جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

6 > خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u) قسمت سوم

سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی:قسمت سوم خاطرات بخش (I.c.u) را به عرض شما می رسونم. ساعت دوازده ظهر بود. کم کم باید خودمو اماده ملاقاتی میکردم که ساعت دو شروع میشد. برای اولین بار بود که مادرم و همسرم نیز به جمع ملاقات کنندگان می پیوستن.تختم طوری قرار داشت که پشتم از پنجره بود و برای دیدن ملاقات کنندگان باید از خدماتی ها خواهش میکردم تختم رو ذره ای به چپ یا راست بچرخانند از بس هر روز این خواهش تکرار میشد،خدماتی ها با منت و غرغرزیاد اینکار رو انجام میدادند.منظورشون ندادن حق الزحمه متداول بود.منم حقیقت متوجه این امر بودم. اما از کسیکه لخت و عریان زیر ملافه بود و نه شلواری وجود داشت که جیب داشته باشد چکاری بر می امد،نه زبانی واسه گفتن و نه دستی برای اشاره بود که به خانواده محترم بفهمونیم از خجالت خدماتی ها منو در بیارن.چون واقعا حقشون بود.بعد از تقاضای امپول ارامبخش که اون هم داستان خودشو داشت.چون فقط دکتر برای بیماران بد حال و توأم با درد تجویز می کرد...ولی در جیب روپوش هر پرستاری پیدا میشد..!.حالا نوبت ساکشن کردن بود که از پرستارم خواهش کردم انجام داد.چند دقیقه ای به ساعت دو نمانده بود همه چیز مرتب شده و منتظر کنار کشیدن پرده ها توسط کار گران خدماتی بودم.صدای تق تق کفش های ملاقات کننده ها را می شنیدم که نزدیکتر میشدن.تنها برادرم کارش شده بود ایاب وذهاب ملاقات کننده ها .بادیدن کاپشن ها و لباسهای گرم پوشیده شده مشخص بود هوای بیرون خیلی سرده.......با وجود هوای سرد چند نفری رو هر روزپشت پنجره میدیدم.که عبارت بودن از برادرم ودو خواهرم وهمسرم وخواهر زاده همسرم (امین کاووسی)که تو این مدت خیلی از نظر روحی ودرسی متحمل فشار شدودر اینجا لازمه از ایشان وبقیه دوستان و اشنایان بخصوص پسر عموها و دایی ها که زحمت زیادی کشیدند تشکر کنم .نا گفته نماندهمه میدونند شما دوستان مجازی هم بدونید بعد از فوت پدرم دو تا مادر برایم بجا مونده البته (به غیر از اونهایی که مدرک وسند درست و حسابی نداشتند) یکی مادر خودم که بهش میگم ننه و مادر دومی که بهش میگفتم مامان.الان که دارم مینویسم یک سالی هست که مامانم فوت کرده .خدا رحمتش کند.هر روز به دیدنم میامد و دستاشو روی شیشه پنجره میذاشت منو از دور میبوسیدو گریه میکرد..!(انالله واناالیه الراجعون).......................................... همه به این نتیجه رسیده بودن همسرم رو هر جوری شده بفرستند داخل بخش تا از نزدیک ملاقاتی داشته باشد و سلامتی و خوب بودن حالمو از نزدیک ملاحظه نماید چون از روز عروسی مون  همدیگه رو ندیده بودیم  بشدت دلتنگ ومشتاق دیدن هم بودیم.به هر حال با همکاری و هماهنگی سر پرستاری البته با استفاده ازماده تبصره و بند" پ "و مشروط بر اینکه لباس و چکمه های سبز رنگی بپوشد وارد بخش شد و بطرف من امد.بقیه از پشت شیشه نظاره گر رسیدن همسرم بودن .دوست داشتم خودمو قوی نشون بدم.ولی وقتی چشمم به چشمهای پر ازاشک همسرم افتاد ناخداگاه قلبم شکست و از کنترل خارج شدم اشک چشمامو فرا گرفت وازگوشه چشمم جاری شد دیگر نتونستم خودمو کنترل کنم گریه بی صدایی براه افتاد.بدلیل لوله تنفسی در گلویم مجال صحبتی نبود.خیلی حرفها برای گفتن داشتم.از راه رفتنش معلوم بود نایی برای قدم برداشتن نداشت.به ارامی امد کنار تختم و دست سرد و بی حس منو برداشت و گرفت تو دستهاش .با وجود اشک زیاد صورت شو تار میدیدم او هم با دیدن وضعیت من حرفی برای گفتن نداشت. هم برای من هم برای بخت بدش اشک میریخت با این حال با صدای لرزانش منو دلداری میداد و امید به اینده رو برام تداعی میکرد شاید امید داشت بزودی حالم خوب میشود و با پاهای خودم به خونه بر میگردم (هر چند که پرسنل خوب بیمارستان اب پاکی رو همون اولین ملاقات رو دستاش ریخته بودن) و فرموده بودن بیمارتون چند روزی بیشتر مهمون ما نیست حالش خیلی خرابه........! تازه اگه نمیره تا اخر عمر ویلچر نشین میشه...! برو خانم به فکر خودت باش .....! دیگه این شوهر نمیشه واست...! راستش حالافهمیدم بعد از چهار سال بغیر از مردن بقیه حرف هاشون درست از اب در اومد     .! مثل اینکه به بیمارستان و پرسنل کار کشته و با مسئولیت خودشون ایمان دارن که کسی زنده از اینجا بیرون نمیره ....! خلاصه ملاقات سختی بود دوست داشتم هر چه زودتر خانم پرستار بیادو بگه خانم وقت ملاقاتی تمومه..! چون نمیشد حرف زد،هر چه وقت بیشتر میگذشت حالم بدتر میشد...! تجربه این ملاقات باعث شد از نزدیک دیدن ننه ام منصرف بشم و به دیدن از پشت شیشه اکتفا کنیم ......!  دو ساعت وقت ملاقاتی به اخر رسید.به علت ناتوانی در خوردن ابمیوه و شیرینی انها هم به پرستاران رسید.البته با اسرار خودمون برای جبران ذره ای از خدماتشون....! بدلیل ملاقات احساسی که با همسرم داشتم حالم منقلب و در حال خفگی بودم .پرستارم با دیدن حال خرابم سریع دستگاه ساکشن رو روشن کرد و لوله مربوطه را در حلقم فرو کرد و بعد از چند دقیقه حالم خوب شد و نفس راحتی کشیدم و دلم روشن شد .پرستار امروزم که خیلی از او راضی بودم خانم غلامی بود. انسان واقعا خدمتکاری بود بعد از تزریق داروها و تعویض سروم های تمام شده بیماران، در جایی می نشست که من و بقیه بیمار ها رو ببینه و با کوچکترین اشاره ای برای رفع ناراحتی بر بالین بیمار حاضر میشد.و در اخرکار سوال میکرد دیگه کاری نداری انجام بدم ؟ این طرز رفتار باعث میشد انسان شرمنده بشه و اگر کاری هم داشتم بی خیال شم .خداوند این فرشته الهی رو سلامت و موفق نگهدارد ...........تا بعد..خدا نگهدار          

نظرات 17 + ارسال نظر
بهمن سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ب.ظ http://bahmankarimi.blogfa.com

سلام
مخلص مهدی خان هم هستیم
چند روز پیش اومدم از اول خوندم
این دنیا همینه دیگه
همدردیم رفیق
دلت همیشه شاد
ببخشید که چای نخورده پسرخاله شدم

سلام رفیق .ممنون..نوش جانت ....تشریف بیارید شربت بیارم خدمتتون..

معلولانه سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:48 ب.ظ http://maloolane.ir

سلام دوست خوب/ ممنون که به بلاگ معلولانه سرزده بودید و کامنت گذاشته بودید
.
.
.
راستش ما الان رسیدیم و الان سایت رو بروز کردیم
.
.
همیشه سبز باشید

مرسی .لطف کردید

محمد مهدی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ق.ظ http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام
کلللللللللی خاطراتم زنده شد و کلللللللللللی اندوهگین شدم.
واقعا دوران سختی بود و البته هست
اما خوب توکل به خدا و به امید و ارزو باید صبر داشت و بردباری نشان داد.
موفق و شاد باشی

مرسی عزیزم . از این دنیا فقط تلخی هاش نسیب ما شده.

حیران چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:22 ق.ظ http://http:/tanhabato90.blogfa.com

سلام آقا مهدی اینجا سر میزنم میخونمت اگر به دیدن من اومدی پست های فراموشی را بخون

خوش اومدی .لطف دارید ..حتما میخونم .

ستاریان پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:50 ق.ظ http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
خواندم. واقعا ناراحت کننده بود. اما من وقتی مادرم و خانواده ام و نزدیکانم آمدند بالای سرم، با گریه و شیون آمدند و من با پای قطع شده ام شدم مضحکه و کارهایی کردم که همگی کلی خندیدند. و با خنده رفتند.
وضعیت شما بسیار سخت تر هست. اما باید صبور بود و با آن کنار آمد. چاره ای هم نیست.
این نوشته ها بعدا می تواند کتابی خواندنی شود.
همچنان بنویس
من لینک شما را گذاشتم تا اینجا را گم نکنم و سر بزنم.

سلام عزیزم. خوش اومدی ...خدا درد های بزرگ رو به انسانهای بزرگ میده چون صبر شو دارن.....در پایان ممنونم

پریناز پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:08 ق.ظ

سلام
چه لحظات سخت و اندوهباری

سلام پری جون امیدوارم همیشه سلامت وشاد باشی ...همیشه به چیزهایی که دارید فکر کنید نه چیزهایی که ندارید.....مثلا همیشه انگشتهای دستاتو تک تکشو نو ببوس و خدا رو شکر کن و قدر شونو بدون ..!

کاوسی پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 ق.ظ http://mighat61.blogfa.com

سلام بزرگوار
حالات شما را در بیمارستان درک می کنم
منتظر ادامه خاطراتتون هستم.
شاد باشید.

سلام دوست خوبم البته هیچ غیاثی بین ما نیست .چون شما با عشق به شهادت و میهن دچار این عارضه شدید و اگر در بیمارستان ان زمان کمبودی و یا کم کاری بوده به حساب جنگ و نبود تجهیزات پزشکی میزاشتید و هیچ انتظاری نداشتید....ودر کل بگم ..فی سبیل لله بوده..متشکرم

نفس پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:09 ب.ظ

تلخش نکن مهدی
دستای سردت تو دستای همسرت...چشای گریون...
جیگرم آتیش گرفت

داستان یا رمان که نمیگم.واضحه که حقیقت تلخه باید پذیرفت زندگی همینه ....الهی من بمیرم که باعث ناراحتی تون شدم ...منو ببخشید ..خدا نگهدارتون.

دونده جمعه 15 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ق.ظ

واقعا صحنه ی غم انگیزی بوده ملاقات شما و همسرتون
میفهمم

ممنونم .ولی نمیتونم عمق احساسو بیان کنم.......متشکرم

زهرا جمعه 15 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ http://sanaay.blogfa.com

سلام چقدر سخت بوده برای شما وهمسرتون .. مواطب خودتون باشید وزود زود آپ کنین لطفا

درضمن من کارمند امداد نیستم وکلا با یک قشر دیگه کار میکنم که حدسش را هم نمیتونید بزنید به خاطر مسائلی کمی جریان را عوض کردم می دونید من در دنیای وب احساس امنیت نمیکنم

سلام ممنون لطف دارید. کار درستی می کنید...متشکرم

نفس شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:41 ق.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

اشک مرد میسوزنه آدم و.

در این موارد که پای احساس در میونه اشکم سر مشکمه ولی اگر دو ساعت روضه گوش کنم اشکم در نمیاد...

فریال امینا یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ http://www.faryalamina.760.ir

]سلام
پیروز باشید وموفق

سلام ..ممنونم

زکیه یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ب.ظ http://ta-talaghi.blogfa.com/

سلام...

علیک

حیران دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:48 ق.ظ http://http:/tanhabato90.blogfa.com

سلام از بازی های زمانه حیرانم

مرسی عزیز . مطمئن باش خدا بد بندگانش رو نمیخاد

amin دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ق.ظ http://harfayenagofteh.blogsky.com/

mer30 ke sar zaddi

ممنونم.

فرهاد دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام آقا مهدی،من فرهاد هستم داداش آقا مهرداد زندی....کل مطالبتون رو خوندم و با تک تک سلول ها ی بدنم درکشون کردم...آخه ما هم همچین لحظاتیو داشتیم!!!؟؟؟ وقتی ما یک نعمت خدا رو از دست میدیم،خدا هزاران نعمت دیگه رو برامون میفرسته... ، خدا رو شکر قلم شیوا و رونی دارید به نظرم حضرت حافظ این بیت شعر رو در وصف شما و امثال شما گفته( این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد.... اجر صبری است کزان شاخ نباتم دادند) شما پتانسیل نویسنده شدن را دارید.خوبشم دارید.منتظر سایر نوشتها تون هستم.

سلام برادر...خوشحال شدم از اشناییتون ....خدا به شما صبر و منزلت بده....نمردیم و دیدیم یکی از ما تعریف کرد....متشکرم

سودا پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:58 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
وای چه صحنه های درامی را ترسیم کردید ببخشید دیر سر زدم مریض بودم و یه 2 روزی در بستر بیماری مسمومیت و سرماخوردگی باهم
شما چی کشیدید؟ همسرتان ولی بیشتر اب شده چون من وقتی کسی را دوست دارم و ناراحتی اش را میبینم و کاری از دستم برایش برنمی اید خیلی عذاب می کشم بارها وقتی پدربزرگم زمینگیر شده بود گریه می کردم و دعا که خدا انچه بهترین است رقم بزند
کسی که داخل گود است مثل شما خدا صبر عظیمی بهش می دهد و قلمتان خیلی جالب به تصویر کشید ملاقات اول را و کندی دقایق وقتی حالت خوب نیست و دوست نداری کسی که واسش قرار بوده تکیه گاه باشی شما را درگیر بستر بیماری ببیند
فکر می کنم از نظر روحی کلی قوی شدید
خیلی از انسان های با وجدان که کارشان را درست انجام می دهند لذت میبرم کاش خدا تعداد ان افراد را زیاد کند و مارا هم در این دسته قرار دهد امین

سلام ..اره لحظه هایی دردناک بود و از یاد نرفتنی ....ممنون از درک قابل ستایش شما......متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد