جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

52 . ششمین سالگرد

با عرض سلام و درود خدمت دوستان و همدردان گرامی..امیدوارم حالو احوالتون خوبو خوش باشه و در پناه ایزد منان زندگی و روزهای بانشاطی را در کنار خانواده خود بگذرانید.

بیستو چهارم ابانماه 1393 مصادف بود با ششمین سالگرد حادثه تلخ نخاعی شدنم. ساعت ده صبح که از خواب بیدار شدم هوا افتابی بود نسبت به بقیه روزهای پاییزی گرم و دلپذیر احساس میشد.دقیقا مثل همان روز حادثه که سرگرم مراسم ازدواجم بودم. بیاد دارم ان روز احساس خوبی داشتم. خیلی ریلکس و اسوده خاطر بودم تمام کارها و مراسم طبق برنامه پیش رفته بود. هیچ مشکل و استرسی نداشتم. ان روز یکی از روزهای خاص و سرنوشت ساز زندگیم بود. آرامش و رضایت را در دلم احساس میکردم. اما انگار آرامش قبل از طوفان بود. برغم اسفند دود کردن و صدقه دادن و گوسفند ذبح کردن باز هم اجل دست از سرم برنداشت. وقتی مهمانان برای صرف نهار اماده میشدن من برای آخرین بار روی پاهای خود قدمهایی بطرف ماشینم برداشتم تا برای تکمیل پروسه ازدواجم آخرین گام را بردارم. برای آوردن همسرم براه آفتادم. اما بعد از دقایقی رانندگی ماشینم لاستیکش ترکید و بعد از چند ملاق زدن در هوا و زمین و اسیبهای وارده خوردو خمیر شدم. همه آرزوها و امیدها با طوفانی غیر قابل پیش بینی به سراب تبدیل شد. با وجود آسیبهای جدی باز هم فکرشو نمیکردم برای همیشه از نعمت راه رفتن محروم بشوم. تصورم این بود که بعد از حداکثر یک هفته بستری بودن همه چیز درست میشه و با پای خودم به خونه برمیگردم........!

بعد از یک هفته تازه متوجه شدم چه مصیبتی گرفتار شدم..ولی بازهم اطلاعات و اگاهی کافی از کارکرد و آسیب نخاع نداشتم. و امیدوار بودم به محض جدا شدن از دستگاه تنفس مصنوعی و برگشت تنفس طبیعی میتوانم با کمک واکر راه بروم. اوایل بستری شدن تصور میکردم حداکثر یک ماه عذاب و سختی در انتظارم هست. با گذشت روزها و شبهای سخت و طاقت فرسا، و دیدن و شنیدن ناله های بیماران دیگر که در بخش ICU بستری بودن، امیدم کمترو کم رنگتر میشد.

با هوشیاری کاملی که داشتم وقتی نوبت ویزیت بیماران میرسید، دقیق به حرفهای دکترها و پرستاران گوش میکردم. چون اکثر بیماران شرایط و مشکلات مشابه خودم را داشتن میشد تا حدی حرفهای انان را بخودم ربط دهم و تا حدودی غیر مستقیم، از مشکل جسمی حرکتیم اگاه شدم. به همین دلیل از آینده ای که در پیش رو داشتم نگران بودم....!

ولی همیشه خودم را دلداری میدادم با خودم میگفتم من با اراده هستم قوی هستم من شکست ناپذیرم و با تمام مشکلات میجنگم و پیروز میشوم....!

اکنون شش سال است که از ان لحظات میگذرد....حقیقتو بگم پیروز نشدم ولی شکست هم رو نپذیرفتم. ماههای اول نخاعی شدنم با دردو رنج و عوارض بیماری جنگیدم. با افسردگی و نا امیدی جنگیدم. با از دست دادن عشق و به بن بست رسیدن زندگیم جنگیدم. هنوزم با تلاش و امید به آینده درخشان ایمان دارم. زیرا بنظرم هر شکستی و هر ضربه ای سبب میشود انسان سخت تر و مقاومتر شود. قبولدارم که از نظر جسمی با مشکلاتی مواجه میشویم ولی در عوض از نظر فکری توانایی عجیبی بدست میاوریم....!

بعد از شش سال نخاعی بودن نگاه و دیدگاهم به زندگی عوض شده. حتی نگاهم به دوستان و اطرافیانم عوض شده. حتی نسبت به لحظات سپری شدن عمر و زندگی و لذت استفاده بردن بهینه ار نعمات بزرگ خداوند و دوستانه مواجه شدن با گلها و گیاهان و حیوانات و پرندگان نیز عوض شده...!

هر چند گاهی اعصابم بهم میریزه و گاهی افسرده میشوم اما این نابسامانی عجیب و دور از انتظار نیست. گاهی خوشحال و شادمانم و دوستدارم هر روز بنویسم و پست جدیدی تایپ کنم و بعضی وقتها اصلا حوصله اینکارها رو ندارم و همه دوستان نخاعی به این رفتار اشنا هستند. بعضی مواقع تمام دردها و غصه ها را در یک جمله در قالب شعر خلاصه میکنند و گاهی تمام مکافات و رنجها را با جزئیات در پستی طویل و طولانی به اشتراک میگذارند.

امید است با پیشرفت علم و درمانی که به تازگی در حال وقوع است همه ما بیماران به زندگی معمول خود برگردیم و باقیمانده عمر خود را در کنار انهایی که برایمان زحمت کشیده و خود را وقف زندگی ما کرده اند بگذرانیم...! به امید سلامتی شما عزیزان...خدانگهدارتون