جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

28>نخاعی شدن و بهار سال 1391



سلام دوستان عزیز و گرامیم. با رسیدن عید نوروز 1391 سه سال و چهار ماه از نخاعی شدنم میگذرد. آخرین بار که با همسرم صحبت کردم قرار گذاشتیم بعد از تعطیلات عید به خونه برگردد. عید شد و روزها پس از دیگری میگذشت.سیزده بدر با خانواده به تفریح رفتیم. تعطیلات تمام شدم و شب و روز منتظر تلفن همسرم بودم. روزها گذشت و هیچ خبری نشد. هر وقت زنگ تلفن به صدا در میامد با دشواری و حتی سینه خیز بطرف تلفن میرفتم.اما همیشه پشت خط آن کسی نبود که من منتظرش بودم. یک ماهی گذشت خبری نشد و مجبور شدم به انتظارم خاتمه بدهم.شماره همسرم را گرفتم و بعد از احوالپرسی با او صحبتی کردم، و همان لحظه اول متوجه شدم ورق برگشته و آخر هم جواب درست و واضحی نداد...! برایم جای تعجب داشت کسی که هر روز تلفن میکرد و انتظار داشت همان لحظه بروم دنبالش و بیاورمش حالا چرا سرد و بی اشتیاق شده...! بعد از این ماجرا تصمیم گرفتم از اقوام و نزدیکانش خبر دقیق را جویا شوم. بنابراین متوجه شدم خواستگاری آمده و منتظر جواب خانواده او هست....! برای مطمئن شدن از این خبر تصمیم گرفتم به خانه آنها بروم و کار را تمام کنم...! صبح یک روز به خانه آنها رفتم و با پدر و مادر همسرم گفتگو کردم، متوجه شدم کار تمامه و چیزی واسه بحث نیست. همسرم هم در گوشه ای با چشمان گریان نشسته و به حرفهای ما توجه میکرد...! برای آخرین بار رضایت خود و خانواده ام را از برگشت همسرم اعلام کردم تا لااقل وجدان خودم را راحت و آسوده کرده باشم....! به خونه برگشتم اما دیگر خبری نشد...در اینجا باز هم از زحماتی که درآن چند سال متحمل شد قدر دانی و سپاسگذارم و از خداوند متعال سعادت و خوشبختی را برایش آرزومندم....! چندی پیش فیلمی روسی دیدم، فیلمی در مورد زندگی فردی نخاعی....چون با زبان روسی کمی آشنایی دارم خلاصه فیلم را برایتان تعریف میکنم...! دختری بنام"ژانت" با مردی بنام"یوری" در هنگام کوهنوردی با هم آشنا شدند....آنها به کوهنوردی علاقه زیادی داشتن و با هم ازدواج کردند و عاشقانه زندگی میکردند...یک روز در هنگام کوهنوردی یوری از کوه پرت شد پایین و از ناحیه کمر دچار آسیب شد. در بیمارستان مشخص شد نخاعش آسیب دیده و دیگر نمیتواند راه برود.....آنها در آپارتمانی در شهر مسکو زندگی میکردند...تمام اندوخته خود را خرج هزینه های درمان کردند اما هیچ تاثیری نداشت..ژانت برای ادامه زندگی مجبور شد به سر کار برود، او در شرکتی مشغول بکار شد..شوهرش یوری همیشه در خانه تنها بود. فقط میتوانست از روی تخت سوار ویلچر شود و داخل آپارتمان گشتی بزند بعد از مدتی دچار آشفتگی و ناراحتی اعصاب گردید. برای رفع ناراحتی به خوردن مشروب و الکل رو آورد.....! بقدری به خوردن مشروب افراط کرد که معتاد کامل شد و اگر کمی دیر میشد یا کم میخورد اعصابش خراب میشد و همه چیز را بهم میریخت و میشکست....! ژانت وقتی خسته و کوفته از سرکار برمیگشت با جسم بی هوش و مست شوهرش که روی تخت افتاده روبرو میشد.و مجبور شد بخاطر کم خوردن مشروب شیشه آن را روی یخچال بگذارد..این کار باعث ناراحتی بیشتر یوری میشد و تمام اثاثیه منزل را بهم میریخت...! مدیر شرکتی که ژانت در آنجا کار میکرد عاشق جمال ژانت شده بود و روز به روز به ژانت نزدیکتر میشد. بطوریکه واقعا دلبسته او شده بود و همیشه از غمی که در دل ژانت نهفته بود شکایت داشت و دوست داشت تا مشکل او را حل نماید....اما ژانت هیچوقت راز دل و غمش را به مدیر شرکت نگفت...! ژانت از زندگی با یوری خسته شده بود چون همیشه با هم دعوا و مشاجره داشتن و نمیتوانست برای شوهرش مشروب بخرد...! یوری هم از این وضع ناراحت شده بود. روزی خانه خود را ترک و به خانه پدرش که در روستایی در مجاورت دریا بود رفت....خوردن مشروب را ترک کرد و با کمک پدرش شروع به ورزش و توانبخشی کرد.پدرش او را به داخل دریا میبرد تا در آب ورزش کند.....یک سال به تمرینات ادامه داد....! ژانت تنها شده بود و مدیر شرکت هم دلباخته او شده بود و همیشه به او لطف میکرد ....روزی مدیر شرکت به ژانت گفت که یک سوپرایزبرات دارم....! ژانت را سوار ماشین کرد و به ویلایی بزرگ و قشنگ برد. بعد چشمان بسته ژانت را باز کرد.گفت تماشا کن این خونه را برای تو خریدم و میخواهم به تو هدیه بدهم....کلیدی را از جیبش بیرون آورد و گذاشت در دست ژانت.. ! ژانت در صداقت مدیر شرکت شکی نداشت...همانطور که قدم میزد و اطاقها را تماشا میکرد با لبخندی ظاهری در فکر یوری بود..ژانت سر دو راهی قرار گرفته بود نمیدانست کدام را انتخاب کند....! به اطاق خواب رسیدند مدیر شرکت دیگر نتوانست خودش را کنترل کند دستش را دور گردن ژانت انداخت و شروع به بوسیدن ژانت کرد و او را روی زمین دراز کرد....! ژانت یک لحظه وجدانش بیدار شد و به یوری فکر کرد که چقدر همدیگر را دوست داشتند....با زحمت زیاد خودش را از دست مدیر شرکت نجات داد و فرار کرد..! یوری هم با تلاش زیاد و کمکهای پدرش توانست روی پای خود بایستد و با کمک عصا تا حدودی راه برود....! ژانت به خونه پدر شوهرش رفت ...دید شوهرش روی ویلچر نشسته و دارد با وزنه کار میکند ..پیش او رفت و دستان او را گرفت و بوسید و عذر خواهی کرد و بعد از تعریف کردن ماجرا همدیگر را در آغوش گرفتند ...یوری بلند شد و در حالی که دستش روی دوش همسرش بود بطرف خانه خود رفتند تا زندگی را از نو شروع کنند/   تا قسمتی دیگر خدانگهدار........همدردان محترم لطفا به صفحه عکسها بروید و نظر خود را در رابطه با حرکات زمینی بدهید...متشکرم

نظرات 37 + ارسال نظر
ناهید سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ب.ظ

سلام آقا مهدی
هر چند که دوست ندارم قضاوت کنم اما من توی داستان شما عشق و علاقه ای از جانب همسرتون نمی بینم . مثل اینکه این وضع براشون تحمیل شده بود و حتی اگر دوباره نزد شما برمی گشتند، ادامه زندگی چندان دوام نداشت ، پس بهتر که نیامدند .

قبلا هم عرض کردم هر کس در برخورد با مسائل و مشکلات زندگی ظرفیتی داره ... من مردی رو می شناسم که سالهای سال هست که با همسرش که مشکل جسمانی داره با عشق و علاقه زندگی می کنه ، حتی اگر بعضی ها به خاطر کارش ، او را تعریف و تمجید کنند ، به شدت رنجیده خاطر میشه و میگه من کاری نمی کنم فقط عاشم ، همین و بس .

فیلم جالبی بود ممنون که تعریف کردید ، اما اگه این پست به دست وزارت ارشاد بیفته حتما سانسور میشه ها

سلام ناهید خانم ....شما درست قضاوت کردید مرسی....اره حرفهایی هم در حاشیه هست که نوشتنش جایز نیست....اگر فکر میکنید نباید در مورد فیلم دقیق مینوشتم پاکش کنم

آیدا چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ق.ظ http://aida.special.ir

سلام آقای توسی عزیز
واقعا نمی دونم چی میشه گفت...
فقط متاسفم برای اینهمه رنج عاطفی ای که متحمل شدید...
ایشالا آینده ی زیبایی در انتظارتون باشه....

سلام ایدای مهربون ....ممنونم از لطف شما برام دعا کن ..

آیدا چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:04 ق.ظ http://aida.special.ir

چه باغچه ی زیبایی دارید... و چه گل هایی....
واقعا عکس های زیبایی هستند.

قابل قدمهای مبارک شما رو نداره

ثریا چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:58 ق.ظ http://MAZHABE20.BLOGFA.COM

سلام . امیدوارم خوب باشیدراستش مطلبتون را خوندم و متاسف شدم ولی امیدتون را از دست ندین. انشالله یک همسر خوب دیگه. بهرحال خانومها خیلی بیشتر با معلولیت شوهرها کنار میان تا آقایون. خدا همیشه بزرگه
با داستان زندگی من بروزم.نمیای؟[گل][بدرود]

سلام خانمی مرسی از شما ...امیدوارم یکی از اون خانمها نصیب من بیچاره بشه....میام میبینمت...

نفس چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:22 ق.ظ

نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !

نباید مست را در حال مستــــــی . . .

دست قاضـــــــــی داد !

نباید بی تفاوت !

چتر ماتـــــــــــــــــم را . . .

به دست خیــــــــــــــــس باران داد !

کبوترها که جز پرواز ، آزادی نمی خواهند !

نباید در حصار میـــــــــــــله ها

با دانه ی گنــــــدم . . . به او تعلیم مانـــــــــــدن داد

شاد باشی وسلامت

مرسی نفسم ممنون

چکاوک چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:08 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام
یعنی داستانی که تعریف کردین حرف نداشت آقا مهدی خیلی زیبا بود...
هعی روزگار

سلام چکاوکم ....ممنونم از محبت شما .....از دست این روزگار دلم پره اگه بخوام سانسور نکنم ده سال باید بنویسم

سعید چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام دوست عزیزم
داستان شما بسیار غم انگیز بود و غم انگیز تر داستان جدایی شما از همسرتون.
من از نظر جسمی سالم هستم ولی از لحاظ روحی شکسته. همسرم از من جدا شد در حالی که عاشق هم بودیم. یا بهتره بگم من عاشق اون بودم.
حالا میدونی چرا جدا شدیم؟ چون دختر عمه ها و دختر خاله هاش همه با مردایی ازدواج کرده بودن که ماشین مدل بالا داشتن... چون اونا با افرادی ازدواج کرده بودن که خونه های بزرگ داشتن.
بقیشو نمیگم چون خودت میدونی.
خلاصه تو این یه مورد هم دردیم.
دوست عزیزم این دنیا ارزش نداره. فقط نگاه کن و بذار بگذره.

سلام سعیذ اقا عزیز...مرسی از شما....من زیاد ناراحت نیستم چون خدا خودش درست میکنه ....زندگی زناشویی شیرین به خونه بزرگ و ثروت نیست خانم شما اشتباه بزرگی کرده که از یه دل عاشق حذر کرده بخاطر حرف اینو اون و مطمئن باش بهتر از شما گیرش نمیاد..متشکرم

مریم پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:49 ق.ظ

سلام .آقا مهدی نمیدونم چی بگم ولی مطمئن هستم با این تلاش وپشتکارتوون میتونید به کی که لیاقت شما رو داشته باشه برسید.عکساتون فوق العاده بود بخدا باورمنمیشد تا این اندازه توان نماز خوندن روپاهاتونو داشته باشید خیلی عکسای تامل برانگیزی بود خداروشکر که تلاشتون جواب داده توکل بخدا

سلام دوست عزیز ...ممنونم از محبت شما ....امیدم به خداست

نرگس پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:36 ق.ظ

حالا لازم نبود داستان فیلم رو اینقدر دقیق و زیاد بگید چند خط میگفتید کافی بود..شما اینقدر دیر به دیر اپ میکنید حالا هم نصف بیشتر پستتون داستان فیلمه

چون داستان فیلم مناسبت داشت عرض کردم و گرنه مزاحم اوقات شریف شما نمیشدم...نکنه حالتون خراب شد اره؟ببخشید

نازنین پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ق.ظ http://avazedohol.persianblog.ir

به نظرم به جای لب گرفتن مینوشتی بوسیدن خیلی بهتر بودا.

البته نظر منه ها.

من اهل دروغ و سانسور نیستم چیزی که دیدم نوشتم اگر گاز میگرفت هم مینوشتم!!!!!!!!!!!!!!!!

نفس پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:35 ب.ظ

خدای من

نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی

میان این دو گمم

هم خود را و هم تو را آزار میدهم

هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی

شاید حق با خیلی ها باشد..

راست میگویند؛بلاتکلیفم...

اما هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی

آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”

خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن . . .
میدانم که تو امید شجاعانی ، نه بهانه ی ترسوها .

سلام خوبی اقا خیلی بی معرفت شدم دیر به دیر میام سراغتون شرمنده
خودت خوبی چه حیاط نازی دارین زیباست
یه روزی خودت با دستهای خودت گل بکاری تا مثل اونا همیشه سرسبز وشاد باشی

مرسی دختر خوب....لطف دارید

سارا پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ

سلام آقا مهدی عزیز
واقعا متاسفم از این همه اتفاقات که براتون افتاده ولی بسیار بسیار خوشحالم از این که روحیه تون رو از دست ندادین و تمریناتونو انجام میدین. چه داستان به جایی خیلی خوب فیلم رو شرح دادین می تونم فیلم رو تصور کنم انگار که فیلم رو دیدم...
چه گل های قشنگی دارین عکساتون سراسر امیده به نظرم پیشرفتون خیلی خوبه ایشالا هر چه زودتر به هدفتون برسید
راستی مهر و محبت و مهربونی مادرتون از چهره معصومانشون کاملا پیداست خدا حفظشون کنه

سلام سارا خانم گل....نظر لطف شماست...ممنونم که از فیلم وتشریح ان خوشتون اومد...گلها رو به شما مخاطب عزیز تقدیم میکنم....نظزتون در رابطه با مادرم رو تقدیر میکنم خوبی از خواص شماست محبت دارید

آرش جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:51 ق.ظ

سلام آقا مهدی
وبلاگت خیلی دخترونه شده...یعنی داری متنهایی مینویسی که به دل دخترا خوش بیاد...بس که نظر میدن فک کنم هول برت داشته...آخه قبلا اینطوری نبودی...

سلام ارش عزیز ...چه هولی چه متن دخترونه ای ..! اگر با بیماری خودم ربطی نداشت نمینوشتم.....چون خانمها مهربونترن و احساس لطیفی دارند نظر میذارند ولی مطمئنم اقایان زیادی خواننده مطالب هستند اما حوصله کامنت گذاشتن ندارند.....و برای من فرقی نمیکند مرد باشه یا زن کسی که برام وقت بذاره به احساس و لطف او جواب میدهم ...امیدوارم جواب خود را گرفته باشی....مرسی

نسرین جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:06 ق.ظ

عکسها و تلاش شما بسیار جالب است ، خدا هیچ زحمت و تقلایى را بى پاسخ نخواهد گذاشت مطمئن باشید.
مواظب شکستگى هم باید باشید، تشکى، پتویى ، چیزى بزارین روش تمرین کنید بنظرم بهتر باشد، براى جلوگیرى از زخم و شکستن.....
موفق باشید

سلام خواهر عزیز ....ممنونم از لطف شما حتما به راهنمایی شما توجه میکنم مرسی

لیلا جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ق.ظ

سلام اقامهدی
میدونم که قلب رئوفی داری و همین دلیلیست محکم برای قبول برگشت همسرتون ولی هرچند قضاوت سخته اما فکر میکنم اراده ی ضعیف و تردید در تصمیم گیری خانومتون وجود داشته وگرنه ده تا خواستگارم میومد نظرش عوض نمیشد من معتقدم حتما حکمتی تو اینکار بوده که ما از ان بیخبریم پس
توکلت علی الله

همیشه شاد باشی

سلام لیلا خانم ....شما صحیح و دقیق قضاوت کردید...چون کسی که زندگی خودش را دوست داشته باشه نباید تحت تاثیر حرف کسان دیگه قرار بگیره و باید قاطع باشد تا به هدف خود برسد....از نظرتون متشکرم خداوند شما رو سلامت بدارد...مرسی

نازنین جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ق.ظ http://avazedohol.persianblog.ir

نه من نگفتم سانسور کن. منظورم اصطلاح لب گرفتن بود. مینوشتی مثلن لباشو بوسید و اینا خیلی بهتر بود. یه حس خوبی نداره کلمه ی لب گرفتن!
منم اگه گاز میگرفت مینوشتم گاز گرفت. گاز گرفته دیگه! قلقلک نداده که.

مرسی قربون هر چی ادم فهمیده هست.....قبول دارم اشتب کردم

فریال امینا جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:29 ب.ظ http://faryalamina1.blogfa.com

سلام وبلاگ تو می بندن آخرش لبخند
وای خیلی خوشحالم اصلا باورم نمیشه اینقدر پیشرفت کنی
ایشلا هرچی بیشتر تلاش کنی بیشترنتیجه بگیری

سلام..نه اینطور نیست چون حرف سیاسی نمینویسم و ممنونم از لطف شما ....

حیران جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:27 ب.ظ http://http:/tanhabato90.blogfa.com

مادر این گوهر ناب هستی
از طرف من دستهای ایشون را ببوسید و بردیده بزارید

سلام حیران عزیز ...خیلی از محبت شما سپاسگذارم...و از خداوند متعال صبر و شکیبایی را برای شما ارزومندم

نفس شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:23 ق.ظ

ازکسانی که همه چیز را محاسبه می کنند بترس
وهرگز قلبت را در اختیار آنها نگذار ...
آنها حساب عشقی که نثار تو می کنند را نیز دارند
و روزی آن را با تو تسویه میکنند ...!

"پروفسور محمود حسابی"

سلام سلام چه مامان با سلیقه ای داری چه گل های زیبایی
با این همه زیبایی معلومه مامان صبوری داری
خسته نباشی مامان مهربان
شاد باشی وسلامت با ارزوی موفقیت هر روزتان با تلاش وپشتکار بیشتر
عکسها هم واضح وهم خوب بودند

سلام نفسم...ممنونم از لطف و محبت شما عزیز...و مرسی از نظزتون در توصیف عکسها

نرگس شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ق.ظ

لب گرفتن چیه .... بابا از شما سنی گذشته جوون 18 ساله نیستید که... از یه واژه دیگه استفاده میکردید خیلی بهتر بود.

یه جوری نوشتی انگار خودم گرفتم ....یه مرد نخاعی تفاوت زیادی با یک زن نداره ...خواهشن تموم کنید این انتقاد رو....خواهر شما مهدی

مهسا شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:59 ب.ظ

خطاب به کسانی که از واژه لب گرفتن انتقاد کردند:
ادعای همه ما گوش فلک رو کر کرده از همه چیز و همه کس طلب کاریم ولی حتی جنبه ی یه چنین واژه ای رو در یک نوشته نداریم!!! امیدوارم روزی برسه که از نظر فکری توانایی حضم یه چیز به این کوچکی رو داشته باشیم!!!! واقعا متاسف شدم از خواندن نظراتی که به این واژه ایراد گرفته بودند!!!

سلام مهسا خانم ...خدا پدرت را بیامرزه وقتی کامنت شما رو خوندم خیلی خوشحال شدم ...ببین چقدر ما مردم فقر فرهنگی داریم ...سر فرصت یه پست کامل به این موضوع اختصاص میدم...متشکرم از شما که وقت گذاشتید /

sattar شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:42 ب.ظ

آقا لب گرفتن رو بردار بخاطر اینکه موتورهای فیلترینگ به این کلمه حساس هستن و وبلاگت رو فیلتر میکنن.

باشه چشم ...این شد حرف منطقی و قابل قبول...مرسی از شما

مهسا شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ب.ظ

خواهش میکنم آقا مهدی من همیشه نوشته هاتون رو می خونم اما در سکوت ! ولی این بار دیگه نوشتم. یه همچین چیز ساده ای رو اینقدر بزرگ کردن بعدم اداعای روشنفکری و سخنوری همه ما گوش فلک رو کر کرده عقاید فمنیستی و ادعای آزادی اجتماعی و هزار چیز دیگه رو داریم بعد چنین حرف کوچکی رو اینقدر بزرگ می کنیم جز این که متاسف باشم حرفی ندارم. شاد باشید با آرزوی سلامتی

باز هم ممنونم از لطف شما ...سپاسگذارم

سودا یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ق.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام بابا اینجا چقدر بحثه سر دکمه کت
شما و ماجرای شما را رها کردند چسبیدن به قصه فرعی
شک نکنید که کار درستی کردید که فرصت را به همسرتان دادید که اگر نمی دادید یک عمرخودتان را سرزنش می کردید ولی قصه ژانت و یوری ها همیشه اگر از نقص از مرد باشه زن کنارش می ماند و اگر معکوس باشد اصلا قصه یا نمایش نمی شود چون مردها خیلی زود همسران را رها می کنند همسر شما تلاشش را کرده و شما هم الان به این انگیزه که به او ثابت کنید اگر می ماند شما دوباره مثل سابق روی پای خود خواهید ایستاد تلاش کنید که روز به روز بهتر شوید
روزی مطمئنم دوباره همسرتان یا همتای او را به دست می آورید
ببخشید یه مدت نبودم کلا درگیر نمایشگاه کتاب و غرفه بودم هرروز از ۱۰ صبح تا ۸ شب نمایشگاه دیگه بر می گشتم روی پا به سختی نماز می خواندم کف پام درد می کرد
ممنون که همیشه جویای حالم بودید
موفق باشید

سلام ...خسته نباشید...لطف دارید.. به نظر من اکثر مردم گرفتار و مشغله کاری و اقتصادی دارند ایا شما که در نمایشگاه فعال بودید اشتیاق مردم را به یار مهربان چگونه ارزیابی میکنید؟

آشنایی با یک معلول قطع نخاع یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:28 ق.ظ http://iran.special.ir/

سلام مهددی خان
ممنون از لطفت
رفیق بی کلک مآدرررررررررررررررررررر
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سلام عزیزم....مرسی

نسرین یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:32 ق.ظ

کامنتهای این پست خنده دار شد....
من که به اقاى هاشمى راى میدم. با توجه به شرایط فقط ایشان میتوانند بحران نخاع ما را حل و فصل کنند..... البته امیدوارم

خواهر خوبم ....موضوع وبلاگم را به بی راهه کشاندند ....خواهشن سیاسی ننویسید که ادامه پیدا کند بزارید دهنم بسته بماند

مجتبی یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام
همین الان شیراز زلزله خیلی شدیدی اومد
مردم همه ریختن بیرون خونه هاشون.
وای خدا اولین بار بود که واقعا ترسیدم.

سلام اقا مجتبی ....امیدوارم صدمات وارده ناچیز باشه و تلفات جانی نداشته باشه...نماز ایات یادت نره

مجتبی دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام هیچ تلفاتی نداشت
فقط شدتش خیلی زیاد بود و صداش هم همین طور
تا حالا زلزله زیاد تجربه کردم ولی این یکی خیلی عجیب بود
واقعا تا حالا اینقدر نترسیده بودم همه ریخته بودن بیرون
بخاطر اینه که عمقش 8 کیلومتری سطح زمین بوده.

اگر هوا سرد نیست بهتره بیرون بخوابید..بخاطر پس لرزه ها..مواظب خودتون باشید

نگار سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ق.ظ

سلام
این خانم جوان و زیبا که عکسشون رو گذاشتید همسرتون هستن؟

اره ...خدا رحمتش کنه

نفس سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ

آدمهای بی اصل و نسب را ...

پشت هیچ لباسی نمی شود پنهان کرد ! ...

هر چقدر هم که با ظواهر فاخر بپوشانیشان از یک جایی میزنند بیرون!!

خودشان را رو میکنند !

هرچقدر هم که بخواهند نقش نجیب زاده ها را بازی کنند،

یک جایی از دستشان در میرود

و نشانت میدهند بی اصالتیشان را! ..

نداشته هایی که با هیچ پولی نمی شود خریدشان.. ! ..

فقرهایی که با هیچ ثروتی جبران نمی شود .. !

سلام همیشه دلت به یاد خدا ومهربانی خدا باشه
شاد وسلامت باشی غم های دلت مثل بارون بهاری زودی بیاد وبره وخوشبختی مثل باران پاییزی هی ادامه داشته باشه

سلام ...متن قشنگی بود..ممنونم از محبت شما عزیز..

نگار سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:40 ب.ظ

مگه فوت کردن؟
چرا لینکشو برداشتید؟؟

نه خدا نکنه هنوز اول زندگی شه.....منظورم رفتن بود...عکس گذاشتم برای کسی در المان ببینه ....چون کیفیت هم نداشت از روی عکس کپی کرده بودم

طیبه سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:06 ب.ظ

سلام مهدی خان
نمیتونم و نمیخام درمورد آدما قضاوتی بکنم

مطالبتونو میخونم و استفاده میکنم
سلامت و شاد باشید

راستی عکسی ندیدم من
عکساتون کجان؟

سلام دوست خوبم....خوش اومدی ....نظرتون متین .....عکسها در صفحه "عکسهای مرتبط با من" است....اما اگر منظورتون عکسی که صحبتش هست موقتی بود

نرگس سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:04 ب.ظ

اه چقدر اعصاب خورد کن شده هی میام میبینم پست جدید نیست

حقیقتش دلم سرد شده ...و دیگر اینکه بسکه نشستم دارم دچار زخم بستر میشم...

نازنین چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:51 ق.ظ http://avazedohol.persianblog.ir

خطاب به کسانی که ما گوششان را کر کردیم:
هضم صحیح است فرزندم! نه حضم

شما خیلی خودتو زخمی نکن.

بعدشم فک نمی کنم "جایگزین واژه" پیشنهاد کردن دلیل بر بی جنبگی و فمنیسم و سیاست و روشنگری و سخنوری باشه. تاسف رو برای آدمایی باید خورد که دقت نمی کنن چی میگن و فقط میخان یه چیزی بگن.

متاسفم که کانت دونی شما رو استفاده میکنم آقا مهدی عزیز، اما شما که با مهسا خانم موافقید ، از اول مینوشتید : اصن دوس دارم بگم لب گرفتن! نه اینکه در جواب من بنویسید قبول دارم اشتب کردم و بعد توی جواب کامنت مهسا بانو نفسی بکشید از سر آسودگی که چه خوب یک نفر درک کرد !

والله چی بگم ....خودتون جواب همدیگرو بدین

سودا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:45 ق.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com

سلام آقا مهدی
من که بیشتر در بخش فرهنگی و فرهنگ ساز فرهنگسرای کتاب بودم که فقط 2 غرفه برای فروش کتاب داشت و بقیه غرفه ها بازی و سرگرمی فرهنگی بود و معرفی خدمات سازمان فرهنگی هنری شهرداری ولی اگر بخواهم نظر کلی بدهم همیشه سه دسته ادم می ایند نمایشگاه کتاب دسته جویای کتاب که می خرند و سر می زنند و جستجو دسته دوم مجبورند بیایند برای دوره دانشگاه و قبل کنکور و بعد کنکور و محصل اند کلا دسته سوم جهت سرگرمی می ایند نمایشگاه کتاب و مکانی فرهنگی برای قدم زدن که کتاب هم گاهی می خرند خودم خنده ام گرفته
خلاصه امسال ما جویای کتاب کم دیدیم بیشتر از 2 دسته دیگر بودند البته هرسال همینطور هست وگرنه سرانه کتاب خوانی اینگونه نبود
این یار مهربان حالش خوب است اما از دست ایرانی های خوش گذران کمتر لطف می بیند
به روزم سر بزنید خواهشا نظر درباره مطلبم بدهید

سلام سودا خانم گل گلاب....مرسی از جواب کامل و منطقی شما...چشم حتما سر میزنم

طیبه پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:40 ب.ظ

دوباره سلام
عکسا موقتی بودن؟
میشه درخواست بدیم وقتشونو بیشتر کنید؟

راستش مطمئنا این عکسا براای خیلی نخاعیا از جمله من مفیدن
امکانش هست دوباره آپلودشون کنید

ممنونم

سلام همدرد محترم..چشم دوباره عکس میزارم متشکرم ازشما

شبهای مهتابی (لیلا) جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:28 ب.ظ http://www.yalda4000.ibsblog.ir

سلام خوب هستید؟خیلی وقته خواننده خاموش هستم....در مورد همسرتون متاسفم.....به ارادتون مرحبا میگم......از خدا میخوام که روز به روز بهبودیتونو بیشتر کنه.آمین

سلام خواننده عزیز ...شما لطف دارید ...خیلی خوشحالم نظر دادید مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد