه های بهاری زیبا وشاد باشه
امروز عکساتون را دیدم خیلی پیشرفت کردین ایول داره به خدا کیف میکنه از ان همه تلاش وامید

ممنو ن نفس عزیز ...موفق باشی

سارا یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام
چه جالب!دو تا سارا با هم اومدیم به وبلاگتون!
من اون اولیه ام البته احتمالا از روی آدرس میل مشخصه :دی
عکساتون عالی بود مشکل خاصی تو باز شدن نداشتم البته سرعت نتم تقریبا بد نیست لطفا بنده رو هم دعا کنید ممنونم

سلام به هر چی ساراست...مخصوصا به اولین سارا.مرسی از شما دوست عزیز

نفس دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:48 ق.ظ

براستی کدام برترند ؟
دستی که گره ای رو باز کنه
یا چشمی که فقط ببینه و دلسوزی کنه ؟

سلام سلام خوبی هی من مزاحمت میشم

سلام نفسم شما نمک این قسمت میباشید

سپندار دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ق.ظ

آخییی قیافتون خیلی شکسته شده ببخشید...
از روزمرگیهاتون بگید..از تفریحاتتون
دوست دارم بگید الان چه دلخوشی دارید
روزها رو چطوری شب میکنید...

سلام دوست خوبم...من الان نسبت به اوایل بیماریم رستم هستم چون فقط پوست و استخوان باقیمانده بود.....ساعت دو شب میخوابم تا دوازده ظهر وقتی بیدار میشم دست و صورت شسته و صبحانه میخورم .اخبار ساعت دو را هر روز تماشا میکنم و بعد سوار ویلچر میشوم میروم توی حیاط به گهای توی باغچه و سبزی های کاشته شده سر میزنم با گربه ها و گنجشکهای روی درختان ارتباط برقرار میکنم و ساعت چهار با واکر و پارالل تمرین و ورزش میکنم تا شب بعد به اطاقم برمیگردم شام میخورم که همان نهار ظهر میباشد.و به تماشای تلویزیون سرگرم میشم تا ساعت یازده شب و بعد از دو ساعت کار با کامپیوتر و جواب دادن به کامنتها دوباره میخوابم/این بود خلاصه روزمرگیهام

چکاوک دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام
واییییییییییییییییییییییییییییییی ذوق مرگ شدم ...
مرسی آقای مخترع ما به شما افتخار میکنیم
مادرتون سرزدنده باشن انشالله
عجب گربه ای داریناخوش رنگه لامصب
به افتخار شما
یه کف جیغ یه هورا ی بلند
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سلام خانمی ممنونم از شما....خیلی محبت دارید

ناهید سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:57 ق.ظ

سلام

واقعا عجیبه دو تا کامنت قبلی منو خیلی به فکر واداشت .در یکی سخن از یاس و شکستگی قیافه و منفی بافی و دلسوزیه و در دیگری سخن از ذوق کردن و تشویق و مثبت دیدن و هورا کشیدن و افتخار کردن ...
دو نگرش متفاوت نسبت به یه موضوع از دو نفر خیلی جالبه !
شنیده بودم که کلمه ها هم بار مثبت و منفی دارند اما تا این حد اونارو حس نکرده بودم .
پس زیبا دیدن و زیبا اندیشیدن هم چه نعمت بزرگیه واقعا ...

از همه مهمتر ،صبورانه پاسخ دادن آقا مهدی قابل تحسینه...

سلام ناهید خانم...واقعا که همینطوره...ممنونم از شما

نفس سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ

تنها یک روز در سراسر حیات کافی ست
نگاه از گذشته برگیر و برآن غبطه مخور
چرا که از دست رفته است
در غم آینده نیز مباش
چرا که هنوز فرا نرسیده است
زندگی را در همین لحظه بگذران
و آن را چنان زیبا بیافرین که ارزش بیاد ماندن را داشته باشد

سلام سلام از گربه زیاد خوشم نمیاد اصلا هم دوست ندارم بیارم تو همه جار ار کثیف کنه ببخشیدا خوب دوست ندارم ومرغ وجوجه را ترجیح میدم
خوب خوبی اقا فکر کنم امسال بهار بهترین بهارت باشه قراره اتفاقای خوب خوب بیفته

سلام نفسم منم داخل اطاق نمیارم گربه ها رو فقط تو حیاط دوستیم..مرسی

سروش سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام مرد
ماهواره بگیر حوصلت سر نمیره و برنامه های مفیدی هم داره.

سلام اگه اون نباشه که دیوانه میشوم...حالا چند برنامه ضبط کردم که در رابطه با نخاعی هاست لینک شو میذارم ببینید اینده

طیبه چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:58 ق.ظ

سلام
خوشحالم که بعد از مدتها موفق شدید موتور سواری کنید
و خوشحالترمیشم وقتی شادی یک همدرد رو می بینم
همیشه شاد باشید

من نتونستم پارالل و وسایل ورزش شما رو ببینم
پست هاتونو میخونم تا جزئیات ورزشتون رو بدونم

سلامتو شاد باشید

سلام ممنون از شما دوست خوبم....عکس جدید همیشه میذارم از لوازم حتما....مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد