جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

26>نخاعی شدن و جدایی سال1390


سلام به تمامی دوستان عزیز و گرامیم. با گذشت تابستان سال 1390 به سه ساله شدن نخاعی بودم نزدیک میشدم. در نیمه اول سال نود متوجه شدم همسرم شور و شوقی برای پرستاری و زندگی با من را ندارد. به همین دلیل با پدر همسرم صحبت کردم و قرار شد برای جدایی اقدام لازم را به عمل آورند......! بعد از این ماجرا همسرم به اتفاق پدر و مادرش در شهر مشهد ساکن شدند. روزهای اول شهریور ماه تلفن خونه زنگ خورد آنطرف خط همسرم بود گفت فردا برای انجام کارهای مقدماتی طلاق باید ساعت نه صبح در دادگاه حاضر بشوید. فردای آنروز با پسر عمه ام بطرف دادگاه راه افتادیم. هنوز به مقصد نرسیده بودیم همسرم تماس گرفت و فرمودند کسی نیست منو بیاره دادگاه اگر ممکنه بیا دنبالم منو با خودت ببر به دادگاه...چون هنوز همسر بنده بودند  وجدانم قبول نکرد تنها بیاد دادگاه.....!  به همین جهت اول  سراغ ایشان رفتم. زن و شوهر با هم به دادگاه مراجعه کردیم.
وقتی نوبت ما شد وارد شعبه مورد نظر شدیم. حاج آقایی که مسئول آن شعبه بود از من سوال کرد که چرا میخواهید جدا شوید. گفتم چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. بخاطر این ویلچر لعنتی و نخاعی بودنم.....! همین سوال را از همسرم پرسید و او هم در جواب دلیل جدایی را نخاعی بودن اظهار داشت...! حاج آقا فرمودند با هم توافق دارید ؟ گفتیم بله..! من به حاج آقا گفتم اگر ممکنه همین امروز تمومش کنید چون من برام سخته تو این هوای گرم بیایم دادگاه...! از همسرم سوال کرد هیچ شکایتی نداری؟ هیچ درخواستی نداری از همسرت؟ گفت نه فقط چیزهایی که خواستم بده هیچ ادعایی ندارم...! حاج آقا رو کرد به من گفت چیزهایی که میگوید حاضری به او بدهی؟ گفتم بله..! گفت امضاء میکنی و تعهد میدهی ؟گفتم آره ...! خواسته های همسرم را نوشت که از این قرار بود ..تمام لوازم و اثاثیه خونه ...تمام طلاهای موجود...قطعه زمینی به مساحت هزار متر ....! منم امضاء کردم با دل و جون بخشیدم چون همه این مادیات در برابر زحمات چند ساله او و پرستاری و گریه ها و ناکامی های او خیلی ناچیز و بی ارزش بودند.....! با اتمام کار و تا صدور معرفی نامه به محضر ازدواج و طلاق دادگاه را ترک کردیم. ....! همسرم را به خونه پدرش رسوندم ولی هنوزم هر دو ما باورمون نشده بود که داریم جدا میشویم....! وقتی از همسرم خداحافظی کردم اشک را در چشمهایش مشاهده کردم...! و بغضی گلویم را میفشرد سعی کردم خودم رو کنترل کنم...سریع اشاره کردم به پسر عمه ام که حرکت کند تا مبادا اشکهایم جاری شود.. ! خواندن این جملات برای مخاطبین خیلی راحته اما نوشتن اینها تمام لحظات را دوباره زنده میکند و خیلی سخت و دشوار است. ...! در طول راه و مسیر هیچ حرفی بین من و پسر عمه ام رخ نداد. وقتی ماشین ایستاد به حال خودم برگشتم دیدم جلوی در حیاطی ایستادیم...اونجا برایم آشنا نبود....با پسر عمه ام وارد خونه شدیم ...چند تا دختر و زن بودند ..پسر عمه ام منو عمدآ آنجا برده بود که از فکر و غصه در بیایم...! خلاصه تا شب آنجا بودیم با شنیدن موسیقی و دیدن رقص های دختران به ظاهر سر گرم شدیم.....! شب به خونه برگشتم..بعد از دو روز همسرم تماس گرفت و گفت که برای بردن اثاثیه چه موقع بیاییم ؟ منم در جواب گفتم شب باشه بهتره.....! شب شد همسرم با برادرش و چند نفر دیگر و دو ماشین برای بردن اثاثیه تشریف آوردند...! من در ایوان خونه روی ویلچر نشسته بودم و نظاره گر حمل و نقل لوازم بودم....! همسرم در طول مدت بارگیری لوازم گریه میکرد و گهگاهی برای آرامش دل من نزدیک میشد و معذرت خواهی میکرد...! آن شب خدا صبر و صبوری زیادی به من داده بود...مادرم فکر میکرد من دارم خیلی عذاب میکشم و برای رفع ناراحتی من گل گاوزبون دمکرده بود...! خودش و همسرم داخل اطاق خورده بودند اما وقتی برای من آورد فکر کردم چایی است..لیوان را داددستم...دیدم خیلی سیاه و تیره است و قیافه اش به چایی نمیخوره...پرسیدم این چیه ؟گفت گل گاوزبون ...! منم از بس که غرور داشتم لیوان را توی باغچه پرت کردم و گفتم هیچ دلیلی نداره من از این چیزها بخورم...!
خلاصه لوازم بارگیری شد و به سلامتی به راه افتادن....! آن موقع بود که جدایی را باور کردم و شرایط روحی بسیار بدی داشتم...! بعد از دو روز خبر رسید که ششم شهریور ماه 90 برای ثبت طلاق باید عازم دفتر خانه ( محضر) شویم....! شب آن روز داخل حیاط ورزش میکردم همانطور که روی پارالل ایستاده بودم..بطرف حرم امام رضا(ع) نگاه کردم....واقعا دلم شکسته بود.....! با گریه و زاری از او خواستم کمکم کند.....! به او گفتم آقا جان من که پا ندارم بیام پابوست....! گفتم امشب آخر خطه اگر میتونی کاری بکنی وقتشه...!  اگر میتونی شفا بدی وقشه...! شما که اینقدر تو احادیث گفته اید ازدواج منزلت بالایی دارد چرا راضی به این جدایی میشوید..! اگر امشب منو شفا بدی همه چیز درست میشه...! آقا جان ضمانت منو در پیشگاه خداوند بکن تا منو شفا دهد...!  مثل بارون اشک ریختم زانوهام دیگه تحمل ایستادن نداشت...! نشستم دوباره رو کردم به امام زمان(ع) گفتم ای امام زمان به من رحم نمیکنی به همسرم رحم کن..چون او همیشه به شما توسل داشت و ارادت خاصی نسبت به شما داشت ...! شفایی نازل کن که این جدایی سر نگیرد..! دیگه چطوری باید دل یک مسلمان بشکند که شما توجه بکنید...! خیلی گریه کردم خیلی التماس کردم چون فردا روز آخر این زندگی بود...! شب را خوابیدم به امید شفا ...! صبح که بیدار شدم اول پاهایم را تکان دادم که ببینم شفا گرفتم یا نه..! اما دیدم هیچ تغییری نکرده..بلند شدم و نشستم و آماده رفتن شدم...! خودمو راضی کردم که شاید تقدیر چنین و چنان است...! تماس گرفتم با دوستم رضا برای رفتن به محضر با ماشینش آمد ...! و به اتفاق دوستم و هماهنگی همسرم به همان دفتری رفتیم که ازدواجمون ثبت شده بود...! همسرم نیز با خواهرش و برادرش آمدند...! مسئول دفتر برای وکالت و نیابت از پله های دفتر بطرف من که داخل ماشین نشسته بودم آمد..! تمام برگه ها را امضاء کردم و طلاق بعد از امضای همسرم و شهود انجام شد...! همراهیان و همسرم برای خداحافظی و حلالیت طلبیدن ، آخرین بار نزدیکم شدند...! دیگر حسی برای حرف زدن نداشتم...! هر چه سعی کردم حرفی بزنم چانه ام تکان نخورد...! فقط با نگاه از همدیگر خداحافظی کردیم ....!  بعد از یک ساعتی به خونه برگشتم..از یک طرف خوشحال بودم که بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد و از طرفی دیگر ناراحت بودم که چرا باید زندگیم به این سادگی از بین برود///  نوشتن این پست خیلی دردناک بود و در حال نوشتن همه اش اشک ریختم اشک ریختم//// در قسمت (عکسهای مرتبط با من)همیشه عکس جدید آپلود میکنم..خدانگهدارتون

نظرات 33 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

با سلام دوست عزیز
برای شما آرزوی صبر می کنم

سلام خدمت هم نام عزیزم...لطف دارید متشکرم.

مریم سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:22 ب.ظ

سلام پست دردناکی بود نمیخوام قضاوتی راجع به همسرتون بکنم ظرفیت آدمها باهم متفاوته ...از خدا میخوام جفتتون در مسیر زندگی شاد باشید ...عکساتون وتلاشتون رو دیدم آفرین به همتتون ...کاش در کنار این عمسا عکس مادرتون که همراه همیشگی تونه روهم قرار میدادید .

سلام دوست عزیزم ...خیلی ممنونم از محبت شما..حتما عکسی از مادرم میگذارم ....مرسی

نسرین سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:03 ب.ظ

حرفى براى گفتن نیست......

ممنون از سکوت شما......

لیلا سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:54 ب.ظ

توی اسمون همیشه از یه ارتفاعی به بعد دیگه هیچ ابری وجود نداره پس هروقت اسمون دلت ابری بود با دنیا نجنگ

فقط اوج بگیر

درکت می کنم اقامهدی لحظات سختی رو گذروندی با مرور خاطرات به توانمندی هایی که بدست اوردی فکر کن و با خوشحالی بنویس نه با اشک مطمئن باش روزهای خوشی در پیش داری.امین یا رب العالمین

سلام لیلای خوبم...از این همه لطف و مهربانی شما همدرد عزیز ممنونم برایتان سلامتی و شادکامی آرزومندم...متشکرم موفق باشی

نرگس سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام از خوندن این قسمت بسیار بسیار متاثر شدم..
اما نگفتید مهریه همسرتون رو دادید یا نه؟؟

نمیشه گفت که مهریه دادم اما هر چه در توانم بود دادم و او را راضی و خوشنود کردم /متشکرم

امین سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:02 ب.ظ

خیلی مردی رفیق
خیلی
بمون
بنویس

مرسی ...سعی میکنم این داستان راستان را به پایان برسانم اگر بعضی از دوستان دلم را سرد نکنند.

نسرین سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:31 ب.ظ

عکسها خیلى خوب و زیبا هستن و مخصوصا اینکه مراحل تلاش و توانایى خودتون رو خیلى واضح نشان میدین، مخصوصا نشستن رو زمین و بلند شدن رو ویلچر واقعا کار سختى است، من یک بار خودم به تنهایى از ویلچر اومدم رو زمین با موفقیت، که ویلچر برگشت و من افتادم، و مثل بچه ترسو تا مدتى بدون کمک تو اطاق هم ویلچررو هول نمیدادم....
با وجود اینکه من با گربه میانه چندانى ندارم ولى این گربه واقعا زیباست،مهربان هم بنظر میرسه

سلام خواهر عزیز ...ممنونم از دقت شما و همچنین منعکس کردن تمام ابعاد و موضوعات وبلاگ ...موفقیت اونطرف ترسه ....نترس دوباره امتحان کن موفق میشی....متشکرم

ناهید چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام آقا مهدی
چنان در خوندن این مطلب غرق شده بودم که حس کردم که خودم هم اونجا بودم . اجازه بده راحت بگم بدون هیچ قضاوتی ...
خیلی گریه کردم به مظلومیت همه ی انسانهایی که با چنین مسائلی مواجه میشن .برای شما ، برای همسرتون ، برای خودم و برای خیلی ها...امشب لحظه های زندگیم بشدت غم انگیز بود

اما بعد که عکسهاتون رو دیدم ، خوشحال و امیدوار شدم که حتما یه روزی این همه تلاش و فعالیت به نتیجه میرسه
ان شاءالله...

حرفی هم داشتم با نرگس خانم : ببخشید ها ..
شما فکر نمی کنید که سوال شما در مورد مهریه آنهم در این شرایط سختی که ایشان با اشک ریختن مطلب رو نوشتن، درست نیست؟
فکر کنم روح و احساس انسانها خیلی با ارزش تر از این حرفهاست ...
به هر حال توافقی از هم جدا شدند، حتما بین خودشون این موضوع رو حل کردن خب .

سلام ناهیدم...خیلی از دوستان با خواندن این نوشته ها ناراحت شدن و گریه کردن ...اینجا از همه دوستان عذر خواهی میکنم که لحظات خوب شما رو خراب کردم....هر چند که بیشتر دوستان از همدردان و امثال خودم هستند وتا حدودی با این مشکلات دستو پنجه نرم کردند/خدانگهداتون

حیران چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:14 ق.ظ

باری از دوش برداشته میشه و ده برابر اون غم به دل میشینه

اره اینم یه بخش قضیه است.....که فراموش کردنش ممکن نیست/مرسی

مریم چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:41 ق.ظ

سلام متاثر شدم از خوندن این ÷ست براتون روزهایی همراه با آرامش آرزو میکنم امیدوارم هیچ غمی کنج دلتون سنگینی نکنه این دعا رو این روزها برای همه دوستام میکنم به امید روزهای شیرین هروقت به امام رضا سلام داددین همه نیازمندان بی ابرو رو هم دعا کنید

سلام مریم خانم گل ...ممنون از محبت شما امیدوارم هوا زودتر متعادل بشه تا به زیارت آقا بروم و برای همه دوستانم دعا کنم/ به امید ان روز

نفس چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ق.ظ

"دلــــم "برای سادگی های کودکی ام تنگ شده؛

برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ

برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال میگذاشتم،

لحظه ای بی هیچ فکر و خیال مبهم خواب را مهمان چشمهای بی گناهم

میکردم و تا صبح رویاهای سپید و آبی میدیدم.

"دلــــم "برای آرزوهای کودکی ام تنگ شده.

برای خواندن شعرها و کتابهای داستان یکی بود یکی نبود!

"دلــــم "تنگ شده برای رها شدن در آغوش خواستنی پدر

و نوازشهای گرم مادر.

"دلـــم "تنگ شده برای قاصدکی که میگفتند خبر های خوب می آورد

"دلــــم "برای حس و حال ناب کودکی و آرزوهای بی ریایش تنگ شده

سلام خوبی اقا مهدی همچین اینجا بارون میاد ادم دلش نمیاد چشم از پنجره برداره منم عاشق بارون
همیشه مهربانی خدا باهات باشه زیر بارون دعا کردن خیلی مزه میده ادم احساس میکنه به خدا نزدیکتره من اینجوریم بقیه رو نمیدونم یه احساس شادی به ادم میده
روز خوش اقا

ممنون نفسم..متن قشنگی بود .....منم عاشق راه رفتن زیر نم نم بارونم نه شر شر بارون ....انشالله همه ایام برایت بارونی رقم بخوره /

آیدا چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:09 ب.ظ http://aida.special.ir

سلام آقای توسی عزیز
متاسفم...
واقعا دردناکه... و شما این درد رو، لحظه لحظه اش رو، چقدر ملموس به تصویر کشیدید...
امیدوارم یک روز شادی ها همه ی رنج هاتون رو جبران کنه.
عکس ها رو دیدم. ایشالا روز به روز پیشرفت کنید. تا بهبودی کامل...
در پناه خدا...

سلام آیدا جون....ممنونم از نظر لطفتون و قشنگتون .... فرشته کوچولو برایم دعاهای بزرگ بکن به پاکی تو ایمان دارم

نرگس چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:33 ب.ظ

وای من عاشق این خونه های سنتی هستم که سقفشون چوبی هست.
راستی شما توس هستید؟
شهر توریستی هست و فکر کنم این ایام شلوغ باشه و همه برای دیدن آرامگاه فردوسی میان.البته من هر وقت مشهد اومدم نیومدم توس.
مطمئنم که شعرهای فردوسی رو به خوبی بلدید.
عکسهاتون خوبن فقط کیفیت ندارن اونم بخاطر اینه که با موبایلن و به نظر میاد کراپ شدن؟
از سبزی ها و گل ها و اطراف محل زندگیتون و اون تخت توی حیاط که مطمئنم خاطرات خوب و بد زیادی باهاش داشتید رو برامون بزارید.

سلام نرگس خانم ....اره ساکن حومه توسم....هر وقت تشریف اوردید تماس بگیر بیام دنبالتون ....عکسها رو با دوربین دیجیتال سامسونگ گرفتم چون خودم تنها هستم مجبورم فیلم بگیرم و از روی فیلم عکس ظاهر کنم مشکل همینجاست چون عکس گرفتن از فیلم حجم و کیفییت تغییر میکنه/ بابت تخت باید فقط خصوصی بگم..در گوشی...

نرگس پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:48 ق.ظ

وا... چرا شما فورا بهتون بر میخوره
منظورم از اون تخت این بود که شما ساعات زیادی از روز رو روی اون هستید
از روی تخت نظاره گر باغچه و رشد گلهای اون هستید..شاهد مرده و زنده شدن طبیعت ...
از روی تخت نظاره گر آسمان خدا هستید
از روی تخت به همه چیز فکر میکنید و ...
چقدر خوبه که وقتی کسی چیزی رو بهمون میگه فورا جبهه نگیریم...

سلام ..نه اینطور نیست ....اون تختو خودم ساختم وقتی سالم بودم و خاطرات زیادی دارم...درست حدس زدید ممنون که اینقدر دقیق به طبیعت مینگرید و احساسی فکر میکنید

نفس جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ب.ظ

باز هم صبح شد ، پروردگارا :

از اینکه یکبار دیگر مرا لایق حیات دانستی سپاسگزارم

از اینکه فرصت یک شروع مجدد را به من عطا کردی متشکرم

از تو میخواهم به من درک و درایتی بیش از پیش ببخشی تا امروز اشتباهات دیروز را تکرار نکنم

فرصتهایی که در اختیارم قرار میدهی از دست ندهم و از یاد نبرم

که شاید فقط برای امروز بتوانم دوستانم و یارانم را دوست بدارم !

.
سلام خوبی اقا مزاحم همیشگیم دیگه
با تمریناتت چکار میکنی فکر کنم الان دیگه خیلی پیشرفت کردی همین جورپیش بری فکر کنم دیگه به این زودیا بدون کمک سر پا وایستی ورا ه بری

سلام خواهش میکنم...اگر کامنت نذاری دلگیر میشم چون عادت کردم

sattar جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام
داستان زندگی پرفراز و نشیبتون رو خوندم
لطفا صفحه عکسهاتون رو به روز کنید عکسهای زیبایی گذاشتید.

سلام دوست عزیز....مرسی از شما.....حتما بروز میکنم دو روزه کسالت داشتم..ممنونم

بهمن جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ب.ظ http://bahmankarimi.blogfa.com

سلام
از نظر من اینکه شما هنوز معتقدی امام رضا شفا میده خنده داره!

سلام اقای محترم.....به نظر شما شفا خنده داره....ولی این اعتقاد ضعیف من و شماست زیرا کسی مثل حاج اقای بهجت لیاقت درک ائمه اطهار را دارند/ ناراحت نشی چون خودم هم از وقتی نخاعی شدم ایمانم ضعیف تر شده نسبت به قبل..

فریال امینا شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ق.ظ http://faryalamina1.blogfa.com

سلام خیلی ناراحت شدم
شاد باشی

سلام عزیزم گذشته ها گذشته اما یادش از خاطرم نمیره

الهام شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:52 ق.ظ

سلام آقای مهدی عزیز

من از روی وبلاگ آیدای عزیز شما رو پیدا کردم و واقعا چقدر عالی می نویسید . همه رو خوندم این پست آخرتون خیلی تحت تاثیر قرارم داد . کلا از نوشته هاتون بسیار قوی و دلنشینه . مرتب بهتون سر میزنم . البته برای همسرتون هم دعا میکنم اونم زندگی سختی داشته و همچنین برای شما!
عکساتونو که دیدم بسیار لذت بردم تلاش خوبیه مطمئنم که با این روحیه سخت کوشی و پشتکار و جنگندگی که در شما وجود داره روزهای بسیار بهتری در انتظارتونه به امید آن روزها ! آمین!

سلام الهام خانم. خیلی خوشبختم از اشناییتون...مرسی از نظرتون به من انرژی داد برای ادامه و امید ....از کسانی که مثل شما که وقت میذارند و همه مطالب رو مطالعه میکنند بینهایت متشکرم/

شادی شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام
شما وبلاگ ویولت رو میخونید؟
نظرتون نسبت بهش چیه؟

سلام عزیزم باید یه نگاهی بکنم تا بیاد بیارم ///میخونم و نظر میدم چشم.

نفس یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ب.ظ

زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه "مادر" است. زیباترین خطاب "مادر جان" است. "مادر" واژه ایست سرشار از امید و عشق. واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید. روزت مبارک مادر
این روز را بر مادرتان تبریک می گویم [گل][گل]

مرسی از شما دوست خوبم .....از محبت شما نسبت به مادرم خیلی ممنونم و متقابلا من هم به خانواده گرامی تون مخصوصا مادرتون سلام و ارادتمندشون هستم

نفس دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:52 ق.ظ

یه کوچلو بخندیم
اولین شکستی عشقیمو زمانی خوردم که در فریزرو باز کردم و قالب بستنی شکلاتیو دیدم و خر کیف شدم ولی وقتی بازش کردم توش پیاز سرخ کرده فریز شده بود …

بچگیا یه دورانی داشتیم برا خودمونا :
میرفتیم از این آدامس ۵تومنی (که الان نسلشون منقرض شده) میخریدیم و خوب که میخوردیم و شیرینیش تموم میشد دوباره با یه حبه قند میخوردیمش و خوب که مخلوط میشد درمیاوردیم و میذاشتیم تو یخچال برا دفعه بعد !
ینی اصلاح الگوی مصرف بودیم در حد برج دبی …
::
به سگها محبت کنی باهات دوست میشن
به آدما محبت کنی سوارت میشن
اما اگه به خرمحبت کنی اصلاَ براش فرق نمیکنه !
بس که ثبات شخصیت داره این بزرگوار )

شاد شاد باشی با ارزوهای خوی برای تو اقا مهدی

مرسی تایید کردم همه بخونن و بخندند

سارا دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام آقای توسی عزیز
هر چه از دل بر آید بر دل نشیند... مطلب احساسی و دردناکی بود چیزی نمیشه گفت...حتما حکمتی بوده ولی شما و خانواده تون بهترین کار رو کردید ... خدا بهتون صبر بده ...خدا رو شکر که الان روحیه تون خوبه راستی خیلی خوبه که عکساتونو به روز میکنید عکس 13 فروردین و لبخند روی لبتون رو خیلی دوست داشتم حس خیلی خوبی میده ...
با آرزوی موفقیت روز افزون

ببخشید یه سوال:میدونم براتون سخته ولی امکانش نیست از تایمر دوربین استفاده کنید؟ منظورم اینه که دوربین رو روی پایه یا یک میزی چیزی بذارید و روی حالت تایمر (تا 10 الی 20 ثانیه اغلب دوربینا دارن) عکس بگیرید؟

سلام دوست خوبم سارای عزیز ممنونم از محبت شما .....دوربین من فقط ده ثانیه تایمر داره ..و با وجود عوارض ناشی از بیماری نمیتوانم خود را در این مدت کم جمع و جور کنم چون بدنم لرزش و اسپاسم داره متشکرم از شما

چکاوک سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:26 ق.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام ...
منم بیشتر وقتا با گریه مینویسم
خیلی جالبه کسی که اونو میخونه یه حس دلسوزی بهش دست میده
بی خبر از این که تو همه رو اشک ریختی
نمیدونم چرا
ولی اصولا از مردایی که راحتن و راحت طلبن بدم میاد
مرد باید درد کشیده باشه باید سختی های طاقت فرسا رو تحمل کرده باشه وگر نه به دلم نمیشینه
.
خوشحالم که دردای شما به دلم میشینه
راستی چرا دیر به دیر بهم سر میزنید؟

سلام چکاوک جون خوبی...مرسی که حس منو درک میکنی ...این نهایت لطف شماست و درک عمیق جنابعالی...حتما سر میزنم دو روزی به تفریح رفته بودم و از نت بی خبر

سجاد سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ http://zendegimarg8.blogfa.com

خوشحالم با شما آشنا شدم
نگاه مهد آقا شما سنت جای پدر منه
ولی من مییگم بهت رفییق ناراحت نشیی
درسته شما قطع نخاعیی
اما من چیی ییک روححییه مرییض و بدرد نخور دارم
ای خدااااااااااااا

خوشحال مییشم به وبلاگ منم سر بزنیی
چاکریم و منتظر

سلام سجاد عزیزم .....منم از اشناییتون خوشحالم و نبینم ناراحتی داشته باشی چون سالم و سلامت هستی و باید شکر گذار خداوند منان باشی...حتما سر میزنم

بهمن جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:23 ب.ظ http://bahmankarimi.blogfa.com

حاج آقا بهجت مثل من و شما نخاعی نبود
ضمن اینکه خیلی از این افراد با تظاهر حال میکردن!
سطحی نگر نباشید، مطمئن باشید حتی اگر یک مورد شفا گزارش میشد، صدا و سیما هر روز نشونش میداد !
اینا خودشون میدونن شفایی در کار نیست ولی خوب مردمو سرگرم کردن!
واقع بین باشید

بهمن جان منم هنوز کسی رو ندیدم که شفا گرفته باشه...اما خانمی از اقوام نزدیکم مسئول انتظامات درب ورودیه حرم امام رضا (ع)بود...میگفت شبی در شیفت کاریم بودم بیماری را از ای سی یو آوردند توسط آمبولانس بیمارستان .بیمار بی کس و کار بوده و همراهی نداشته.راننده و کمک آن بیمار را با برانکادر میبرند نزدیک ضریح امام هشتم میگذارند و برمیگردند .آنها گفته بودند که سیدی ناشناس بر سر بالین بیمار مورد نظر آمده و پس از دیدن بیمار خانم از پرسنل و مسئولین بیمارستان چنین درخواستی داشته....به همین دلیل او را به زیارت آقا آورده بودند.....بعد از نیم ساعتی متوجه میشن همون بیمار دارد دوان دوان بطرف درب خروجی میرود و همه میبینند که همان بیماری بوده که نیم ساعت قبل با برانکادر میبردنش داخل...../ حالا به نظر شما درک این مسئله قابل قبول نیست؟

بهمن یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:42 ب.ظ http://bahmankarimi.blogfa.com

معلومه که درک این مساله قابل قبول نیست! در خیلی از شهرها با استفاده از امامزاده ها و خرافات از مردم اخاذی کردن! ظاهرا زیاد در جریان حوادث کشور ما نیستید !
مهدی خان، بنده خدایی نکرده قصد توهین و آزار شما رو ندارم و من عادت دارم نظراتمو به صراحت بگم، من نظرمو نسبت به مساله شفا که در لابه لای مطالب وب زیاد بهش اشاره کردید گفتم نه درباره خودِ نویسنده! یعنی نظراتم در راستای نوشته هاست، همین
امیدوارم صراحت منو ببخشید
میدونم برای پاسخ دادن اذیت می شید، اینه که نمیپرسم آیا با چشم خودتون اون اتفاق رو دیدید و به صحتش پی بردید؟! چشمک
مردم خیلی حرف ها میزنن
من نسبت به این مسائل احساساتی نظر نمیدم، عاقلانه و بر اساس حقایق نظر میدم و همیشه هم بدنبال استدلال منطقی هستم
در ضمن بسیار خوشحالم که همسرتون برگشته

نه عزیزم به چشم خودم ندیدم و خودم چند بار تو امامزاده ها شب رو به صبح رسوندم چکار کنم به خاطر گوش کردن به حرف مادر و اجابت امر ایشان بوده نه اعتقاد.....متشکرم از شما

دونده سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:52 ق.ظ

سلام

خوندن این پست غمگینم کرد. از ته قلب درک می کنم چی می گین....واقعا سخت بوده
خیلی متاسفم
:((

سلام عزیزم لطف دارید متشکرم از شما

سودا یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:54 ق.ظ

این نیز بگذرد

بگذرد...صبرپیشه کردم

[ بدون نام ] چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ق.ظ

سلام مهدی خان
با خوندن این پست واقعا متاثر شدم
درسته که من این تجربه رو نداشتم اما بدلیل نخاعی شدنم تو زندگی از خیلی چیزا جدا شدم!! کارم و درس و دانشگاهو ..

اونجا که گفته بودید خوندن این پست ساده خواهد بود رو قبول ندارم
من هم دلم خیلی خیلی بدرد اومد و به سختی جلوی اشکامو گرفتم

شرایط ما واقعا مشکله
با این همه درد و رنج اگه نخاعی شفا گرفته دیدید به ما هم خبر بدید!!
خدا قربونش برم صبرش خیلی زیاده

امیدوارم خودش به همه مون صبر و توان بده

سلام همدرد محترم ممنونم از لطف شما مرسی امیدوارم شاد و سرحال باشی

سودا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:19 ق.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com

سلام
نمی دانم مطالب بین شما و یکی از دوستان را خواندم درباره بحث شفا باید یک مطلبی را بگویم
آقا مهدی خداوند شفا میدهد از طریق ائمه یا وسایل دیگر مثلا حاج آقا نخودکی یا بهجت و امثالهم اما در این دنیا هر معلولی علتی دارد و برای شفا هم باید علتش پدید آید چون وقتی اتفاقی در زندگی فردی می افتد بنا بر حکمتی و دلیلی است گاهی هم بازخورد عمل فرد است پس باید تغییری در فرد حاصل شود تا شفا یا دلیل خوب شدن فرد به عمل آید
من با یکی از شفا گرفته ها که اعتقادی به شفا نداشت و مدت 3 سال در خارج پیگیر درمان سرطان خون بود و ساکن مشهد بود صحبت کردم که خودش می گفت که دیگر در زمانی به حرم امام رضا امده بود که از همه جا ناامید بود و مرگ را پذیرفته بود و در حال استغفار بوده و به گفته مادرش به حرم میرفته تا 40 روز هم جوابی نگرفته بوده به قول خودش روی ویلچر بوده کلیه و قلبش به سختی کار می کرده و سرش را هم نمی توانسته روی بدن حفظ کنه
وقتی دیگه از شفا ناامید میشه و شروع می کنه به اینکه من از همه کارهای اشتباهم که کردم خدایا ببخش و... کلی گریه و طلب مرگ از خدا شفا برایش حادث می شود و امام به او می گویند که دست مادرش را ببوسد که به اعتقاد ایشان شفا یافتند وحتی لکنت مادرزادی ایشان هم علاوه بر کل مریضی ایشان برطرف شده بود و حالا سفت و سخت در تلاش بود تا عمر گدشته بی اعتقاد خود را بازسازی کند و در تمام اردوهای دانشگاهی ماجرای شفای خود را می گفت
می دانم انچه می گویم سخت است ولی امیدوار باشید و دعا کنید و اگر چهله می گیرید یا امامزاده ای میروید استمرار داشته باشید چقدر سخت بود نوشتن این مطالب
مرا هم زیاد دعا کنید شما فولاد آب و آتش دیده اید و من خشت خام

این کامنت شما رو تایید میکنم که همه افراد متوجه بشوند درسته با چشم خودمون ندیدیم ولی یه چیزایی هست

طیبه پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:40 ب.ظ

دوباره سلام

کامنت بدون نام به جه ماند؟
به برگه امتحانی بی نام!!


امشب شب آرزوهاست امیدوارم همه به آرزوهاشون برسن بویژه همه مریضا( منجمله همه نخاعیا)

دوباره علیک...ما رو هم از دعایتان بی بهره نذارید مرسی

ستاره سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 07:40 ق.ظ

سلام .من وکیل دادگستری هستم دنبال یه مطلب حقوقی در باب طلاق زوجه ای که همسرش دجار اسیب نخاعی شده میگشتم که یهو مطالب شما را دیدم‌ برادرم مث شما دچار اسیب نخاعی از گردن شدن وخانمش الان دو ماهه زندگی را ترک ودادخواست طلاق دادن تازه دیه برادرم را که واسه ادامه درمان لازم داشت را هم واسه مهریه توقیف کردن که جای بسی تاسف داره از وجدان وانسانیت چنین خانمهایی ..نمیدونم دنبال چی بودم توی نت وگوگل که این مطلب شما برام امد با خوندش یاد دردی که برادرم الان میکشه افتادم برادرم دوتا بچه داره دختر ۱۹ سالش تو دوماهی که رفته حتی یه زنگ هم نزده حال پدرشو بپرسه ...زندگی خیلی بی رحمه خیلی

دنیا خیلی بیرحم شده. خدا به دادمان برسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد