جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

5 > خاطرات و افشای حقایق بخش (.i.c.u) قسمت دوم

با سلام و درود حضور سروران گرامی:قسمت دوم خاطرات بخش مراقبت های ویژه(.i.c.u)را به عرضتون میرسونم. بعلت شکستگی یکی از مهره های گردنم(c4) ازپلاتینی به اندازه یک سکه بهار ازادی با دو عدد پیچ برای ثابت نگهداشتن دو تیکه استخوان استفاده شده است.کاش همون سکه طلا میذاشتن لااقل حالا ارزشم بیشتر از اینها بود.خوشبختانه خیلی خوب فیکس شده بودن از تو عکسها معلوم بودحالا نمیدونم از اثرات خوب زیر میزی بوده یا تجربه زیاد اقای دکتر.! به هر حال ما راضی هستیم.و به همین سبب مدت زیادی باید از گردنی استفاده میکردم تا استخوان جوش بخوره وترمیم بشه،با توجه به شلینگهای وصل شده جهت تزریق مایعات و لوله خرطومی شکل،برای تنفس قیافه ام شده بود مثل ادمهایی که میرن فضا(نیل استرانگ).      با روشن بودن دائمی مهتابی ها و مانیتورها که بالای تخت هر بیماری وجود داشت روز وشب یکی شده بود.شیشه و پنجره هایی که دور تا دور بخش قرار داشت به راهرو وسالن ملاقات کنندگان ختم میشد و هیچ روزنه ای برای تشخیص روز وشب وجود نداشت .بعلت مراقبت های خاص، ملاقات کنندگان باید از پشت شیشه و پنجره بیماران خود را نذاره میکردند. من از تعویض شیفت ها متوجه شب و روز میشدم. یادم میاد یکی از شبها حالم خیلی خراب بود. دلیلش عفونت دستگاه تنفسی یعنی ریه بود.بعضی از بیماران اسیب نخاعی که از مهره های سه و چهار گردن اسیب میبینند،باعث از کار افتادن تنفس طبیعی ریه میشوند و درنتیجه براثر ترشحات بوجود امده درداخل ریه به مرور زمان دچار عفونت ریه میشوند.و برای درمان این عفونت از داروهای انتی بیوتیک و خارج کردن فیزیکی عفونت بوسیله دستگاه،یعنی ساکشن کردن،صورت میگیرد .و خدا میداند برای هر بار ساکشن کردن، چقدرباید بیمار منت بکشد.و با اشاره و هزار بدبختی به پرستارش بفهماند که دارد خفه میشود.دستگاه تنفس مصنوعی که با برق کار میکند از طریق لوله خرطومی شکلی از درون نای وارد ریه شده و عمل دم و باز دم رو اسان میکند.یکی از این دفعات که لازم الساکشن شده بودم به پرستار بد اخلاق ان شب التماس کردم،چون ساکشن کردن ارزش التماس کردن داشت با هر بار ساکشن کردن لااقل یک ساعت تنفس کردن ونفس کشیدن راحت میشد.خانم پرستار همینطور که با پرستار دیگری مشغول حرف زدن بود با ناراحتی بدلیل تکرار درخواستم با غضب لوله ساکشن را درحلقومم فرو برد.نا گفته نماند وقتی میخواهند ساکشن کنند باید لوله تنفسی دستگاه رو جدا و بعد از ساکشن کردن وصل کنند.از بس که مدت این عمل طولانی شد نفسم بند امدو بیهوش شدم ..........وقتی چشم باز کردم دیدم کنار تختم همه پرستاران جمع شدن .فهمیدم من چند دقیقه ای یا یک ساعتی از این دنیا رفته بودم و به لطف احیای قلبی(فشار اوردن با دست به قفسه سینه وقلب) به دنیا بازگشتم .بیشتر از همه( ایدای عزیز) این گفته منو تجربه و درک کرده است.چون بنا به گفته ایشان چندین بار این اتفاق برایش رخ داده..... .!.وقتی بیماری دچار این حادثه میشد همه پرستاران از مریض های خودشون دست کشیده و به کمک پرستار و بیمار مربوطه میشتافتند و کمتر بیماری به این طرز بدنیا باز میگشت .وهر شب شاهد مرگ بیمارانی بودم که احیای قلبی میسر نمیشد و بعد از نیم ساعتی پرسنل سردخانه با لباسهای مشخص برای جمع و جور کردن جسد با بستن سر و ته ملافه ای بدور جسد او را برای حمل به سرد خانه اماده و بعد از تشخیص حتمی مرگ توسط دکتر کشیک ومراحل مربوطه به سردخانه اعزام و برای تحویل به بازماندگان اماده میکردن......! در شبی دیگر شاهد ماجرایی بودم که شاید خود بیمار یادش نباشد .امیدوارم که حالش خوب و سلامت باشد جوان شانزده ساله ای بنام ارمان فکر کنم بچه تهران یا شمال بود که برای زیارت وتفریح همراه سه نفر از دوستانش به مشهد امده بودند در نزدیکیهای مشهد تصادف کرده و تنها اقا ارمان از ماشین پرت شده و ضربه مغزی شده بود و در بخش( ای سی یو) درست روبروی من بستری بود . نیمه های شب بود .پرستاران برسم عادت همیشگی بعد از دادن دارو و تعویض سروم های ته کشیده ..دو نفرشون مسئولیت کلیه بیماران رو بعهده میگرفتند و بقیه برای استراحت و خواب به اطاق رختکن میرفتن تا صبح به نحو احسنت به وظیفه شون عمل میکردند.از بخت بد یادشون رفته بود دست وپای اقا ارمان رو به تخت ببندن چون اقا ارمان نخاعش سالم بود میتونست چند قدمی بهمراه پرستار راه برود .یکدفعه صدای مهیبی سکوت شب رو شکست .اقا ارمان با سر از روی تخت نیم متری بزمین افتاد و دیدم که مثل مرغ سر کنده بال بال میزد ...پرستار با شنیدن صدا با هول و هراس بطرف بیمار دوید و به پرستار دیگر گفت سریع به سر پرستاری و بقیه پرستارها اطلاع بده بیایند .بعد از چند دقیقه سر پرستار و بقیه با چشمان خواب الود سر رسیدن.اقا ارمان رو بلند وروی تختش گذاشتند و شنیدم که سر پرستار دستور داد دکتر کشیک را خبر کنند چون او هم احتمالا مشغول انجام وظیفه (خواب) تشریف داشتند.بعد از امدن دکتر و دیدن بیمار دستور گرفتن (سی تی اسکن)از سر اقا ارمان رو داد.شبانه بیمار رو برای عکسبرداری انتقال دادن و بعد از حدود یکساعت اقا ارمان رو اوردن و روی تخت خودش گذاشتند .خدا رو شکر اسیب جدی و مهمی ندیده بود ولی خواب خوش پرستاران رو خراب کرد و می شنیدم سر پرستار به پرستاران دیگه میگفت که همیشه بیمارانی که توانایی بلند شدن دارن ببندید. و هیچکس از این ماجرا چیزی نفهمد حتی شیفت بعدی چون اگر طوری بشه همه ما مسئولیم....!ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قافل از این گیرم که خانواده بیمار نفهمند،اما اگر مشکلی برای بیمار در اینده پیش بیایید یا باعث مرگ بیمار شود خدا رو که نمیشه گول زد و مطمئن باشید تقاص ان را پس خواهیدداد...........................................................هر روز ساعت دو تا چهار ملاقاتی بود.منم از ساعت دوازده خودم رو اماده میکردم برای رویاروی و دیدن ملاقات کنندگان. قبل از امدن ملاقات کنندگان پشت پنجره ..،از پرستارم خواهش میکردم امپول مرفین و ارامبخش تزریق کنه تا شاید بتونم خودم رو خوب و سرحال نشان بدم .همچنین چندین بار ساکشن میکردم که موقع ملاقات بتونم بخوبی نفس بکشم البته با کمک دستگاه. که نکنه یوقت وسط ساعات ملاقاتی نفسم بند بیاد...خب از شما چه پنهون قرار بود امروز همسرم و مادرم نیز جزء ملاقات کنندها باشند............................! تا بعد خدا نگهدارتون    

4 > خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u) قسمت اول

با سلام و ارادت خدمت دوستان گرامی : در اینجا ادامه ماجرای نخاعی شدن من که در سه قسمت بیان کردم را دنبال میکنیم. البته با عنوان خاطرات و افشای حقایق بخش مراقبتهای ویژه.چون لازم دیدم از این طریق قدردان زحمات بی دریغ بعضی از پرستاران و پرسنل متعهد و خوب،که همیشه و در همه حال در بهبودی و نجات از مرگ حتمی من و بیماران دیگراز هیچ کوششی دریغ نکردند باشم.امیدوارم در زندگی و کارشون موفق و  پیروزباشند،خداوند متعال از برکات خوب خود در دنیا و اخرت انان را بی نیاز گرداند. جبران زحمات این فرشتگان الهی از جسم علیل و ناقص من خارج است.درمقابل پرستاران و مددکارانی بودند که جز ازار روحی برای بیمار و بی توجهی و سهل انگاری در امورات محوله و حتی باعث مرگ بیماران میشدند.از خدا میخام در مورد این گروه هم خودش قضاوت و جزای انها رو در دنیا و اخرت بدهد.(حی الی خیرالعمل). ببخشیددوستان دلم نازک شده،مثل ننه فولادزره..غر میزنم#.چون دیشب شب یلدا بود مناسب دیدم خاطره ای از شب یلدایی که در چهار سال قبل در بخش ای سی یو بستری بودم تعریف کنم:دقیقا سی وشش روز از عروسیم ،بهتره بگم از نخاعی شدنم گذشته بود. شب یلدا از راه رسید پرستاران و خدمتکاران شیفت شب در بخش مستقر شدند تقریبا بیست بیمار دراین بخش(i.c.u)بستری بودند،این بخش مربوط به مغز و اعصاب بود.هر بیمار مشکل خاصی داشت.خیلی ها با موتورسواری دچار سانحه شده بودن بعضی ها با ماشین.عده ای هم از روی داربست یا ارتفاع افتاده بودن.یه جوان دیگه تو مغزش تومورداشت و بینایی شو از دست داده بود.یه جوان دیگه مثل من در حال رفتن به ماه عسل به همراه نامزدش تصادف کرده بود اما همسرش خوب و سالم بود.اینها رو میگم بخاطر مطمئن شوید مغزم وهوش و حواسم عالی بوده و هر چی میگم حقیقته نه هذیون و خیالبافی.حتی همه پرستاران رو به فامیل میشناختم.روال کار اینجوری بود که هر چهار یا پنج بیمار رو یک پرستار به عهده میگرفت.خوشبختانه یا بدبختانه بیماران نخاعی و مغزی هیچ مشکلی برای پرستاران ایجاد نمیکنند.بیشترشون هم تو کما هستند.و انهای که مثل من هوش و حواص نرمالی داشتن فقط از نعمت بینایی بهره مند بودن و بعلت شوک نخاعی اولیه تا مدت زیادی لخت و برهنه بدون کوچکترین حرکتی روی تخت ارام و ساکت میمانند.به همین جهت پرستاران بخش مغز و اعصاب،اعصاب راحتی دارند و بدون دغدغه برای شب یلدا برنامه ریزی کردند و خیلی سریع دنگی دونگی پول جمع کردن و دو نفر از اقایان خدمتکار رو مامور خرید میوه و مخصوصا هندونه شب چله راهی بازار کردند.من هم داشتم از سروم نوش جان میکردم و محوطه بخش رو زیر نظر داشتم.ازفشار تب زیاد گر گرفته بودم ،بجای متکا یا بالش پارچه ای بشکل عمامه یا لاستیک فرغون زیر سرم بود،قسمت مخچه سرم در جای خالی متکای عمامه ای قرار گرفته بود وبعلت داغی وتب. سوزن سوزن میشد یعنی مدام میسوخت.خانم پرستار امد کنار تختم و درجه تب را گذاشت زیر زبانم و با لحن بچه بازی جویای حالم شد درحالیکه شیلنگی برای تنفس با دستگاه برقی در حلقومم بود مجالی برای حرف زدن نبود.منم با چشمهای پر از اشکم انتظار داشتم از حرکت چشمام متوجه بشه مشکلی دارم.اگر متکا رو بر میداشت و بر عکس میذاشت انگار تمام دنیا رو به من داده بود چون سوزش کمتر میشد.. اخر هم چرخش چشمها کارگر نشد نتونستم مشکلمو به پرستارم برسونم او هم فکر میکرد من خل شدم .!  خلاصه تو این مدت سی وشش روز تمام اب بدنم خشک شده بود و عضلات بشدت تحلیل رفته بود درست شبیهه میمون های باغ وحش .!هر پرستاری به بیماران خودش رسیدگی میکرد که موقع مراسم شب یلدا از خوردن میوه و شیرینی لذت کافی رو ببرن .اقایان خدمتکار با دستان پر از نایلونهای میوه و هندوانه و یک جعبه شیرینی رسیدن و میوه ها رو روی میزی وسط بخش به نمایش گذاشتن .با دستورخانم سر پرستارهمه دور میز دعوت شدند،و با شوخی و خنده های قهقرایی شروع به خوردن نمودن.گهگاهی بعضی از بیماران از شدت درد اه ناله میکردن و مزاحم شب قشنگ پرسنل بخش میشدن که با دستور سر پرستار امپول مرفینی به بیمار تزریق واسایش خود و بیمار را فراهم میساختن .حقیقت منم وقتی چشمم به هندوانه افتاد از فرط تب و تشنگی دهنم اب افتاد و به همین خاطر چشم از هندوانه بر نمیداشتم میدیدم هر کسی با چاقو تکه ای از هندوانه میبرد و در دهانش میگذارد .هندوانه پوست سبزی و داخلش خیلی قرمز بود تو عمرم هندوانه به این قشنگی ندیده بودم .وقتی یکی از پرستاران با تکه ای از هندوانه که بر سر چنگالش بود از کنار تختم رد شد متوجه شدم این هندوانه جعلی میباشد چون نه ابی چکه میکرد ونه دانه ای داشت .حالا به نظر شما این چه نوع هندوانه ای بوده؟ بعله این کیک بوده در قالب هندوانه اینو گفتم که یوقت شما دهنتون اب نیفته.........!  در اینجا از مسئولین بیمارستانها خواهشمندم اگر صلاح میدونید در تمام بخش ها بخصوص مراقبتهای ویژه (ای سی یو) و (سی سی یو) ها دوربین مدار بسته بذارید تا ببینید همکاراتون با بیماران زبون بسته چه میکنند چطوری نا خواسته سر بیماران رو زیر اب میکنند و دلیل و علتش رو برای باز ماندگان نا رسایی قلبی و تنفسی اعلام میکنند .چند بار بی توجهی و سهل انگاری برای خودم اتفاق افتاد که در قسمت های بعدی توضیح خواهم داد. از دوستان خوبم انتظار دارم هر کسی به وبلاگم سر میزند حتما لینکم کنند تا مخاطبین بیشتری بخصوص مسئولین بهزیستی و بیمارستانی داشته باشم .....با تشکر

3 >ماجرای نخاعی شدن من (قسمت سوم)

با سلام و درود خدمت دوستان عزیز:قسمت سوم را بعرض شما میرسانم.بعداز انتقال به بیمارستان امدادی مشهد توسط پزشک معاینه وبرای گرفتن ام ار ای به بیمارستان قائم اعزام شدم.هوا تاریک شده بود از شنیدن صدای اژیر امبولانس و ترافیک شهر کلافه شده بودم با گذشت زمان درد گردنم رو بیشتر از قبل احساس میکردم.بهترین روز زندگیم به یک تراژدی تمام نشدنی(روز یلدا) تبدیل شده بود.باگرفتن ام ار ای به خونه بخت(بیمارستان امدادی)برگشتیم ودربخش اعصاب بستری شدم.به امید اینکه دکتر بیاد وبعد از دیدن عکسها بگه چیزی نیست فردا مرخص میشی! هر کس لباس سفیدی به تن داشت از نظرمن وهمراهانم دکتر بود با دیدن ام ار ای معلوم شد مهره های c4وc5 گردنم شکسته البته به من نگفتن.به برادرم بزبان بیزبونی فهمونده بودن که حالا حالاها موندگاریم.برادرم امد کنارم وگفت:برای اینکه مادرم و عروس خانم دل ناگرون نباشند تماس بگیریم وبه اونا بگو با ماشین زدم به یک موتور سوار وبه همین علت در پاسگاه چند روزی بازداشتم چون موتور سوار حالش خوب نیست منو ازاد نمیکنند! منم حرفشو تایید کردم گفتم تماس بگیر تا بگم.با خودم گفتم حالا چهار روز دیگه هم تحمل میکنیم.با مادرم صحبت کردم و دروغ های شاخداری گفتم مادرم هم در جواب گفت همینکه خودت سالمی خدارو شکر....! با شنیدن اوضاع احوالات خونه وخانواده همسرم خداحافظی کردم. در حالی که با گوشی صحبت میکردم حواسم به اطرافیانم بود هر کسی مثلا دکتر،انترن،پرستار،حتی خدماتی ها به تختم نزدیک میشدن با خودکاریا انگشت دستشون کف پای منو خط خطی میکردن تا ببینن عکس العملی نشون میدم یا نه؟ منم هیچ حسی نداشتم قافل از اینکه کف پاهایم شده تابلو نقاشی دوستان.دیگه برام عادی شده بود هر کی رد میشد یک ناخنک هم به کف پاهای بنده میزدو میرفت.منم خوشحال که بدم نمیاد از قلقلک شما مردم ازارها.خلاصه ساعتها گذشت و صبح شد ودر این مدت همراهیانم اطلاعات زیادی در مورد اسیبهای نخاعی بدست اورده بودن .وبه این نتیجه رسیده بودن که نوبتی کنارم باشند تا خسته نشن وبه کارهای خودشون هم برسن.با دستور پزشک باید موقتا وزنه ای حدود پانزده کیلو به طرز خاصی به سرم اویزون کنند تا مهره های گردنم را متعادل نگهدارد..... تا موقعی که برای عمل بیهوش میشوی باید با سختی ودرد زیاد تحملش کنی.برای دست و پا با سوراخ کردن استخوان قلم توسط دریل برقی،میله ای درون ان قرار میدهند(بصورت افقی)که وزنه را به ان متصل،تاعمل کشش را انجام دهد.اما برای گردن موضوع کاملا فرق میکند چون جایی برای سوراخ کردن نیست بهمین جهت قلاب فلزی نیم دایره شکلی که سرهای ان دارای پیچهایی برای فرو رفتن بداخل شقیقه ها در نظر گرفته شده اند.فقط کسانی میتوانند درک کنند که من چی میگم و چی کشیدم که این مراحل رو پشت سر گذاشتند.در حد شکنجه های صدام درد اور است .امروزه در کشورهای پیشرفته دارویی ساخته شده که نیم ساعت بعد از حادثه به فرد مسدوم تزریق میکنند که مانع از خون مردگی درمحل اسیب دیده نخاع و پراکنده کردن باکتریهایی که بصورت طبیعی برای ترمیم جای اسیب دیده جمع میشوند استفاده میشود .ودر نتیجه از تورم زیاد نخاع ومشکلات جدی دیگر جلوگیری واحتمال برگشت حس وحرکت را تقویت میکند.اما درکشور ما هنوز یاد نگرفتیم با فرد مسدوم چکار باید کرد،حتی خیلی از هموطنان ما ازنخاع و اسیبهای نخاعی وبروز مشکلات جبران ناپذیر ان واقعا بی خبرند.مثلا خودم هنوز در حالیکه وزنه پانزده کیلویی را یدک میکشم نفهمیدم چه بلایی بسرم امده..منظورم(.روز دوم نخاعی شدنم ) هست.در همینجا از رسانه های جمعی مثل تلویزیون ورادیو انتظار دارم ساعتی از وقتشون رو به این بیماری اختصاص دهند.بعضی وقتها جوان هایی رو میبینم که با موتور تک چرخ میزنند خودم رو به اونها میرسونم و از دروغ میگم من با موتور تک چرخ زدم اینجوری شدم شما نکنید.قدر سلامتی و جوانی خودتون رو بدونید.چون من میدونم نخاعی یا ضربه مغزی شدن چه عواقبی داره.....بنظر من اسیب های نخاعی بیماریی هست که صبر و اراده وپشتکارهر انسانی رو به چالش میکشه.در قسمتهای بعدی دلیل گفتن این جمله را توضیح خواهم داد.....!دو روز بعد از تحمل درد ورنج ناشی از اویزون بودن وزنه پانزده کیلویی نوبت اطاق عمل رسید .روز سوم بود با همراهی ودلداری همراهانم راهی اطاق عمل شدیم.وقتی وارد اطاق شدم بلافاصله بیهـــــــــــــــــــــــــوش شدم.یادم نیست چند ساعت اونجا بودم وقتی چشمهامو باز کردم خودم رو در اطاق ای سی یو دیدم البته با شلنگهایی زیادی که بهم وصل بود .یک واحد خون در حال تزریق .یک سرم معمولی در حال تزریق و یک لوله در داخل بینی برای تزریق مایعات ویک لوله بزرگتر داخل نای وریه برای تنفس با دستگاه برقی وکلی سیمهای مربوط به دستگاه کامپیوتر که نشان دهنده وضعییت انلاین بیمار است.دکتری که کنارتختم ایستاده بود دستم رو تو دستش گرفت وگفت دستم رو فشار بده ! منم فکر کردم تو اطاق عمل معجزه کردن وباتمام توان فشار اوردم اما دریغ ازکوچکترین حرکت ! شنیدم به یکی دیگر گفت نخاعش اسیب جدی دیده.اونجا بود که من از برکات نخاعی شدن فیض بردم و به معنی ومفهوم نخاعی شدن پی بردم........! تا بعد ...شاد وسلامت باشید  

2>ماجرای نخاعی شدن من (قسمت دوم)

باسلام ودرود حضورسروران گرامی قسمت دوم ماجرای نخاعی شدنمو بعرض میرسانم:بعد از واژگون شدن ماشین جوانی به کمکم امد وچون تنهایی نمی تونست کاری انجام بده برای اوردن چند نفر دیگر راهی کنار جاده شد.پنج دقیقه ای نگذشته بود تعداد زیادی ادم تکرار میکنم ادم ،یوقت اشتب نشه ادم اطراف ماشین جمع شده بودن.منم به امید اینکه زودتر نجات پیدا میکنم باخونسردی تمام منتظر شنیدن صدای اژیر امبولانس بودم،هر کسی نظری میداد که چکار باید کرد،خلاصه بدون هماهنگی با من،شاید فکر کردن من بیهوشم تصمیم گرفتن ماشینو به حالت عادی یعنی روی چرخ هاش بندازن.با صدای علی علی گفتن ماشینو مثل گهواره بازی میدادن تا به اوج برسد بعد ولش کنن... وقتی روی چرخهاش فرود اومد دو سه بار بالا پایین شد.اون لحظه انگار تمام وزن ماشین بهتر بگم تمام دنیا روی سینه ام افتاد با صدای ناله جانکاهی فریاد زدم اخ مورررررردم منو ببرید بیرون !    در این لحظه بیهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش شدم..این ادمای خوب و مهربون میخاستن واقعا کمک کنند بعضی از اونا مهمانهای خودم بودن که بعد از خوردن نهار داشتن بر میگشتن خونه هاشون با دیدن صحنه حادثه میان جلو میبینن اقا داماده چپ کرده....!          شکر خدا یه نفر از ادمهایی که به حمل من کمک شایانی کرده کسی بوده که در هلال احمر اموزش مقدماتی داشته و برای حمل من از جای ماشین تا جاده از پشتی صندلی عقب ماشین خودم استفاده کرده.تقریبا شبیه برانکادر وگرنه هر عضوی از بدنم دست یه نفر بود شاید سرم اویزون میشد اگر اینطور بود قطع نخاع شدنم حتمی بود در اینجا اول از خدا دوم از این اقا تشکر میکنم.تو جاده ماشین پرایدی منتظر فرد مصدوم بودکه جای خالیه امبولانس روپر کنه !...وقتی بهوش امدم داخل ماشین پراید بودم در راه بیمارستان .بعلت بلندی قدّم و همچنین پشتی صندلی که روش بودم از بسته شدن درب پراید جلوگیری کرد.در این فاصله ده کیلومتری تا بیمارستان، فقط باد بود که موهامو نوازش میکرد چون سرم کنار درب باز مانده ماشین بود.گاهی با هوش گاهی بی هوش میشدم.خیلی زود رسیدیم بیمارستان طالقانی مشهد،منو بردن اورژانس دیدم یکی از کارمندان اونجا با قیچی که تو دستاش بود وارد شد وشروع کرد به بریدن کراواتم و پاره کردن دکمه های پیرهنم دیدم اگه هیچی نگم کت وشلوارم رو از دست دادم ! فریاد زدم گفتم نا مروت اینها یادگاری ازدواجمه لااقل کت وشلوارم رو پاره نکن.!...با گفتن این جمله باز بیهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش شدم......یکی از همراهیانم بهش فهمونده بود اخه این اقا داماده تصادف کرده..بهر سختی که شده این کت وشلوار نازنین هشتاد هزار تومانی را از تنم در اورده بودن البته با کمک دوستان از راه رسیده،انگشتر و ساعت و لوازم جانبی را هم در جیب مبارک کتم ریخته بودن گم نشود. تا اینجا کارشان واقعا عالی بوده !!!!!.بعد از تشخیص پزشک درشکستگی گردن و لزوم عکس برداری از ستون فقرات (ام ار ای) دستور اعزام به بیمارستان مجهز تریعنی (امدادی) دادند به همین منظور یک گردن بند برای ثابت نگهداشتن مهره های شکسته گردنم باید میبستن که از بخت بد من و ناشی بودن یا چطوری بگم بی اهمییت بودن زندگی امثال من برای کارمندان بهزیستی! این گردنی رو بر عکس میبنده یعنی قسمتی که باید جلو زیر گلو باشد رو پشت گردن گذاشته وپشتی رو جلو میبنده و بند ها شو سفت میکنه و برای اعزام میبرن داخل امبولانس.در حالیکه اژیرکشان بطرف بیمارستان دیگری حرکت میکرد.من از فشار درد گلو و تنگی نفس اه وناله میکردم و زیر چشمی نگاهی به اطرافم انداختم که ببینم کسی هست بدادم برسد،دیدم ساقدوشم که تو عروسی کنارم بود الان هم اینجاست خوشحال شدم و به او گفتم دارم خفه میشم حسن(اشاره به گردنی) اینو باز کن یا لااقل یه کم شلش کن! حسن جون هم لطف کرد کمی بازش کرد وتا اندازه ای خوب شد،ونفس راحتی تازه کردم تو این مسیر همیشه از درد گلویم شکایت داشتم.حسن جون هم به نسبت هر ناله کمی بند گردنی رو شل میکرد...  تا اینکه بعد از نیم ساعت رسیدیم به محل مورد نظر(بیمارستان امدادی مشهد)که مخصوص ثانحه دیدگان است .بعد از حمل بنده به اورژانس واداب ورسوم خاص اقای دکتر فرمودند: این گردنی رو کی بسته ؟ همراهم گفت:همکاراتون در بیمارستان طالقانی لطف کردن بستن! دکتر گفت چرا اینو بر عکس بسته؟ همراهم درجواب گفت: دیدم این بدبخت ناله میزنه ! منم ترسیدم زیاد بازش کنم طوری بشه.!.....ادامه دارد.....به امید دیدار      

1>ماجرای نخاعی شدن من(قسمت اول)

                                                بسم الله الرحمن الرحیم                              با سلام و درود خدمت مخاطبین عزیز بخصوص معلولان گرامی: بنده سواد کافی برای استفاده از کلمات علمی ادبی کلاس بالا رو ندارم بصورت عامیانه مینویسم تا برای همه قابل فهم ودرک باشه.دراینجا ماجرای نخاعی شدن خودمو بصورت کامل در چند قسمت بیان میکنم.                                                   روزجمعه1387،8،24عروسی بنده بود. بعد سه سال تو عقد بودن بخاطر فوت پدرم ومشکلات زیادی که همه زوج ها برای مراسم ازدواج دارن.بلاخره انروز رسید. ساعت نه صبح گروه موسیقی شروع به نواختن کرد کم کم مهمانان از راه های دور ونزدیک میرسیدند بعد از یکساعت عده زیادی در جایگاه که از قبل اماده کرده بودیم نشستن صندلی ها تقریبا پرشده بود.هر کس هنری داشت بدون تعارف خودش میرفت وسط و با رقص های فارسی و محلی و کردی و حرکات تکنیکی وموزون ایفای نقش کردن که از همشون ممنونم، دیگه وقتش رسیده بود بریم حمام ولباس دامادی رو تنمون کنیم با همراهی دهل وسرنا که جدا از گروه ارکست بودن پیاده راه افتادیم حمام نزدیک خونه مون بود.زود خودمو شستم چون حدود پانصد نفر بیرون از حمام منتظر خروج داماد بودن،کت وشلوار دامادی رو پوشیدم برای شاخص بودن کراواتی ابی رنگ به گردنم اویزان کردن،به اتفاق ساقدوش ودوستان با گفتن صلواتو شاباش وپاشیدن پول ونقل وشوکولات بطرف جایگاه راه افتادیم.برای تکمیل شدن مهمانان دوباره شروع به رقص وپایکوبی کردن.ساعت یک شد مجری برنامه از مهمانان دعوت کرد برای صرف نهار به داخل خونه تشریف ببرند،رفتم بیرون دیدم غذا رو ازاشپزخانه اوردن خیالم جمع شد همه چیز بخوبی گذشته بود.خدا رو شکر کردم.دیدم برادرم امد و گفت تماس گرفتن بیا برو دنبال  عروس خانم.منم از فرصت استفاده کردم با ماشین روایی که از دوستم برای اینکار اماده کرده بودم براه افتادم.از خونه تا ارایشگاهی که عروس خانم وهمراهان گرامی تشریف داشتن ده کیلومتری میشد،حواسم خیلی جمع بود میدونستم که لااقل امروز باید اهسته تر برانم که اتفاقی نیفتد،تقریبا دو کیلومتری رفته بودم که به سربالایی رسیدم تو افکار خودم غرق بودم که یک پیکان ابی رنگی (اجل) جلویم سبز شد باسرعت میامدکه از کنارم رد بشه همینطور که از کنارم گذشت داخلشو بررسی کردم پر از زن بود،صندلی جلو بغیر از راننده دو تا زن نشسته ودرحال صحبت بودن و یکی شون مدام دستشو بالا وپایین میکرد،یک لحظه خدا عقلم رو گرفت فکر کردم اشاره میکنه برگرد منم با خودم مشورت کردم به این نتیجه رسیدم که نکنه دیر راه افتادم وانها اژانس گرفتن امدن،بهر حال یه جای صاف پیدا کردم دور زدم وتا جایی که راه داشت پدال گازو فشار دادم در عرض چند دقیقه سرعتم به 150 کیلومتر در ساعت رسید (چه داماد خری !!!) چون سرازیری بود نه اینکه شتاب ماشین روا زیاده ،هدفم این بود زودتر به پیکان برسم وعروس خانم وبقیه رو به ماشین خودم منتقل کنم! خلاصه یک چشمم به جاده بودو یک چشمم به پیکان ابی رنگ،در یک لحظه ماشین بطرف راست جاده منحرف شد،اینجا دیگه بیهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش شدم،وقتی بهوش امدم دیدم دارم غلت میزنم با خودم گفتم اخ اخ چه روزی ......حالا جواب صاحب ماشینو چی بدم تو این فکرها بودم که ماشین واستاد اما نه بطور معمولی درهای طرف راننده رو به اسمون ودر های طرف دیگر روی زمین قرار گرفته بود،همه جا رو سکوت فرا گرفته بود گردو خاک غلیظی از پنجره های شکسته ماشین بداخل می امد با خودم گفتم خب بلند شو اینم از دامادیت،حالم خیلی خوب بود نه دردی داشتم نه هیچی اومدم بلند شم دیدم خدا بده دست اصلا تکون نخورد حتی پاهام. شنیدم یکی داره دوان دوان میاد چون از جاده 50متر پرت شده بودم ،جوان ناشناسی بود سرش را از پنجره بالا بداخل ماشین کرد ودنبال راننده میگشت پاهام جای فرمون بود سرم صندلی عقب.به او گفتم ماشینو خاموش کن اتیش نگیره! گفت: خاموشه این صدای فن سرد کننده شه! گفتم: پس کمک کن بیام بیرون! گفت: تنهایی نمیتونم! بعلت پریدن ماشین از روی بلندی حدود چهار متر شدیدا با زمین برخورد کرده ودر نتیجه صندلی راننده از بیخ بریده بود( قربونش برم ماشین ایرانی اونم نو نو هنوز شش ماه کار نکرده بود) وسرم به پشتی صندلی عقب خورده و به جهت بیهوش بودن و شل بودن ماهیچه های گردن دچار اسیب نخاعی شدم البته اینو بعدا فهمیدم که به اونجا برسیم توضیح میدم.....فعلا بای داغون شدم .....متشکرم