جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

27>نخاعی شدن و نیمه دوم سال1390



سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی. بیست و چهارم آبانماه 1390 مصادف شد با سه سال نخاعی بودنم. حدوداّ سه ماهه همسرم نیز از من جدا شده.همانطور که قبلاّ اشاره کردم بهترین خاطرات زندگی رو در فصل پاییز تجربه کردم. و همچنین تلخ ترین خاطرات زندگی رو نیز در فصل پاییز داشتم. در کل فصل پاییز رو دوست دارم هم بخاطر قشنگیش هم بخاطر غروبهای غم انگیزش. اگر بگم بعد از رفتن همسرم ناراحت نبودم، دروغ گفته ام زیرا نزدیک سه سالی تو عقد بودیم و روزها و خاطره های قشنگی در ذهن و روحم مجسم و به یادگار مونده بود. مهمتر از آن روزها، لحظه هایی بود که در بستر بیماری بودم و همیشه به امید زندگی با مرگ میجنگیدم. وقتی انسان بیمار است دلش هم به همان اندازه نازک و شکستنی میشود. در تمام آن لحظه ها همسرم در کنارم بود و مدام اشک میریخت. اکنون به خدا و تقدیر و حکمت بیشتر از قبل ایمان دارم. چون در زمانی که واقعا به پرستار و یک همراه شبانه روزی احتیاج داشتم همسرم بدون هیچ کم و کاستی در خدمتم بود و از هیچ کوششی در دوره نقاهتم دریغ نکرد. وقتی از من جدا شد که دیگه زیاد به کمک کسی محتاج نبودم و میتوانستم بیشتر کارهای شخصی خودم رو بخوبی انجام بدهم. کاش کمی بیشتر تحمل داشت تا بتوانیم زندگی مشترک خود را با کمک و امید او از نو بسازیم. اما تا همینجا که تحملم کرد و منو به روزهای رو پا ایستادن رساند از او و خانواده اش سپاسگزارم و امیدوارم که به آرزوهای خود و زندگی همراه با خوشبختی نائل شود. باید اعتراف کنم بعد از رفتن او دیگر فکر و خیال و نا امیدی جای ورزش و توانبخشی را گرفت......! بر اثر بی تحرکی و درازکش بودنم مشکل دفع ادرار برایم پیش آمد..توصیف این موضوع برای مخاطبین زیاد جالب نیست اما چون بیشتر دوستان از همدردان هستند و برای کسب تجربه به خواندن این مطالب رو میاورند مجبورم به این نکته بپردازم. بعد از مدتی زمان متوجه شدم ادرارم به راحتی تخلیه نمیشود و برای تخلیه آن باید به مثانه فشار وارد میکردم که عواقب بدی دارد زیرا وقتی فشار وارد کنید ادرار به کلیه ها برگشت میکند و احتمال خراب شدن کلیه ها را به مرور زمان باعث میشود. ، چون دو سال از زدن سوند و نلاتون بیزار بودم و استفاده نمیکردم.به دکتر ارولژی مراجعه کردم و دستور آزمایش داد. پس از آزمایش و سونوگرافی مشخص شد که 80سی سی ادرار در داخل مثانه میماند. دکتر فرمودند چاره ای نیست باید از سوند استفاده کنی تا مثانه بطور کامل تخلیه شود.......! بعد از این ماجرا هفته ای سه بار سوند میزدم، اما به نظر من هیچ فرقی نمیکند زیرا بعد از زدن سوند، با خوردن یک لیوان چای یا آب دوباره سریع مثانه پر میشود......! با این شرایط فصل پاییز گذشت و زمستان سرد شروع شد. با گذشت زمان به نبودن همسرم عادت کردم و فهمیدم غصه خوردن و ورزش نکردن چیزی را عوض نمیکنه.با کمک مادرم به ورزش و توانبخشی ادامه دادم و روزها را با کار کردن توسط پارالل به شب میرساندم و شبها با وجود خستگی راحت میخوابیدم، نه آن خوابی که انسانهای سالم دارند .چون در طول شب سه بار باید برای دفع ادرار بیدار میشدم و هر دفعه نیم ساعت عذاب میکشیدم. بیمارانی مثل من فقط در ظاهر میخابیم، میخوریم، حمام میکنیم، زیرا وقتی بیمار نخاعی شروع به خوردن میکنه با سومین قاشق غذا معده اش پر میشود چون معده حالت اولیه و عادی خودش رو از دست میدهد و کوچک میشود، در نتیجه حالت تهوع صورت میگیرد....! برای حمام رفتن هم باید کسی باشه کمک کنه تا وارد حمام بشوی و لباسهایت را در بیاورد و اگر خیلی شرایط بیمار خوب باشد میتواند خودش رو گربه شور کند، تازه در هنگام حمام کردن ده بار صابون از دست انسان نخاعی فرار میکنه، نیم ساعتی باید دنبال صابون بگردی و با تلاش و تجربه خاصی صابون را به چنگ بیاوری...! تازه خودم رو با شرایط و نبودن همسرم وفق داده بودم.تا اینکه اواخر سال 90 همسرم هفته ای چند بار تماس میگرفت و بعد از احوال پرسی، پشیمانی خودش را از جدایی اعلام و با گریه و زاری فراوان تقاضای برگشت داشت . دوباره دلم آرامش خود را از دست داد و غوغایی تمام وجودم را بهم ریخته بود. هم دکترها میگن هم خودم متوجه شدم بحرانهای زندگی و استرس و وجود غم و غصه بیشتر از هر چیزی بیمار نخاعی رو تحت تاثیر قرار میده و اگر یه مدتی پیشرفتی حاصل شده باشه با کوچکترین استرس نابود و به روزهای ابتدایی نزدیک میشوی....! دقیقا شبیه بازی مار پله. که با گزیدن مار به خونه اول باز میگردی....! خلاصه خیلی درگیر موضوع شدم و تمام شبها و روزها با خودم کلنجار رفتم....! وقتی با خانواده مشورت کردم کسی راضی به برگشت همسرم نشدند....! اما خودم شخصا از سر دلسوزی و دوست داشتن زندگی اولیه ام تصمیم گرفتم که همسرم باز گردد. زیرا برایم روشن بود که همسرم به اشتباهش پی برده و این بار با چشم باز و قبول شرایط جاری حاضر به زندگی شده. علیرغم میل خانواده ام از پذیرش و بازگشت همسرم استقبال کردم و به او جواب مثبت دادم.....! البته عکس العملهای مردم و حرفهای کنایه آمیز اطرافیان را به او گوشزد کردم چون از اخلاق و زودرنج بودن او باخبر بودم...! در نهایت پذیرفت با این شرایط برگردد.....! هر دوی ما خوشحال بودیم و با نظر من قرار شد عید نوروز1391به خونه برگرده....! با این دلگرمی دور از هم زمستان را به پایان رساندیم و منتظر رسیدن سال نو شدیم....!/  تا قسمتی دیگر خدانگهدارتون  

نظرات 17 + ارسال نظر
ناهید چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 ق.ظ

سلام آقا مهدی
تبریک میگم به مادر عزیز وگرامیتون به مناسبت روز زن.

قصه زندگیتون مثل قصه های هزار و یکشب می مونه
قلم خیلی شیوایی دارید واقعا ...و چه عالی که تصمیم گرفتید بنویسید .اما خودمونیم مثل سریالها مخاطب رو در قسمت حساس داستان ، منتظر نگه می دارید تا حتما بعدنا بقیه اش را بخونند.
روز های سختی رو پشت سر گذاشتید، اما خوشحالم که همچنان در تلاش هستید که رو پای خودتون بایستید .

برگشتن همسرتون رو هم تعبیر می کنم به کسانی که حکم اعدام صادر میکنن و محکوم را تا پای چوبه دار می برند و بعد درست در لحظه های حساس او را می بخشند .بنظر من اون لحظه شخص مزه تلخ مرگ رو با تموم وجودش حس کرده ، خیلی سخته که دوباره روحیه اش بازسازی بشه .

منظورم اینه که شما هم طعم جدایی از همسرتون رو چشیدید و خیلی بیشتر از بقیه ها صدمه دیدید و سعی کردید که به زندگی عادی برگردید ...
وای اگه یه دفعه دیگه با احساستون بازی بشه چی؟؟؟
خب حال ببینیم بعدش چی مینویسید .البته من نظر خودم رو گفتم .

سلام ناهید خانم....منم متقابلا بهتون و خانواده گرامی شما تبریک میگم...خیای ممنونم از محبت شما......

مریم چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:52 ق.ظ

سلام واقعا واز صمیم قلب آرزو میکنم که خانم تون برگشته باشن درکنارتون واصلا به نیش وکنایه های ادمهای اطرافتون توجه نکنید

سلام مریم خانم لطف دارید ......اما تقدیر چنین نشد...

نفس چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:33 ب.ظ

تولد انسان مانند روشن شدن کبریتی است و مرگش خاموشی آن بنـــــــــگر در این فاصـــــــله چـه کـــــــــردی ؟!!!

گــــــــرمـا بخـشـــــیدی یا.....ســـــوزانــدی ؟

سلام خوبی اقا بهترین هارا این بار برای مادرت ارزو میکنم که میدانم بهترینش تو هستی
شاد باشی ولبخند به روی لب

سلام نفس جون ....مرسی از شما....از اینکه کسانی را معرفی میکنید خوشحالم......

مجتبی چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:53 ب.ظ

سلام
خوش به حالتون چقدر برف اومده اونجا
ما توی شیراز رنگ برف رو هم نمی بینیم...
باغچتون هم خیلی بزرگ و باصفا هست
اون درختی که توی عکس اول پشت سرتونه درخته توت هست؟

سلام اقا مجتبی عزیز ...خیلی خوش اومدی...مرسی از لطف جنابعالی...اون درخت ابریشمه در اصل جنگلیه تقریبا یه ماه دیگه برگ میکنه بعدا عکشو میذارم

نسرین پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:43 ق.ظ

سلام برادر خوب، به قول خانم ناهید عزیز شده قصه هزار ویک شب، هرروز دوسه بار سر میزنم، ببینم اخرش اومد؟ نیومد؟ اومد و رفت؟ نیومد و نرفت؟
هیچ قضاوتى نکنم بهتره، گرچه برام سخته ....
هیچ وقت نتونستم فیلمهاى وحشتناک و ترسناک ببینم، همش دوست دارم اخر فیلمها خوب و خوش تمام شود، امید که اخر قصه شما سلامتى کامل شما باشد، یا با " او یا بى او

سلام خواهر عزیزم...اگه بخواهید همه شو یک شبه مینویسم اما هم من خسته میشم هم شما ...اخر پاییز جوجه رو میشمارند

مریم پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:57 ق.ظ

یعنی اقا مهدی خانم تون برنگشتن؟عکس اولی که تو این پست گذاشتید خیلی واسم جالب بود شما بدون هیچ تکیه گاهی نشستید اونم بحالتی که پاهاتون جمع کردید واین یعنی خداروشکر ورزشاتون خیلی جواب دادن واین نشون دهنده اراده قوییتونه واسه پیشرفتون تبریک میگم این تلاش وامیدتونو .حیاط خونتونم واقعا خوشکله

سلام مریمی...با اینکه هر دو ما خودمونو اماده زندگی دوباره کرده بودیم ...ولی اینطور نشد و سرنوشت تغییر کرد/ ممنون از شما..خدانگهدار

نفس جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:53 ق.ظ

درود
خدا اینجاست
به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!

خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !

خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ،

خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کند،

خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را

هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،

خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم"است !!

خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!!

خدا کنار کودکی است که می خواهد از فروشگاه شکلات بدزد !!

خدا کنارساعت کوک شده توست، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی!!

از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی،

از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟!

خدا را 7 بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی؟

خدا همین جاست، نه در عربستان!

خدا زبان مادری تو را می فهمد، نه فقط عربی را !

خدای خود را دوست بدار...

شاد باشی وسلامت

مرسی از شما دوست عزیز

لیلا جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:24 ب.ظ

شادی نمادی از زیستن اگاهانه است و نمایش سپاسگزاری از زندگی
ما وارث این تفکریم
شادباش و شاد زندگی کن
شاد زیستن انتخابی اگاهانه است نه اتفاقی کور

سلام امیدوارم شاد باشی و سلامتی را بازیابی..خدانگهدارت

نرگس جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:51 ب.ظ

عکسهایی که میزارید خوبه ولی اصلا کیفیت نداره.

سلام همه میگن خوب و عالی است شاید شما با گوشی همراه نت میروید؟

نرگس شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:19 ق.ظ

نه با pc هستم.
بچه های دیگه هم گفتن چون از رو فیلم کپچر میکنید کیفیت خودشو از دست میده.

اصلا دوربین اشغالیه...حالا سعی میکنم عکس بگیرم و حجم و اندازه شو کم کنم تا کیفییت کم نشه./مرسی

آشنایی با یک معلول قطع نخاع یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:48 ق.ظ http://iran.special.ir/

سلام مهدی خان
ممنون از لطفت
ایشالله خدا به تو و همه نخاعی ها سلامت را برگردونه تا بتونیم زحمت خانواده هامون را جبران کنیم
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سلام مهردادعزیز ممنونم از حضورتون

فریال امینا دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ق.ظ http://faryalamina1.blogfa.com

سلام بازم مث همیشه عالی ولی خداییش جدایی سخته باور کنید همین طور که دارم مینویسم اشک از چشام پایین میاد چون واقعا میدونم دوست داشتن یعنی چه

سلام ...ممنونم از شما دوست عزیز....احساس قشنگ و همدردیتون را درک میکنم ....برایتان ارزوی سلامتی دارم/خدانگهدارتون

نفس سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:20 ق.ظ

گاهی به دلتنگی خدا فکر میکنم...
اگه دو روز مخاطب خاصمون جوابمونو نده چقدر بی قراریم؟
تازه اگه یکی دوروبرت باشه که هی بگه: نگفتم به دردت نمیخوره؟ ولش کن بابا...
اما هرچی بگن بازم دلتنگ مخاطب خاصیم و هی میزنگیم...
حالا بیبن خدا که ایییین همه ارج و قرب و بزرگی بین همه آفریده هاش بهمون داده چه حالی میشه وقتی چشم به راه دو رکعت نمازمون میمونه و ما....
تصور کن حالشو پیش شیطون و بقیه فرشته ها
... خیلی تنهاس مگه نه؟؟؟

سلام شاد باشی ولبخند به لب

سلام نفس خانمی...فرمایشات شما متین میباشد...خدانگهدارتون

دونده سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:56 ق.ظ

خیلی سخت و درداور بوده
خدا بهتون صبر و اجر بده

ممنونم ...از ابراز همدردیتون...

دونده سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:00 ق.ظ

عکسهایی که گذاشتید رو دیدم
چه حیاط با صفایی دارید. گلهای رنگارنگ و زیبا. خوش به حالتون!

عکسهایی که مربوط به زمستان و ارامگاه فردوسی است رو خودتون گرفتید؟ خیلی جذاب بود

سلام ...مرسی عکسها رو دوستم گرفته البته با دوربین من به نظر شما کیفیت نداره عکسها؟

دونده سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:55 ب.ظ

عکسهایی که از گلها گرفتید تار افتاده. اگر وضوح داشتند زیبایی بیشتری رو منتقل می کرد.
اما عکسهایی که از خودتون گذاشتید خوب هستند


سودا یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 ق.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلااااااااااام
خوبم شما خوبید ؟
باور کنید این قسمت نوشته هایتان شبیه سریال ها بود و جالب
همسر شما الهی بگردم چی می کشیده شما توی گود بودی و کسی حداقل تحقیرت نمی کرد شما را مهربان هم می دانستند که با طلاق موافقت کردی ولی مردم درباره همسر شما خیلی قضاوت ها مطمئنا کردند و بنده خدا چقدر برای هر تصمیمش عذاب کشیده ولی از همه قشنگ تر علاقه شما دونفر بهم بوده که با تمام این مصایب خوشبختی هم را می خواستید و نگران هم بودید
و این ارزشمنده منم جای شما بودم یک فرصت دیگر به همسر می دادم گاهی عرض زمان مهمتر از طول آن است شاید 2 روز کنارت باشه ولی عرضش خوب باشه شما دیگه از نقطه آستانه درد گذشتی و تحمل خیلی مسائل که برای ما سخته برای شما خیلی هم ساده و گذرا باشه
میرم بخش بعد

سلام ...خوبم شکر خدا...ممنونم از قضاوت درست شما ....خدانگهدارتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد