جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

9 > خاطرات و افشای حقایق بخش (i.c.u) قسمت ششم

سلام دوستان :قسمت ششم خاطرات بخش ای سی سو را به عرض شما میر سانم.در مدت سه ساعتی که طبیعی نفس میکشیدم .خیلی از خودم و از پیشرفت بهبودیم راضی بودم .تازه طعم لب داشتنو چشیده بودم .با خودم فکر میکردم اگه همینطوری پیش بره تا دو ماه دیگه راه میرم .به همسرم قول داده بودم تا عید خوبه خوب بشم .و سال نو (1388)درکنار هم باشیم. ولی انگار بیماری آسیب نخاعی را دست کم گرفته بودم. با دوباره وصل کردن لوله تنفسی،تمام آرزو هام نقش بر آب شد.یکبار دیگه فرصت داشتم شکستمو جبران کنم .ولی تا ان جدال سرنوشت ساز چهارده روز مانده بود............هر روز ساعت هشت صبح فیزیوتراپ برای کار با بیماران وارد بخش میشد.با هر بیمار چند دقیقه ای کلنجار میرفت تا از خشک شدن ماهیچه ها و مفاصل پیشگیری شود وقتی نوبت من شد پای چپم را بلند کرد وچند بار خمو راست کرد. همیشه از دردی که داخل لگن بوجود میامد موقع بالا پایین کردن پایم به فیزیوتراپ شکایت داشتم . همیشه جواب کلیشه ای میشنیدم که هنوزم بعد چند سال میشنوم ( خیلی خوبه که درد رو احساس میکنی،این نشون از برگشت حس داره ناراحت نباش داری خوب میشی) اما هیچوقت به این فکر نمی کردن که چرا پای راستم درد نداره؟ خلاصه بعد از مدتی بعلت تشدید درد در لگن و انجام چندین بار عکسبرداری مشخص شد بالای مفصل ران داخل لگن استخوان سازی کرده و دیگر برای جلوگیری از پیشرفت و درمان دیر شده بود. نا گفته نماند فیزیوتراپ های محترم در مدت زمانی که در بیمارستان و بخش مربوطه مشغول انجام وظیفه هستند و برای دلخوشی بیماران دستی به پاهای بی حس انها میکشند و اگر حالشو داشته باشند چند بار خمو راست و چند بار بالا پایین میکنند تا مزد و حقوقشان حلال باشد.در ضمن کارهای روزانه بیشتر دنبال کمک به بیمارانی هستند که از نظر مالی وضع خوبی داشته و لقمه چربی برایشان باشد چون انها خوب میدانند که بعداز ترخیص بیمار از بیمارستان تنها راه درمان فعلی فیزیوتراپی و توانبخشی هست و بیماران نگون بخت احتیاج مبرم به یک فیزیوتراپ پاره وقت یا دائم دارند .از این رو با بیماران یا همراهان بیماری که تشخیص داده اند لقمه چربی و وضع مالی خوبی دارند رابطه برقرار و آدرس مطب و شماره تلفن همراه خود را میدادند. دستشان درد نکند اینقدر به فکر بیماران نخاعی هستند اما انتظار داشتم قبل از اینکه لگنم استخوان سازی کند بر حسب تجاربشون منو از این معضل اگاه و به دکتر مربوطه و بیمارستان گزارش میکردن تا بوسیله لیزردرمانی و اشعه دیگر از پیشرفتش جلوگیری میشد. همین فیزیوتراپ بعد از مرخص شدنم از بیمارستان برای هر بار آمدن به منزل و یک ساعت کار مبلغ پنجاه هزار تومان دریافت میکرد. سه سال قبل، تازه قبل از هدفمندی یارانه ها...............بگذریم روزها یا درد و مشقت زیاد شب میشد و شب ها با رنج و سختی و شنیدن ناله های بیماران دیگه و دیدن پرستاران که با گوشی های خود اهنگ گوش میکردند سپری میشد. لحظه موعود فرا رسید. امتحانی دوباره،تلاشی سخت،دکتر برای برداشتن لوله از مجاری تنفسی به همراه دو پرستار وارد اطاق شد. با صحبت های همیشگی و تشویق بر مقاومت در برابر مشکلات احتمالی که بر اثر قطع دستگاه تنفسی ایجاد میشود منو بیهوش کردند. وقتی چشم باز کردم دوباره صدای دستگاه بخور را شنیدم. خیلی اون لحظه لذت داشت هوای اطاق رو بخار مرطوب کرده بود. با دندون هام لب هامو گاز می گرفتم و خوشحال بودم . هنوز اول کار بود با قدرت نفس میکشیدم تا کم نیارم دفعه قبل سه ساعت بیشتر دوام نیاوردم . اما این بار تصمیم گرفته بودم یا مرگ یا تنفس طبیعی. زمان از سه ساعت گذشته بود همچنان بسختی نفس میکشیدم. نمی دونم چطور تشبیه کنم اما انگار سر آدمو زیر آب کرده باشند. دیگه روزنه ای برای دم و بازدم نمانده بود. رنگم پریده بود. هر نفس چند ثانیه زمان می برد. مرگ را نزدیکو نزدیکتر میدیدم .از دست پرستاران کاری بر نمیآمد. بغیر از دو نفر شون که داخل بخش بودن بقیه در خواب ناز بودند. اون دو تا هم راحت نشسته با هم صحبت میکردند. دیگه جونی.توانی.حتی برای کمک خواستن نداشتم . فقط تو این فکر بودم امشب که بمیرم فردا چه غوغایی میشه همه برای ملاقات میان ولی با تخت خالی مواجه میشن بیچاره خانواده ام. تو این افکار بودم و بسختی هرچه تمام نفس میکشیدم . تا صبح تحمل کردم و از نزدیک با مرگ دستو پنجه نرم کردم و واقعا جدال سختی رو تجربه کردم. باور کنید نمیشه اون لحظات رو بدرستی توضیح داد و بیان کرد تا قابل فهم و درک برای مخاطب باشد.پرسنل شیفت صبح اومده بودن سر کارهاشون. ساعت نزدیک هشت صبح بود. کسی که میتونست به من کمک کنه فقط فیزیوتراپ بود . لحظه شماری میکردم و چشمم به در ورودی بود که به محض ورود این آقا به بخش، از حال خرابم او را با خبر کنم. فزشته نجاتم آمد. با چشمام اورا تعقیب میکردم. بعد از احوال پرسی و صبح بخیر گفتن با همکارانش بطرف من امد. با دیدن وضعیتم سریع دست بکار شد و با گذاشتن دست هاش روی قفسه سینه ام فشاری وارد کرد ودر نتیجه خلط هایی که راه نفسم را بند آورده بود کنده شد و بیرون آمد. دلم روشن شد. به زنده موندن امیدوار شدم. تنفس برام سهل و آسان گشت. از اینکه توانسته بودم تا صبح این همه سختی و رنج رو تحمل کنم خوشحال بودم. فیزیو تراپ میگفت بعلت کم کار بودن ریه بخشی از ریه بهم چسبیده و باید تا میتوانی نفس عمیق بکشی و در روزهای اینده باید بادکنک باد کنی تا وضع ریه ات بهتر شود. اولین شب رو با سر بلندی به پایان رساندم . خواستم از فیزیوتراپ خواهش کنم موقع رفتن هم دوباره بیادو این عمل و انجام بده، ولی اصلا صدایم در نیامد. چون تازه لوله رو از گلویم در آورده بودن،زبانم قفل شده بود و حرکتی نداشت وتارهای صوتی بکلی از کار افتاده بودند.دیگه دوای دردم رو متوجه شده بودم از هر کسی حتی کارگران خدماتی خواهش میکردم روی سینه ام فشاری وارد کنند تا نفسی تازه کنم اما اکثر پرستاران از این کار طفره میرفتن چون اولا زن بودن وتوانایی انجام اینکارها رو نداشتن .دوم اینکه اعتقاد داشتن این کار وظیفه انهانیست و فقط فیزیوتراپ مسئول اینکار و پیامد های ان است. اما از نظر من فیزیوتراپ همیشه در دسترس نبود. مخصوصا شب ها به دفعات زیاد لازم بود این کار انجام بشه تا راحت نفس کشید. هر روز و شب که میگذشت. نفس کشیدن راحت و راحتتر میشد. بهتر از این خوردن آبمیوه و قرص ها بصورت طبیعی بود. سه روز گذشته بود و تشنه خوردن آبمیوه بودم ولی نداشتم . منتظر ماندم که ساعت دو بشه اولین کسی که پشت شیشه ملاقاتی دیدم پسر عمه ام بود با اشاره از او خواستم برایم آبمیوه بخرد و بیاورد. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که پرستار با آبمیوه ها سر رسید . از او خواهش کردم یکی برایم آماده کرد داد دستم. از فرط تشنگی و تب زیاد لب هام خشک شده بود. هنوز پرستار نرفته بود یکی دیگه درخواست کردم. خیلی کیف داشت جاتون خالی .از هر طعم و میوه ای یکی خوردم جمعا پنج عدد پرستارم تعجب کرده بود و چشمهاش گرد شده بود .شما هم باور کنید چون آبمیوه ها از این کوچولوها بود(200cc) و خاطرم جمع بود و نگرانی نداشتم چون سوند وصل بود. بعداز خوردن و رفع تشنگی متوجه شدم که همه ملاقات کننده ها پشت شیشه جمع شدن و دارن منو تماشا می کنند. از کارگر خدماتی خواهش کردم تختمو چرخوند با ملاقات کننده ها خوشو بش کردم.................تا بعد خدا نگهدار  

نظرات 16 + ارسال نظر
sajad جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:55 ب.ظ http://seventaak.ir/page/rank


افزایش بازدید وبلاگ شما روزی 5 هزار
کاملا رایگان و واقعی + ورودی گوگل
بعد از یک ماه در صفحه اول گوگل باشید
httP://seventaak.ir/page/rank

خیلی ممنون .. من هیچ نمیخام بازدید زیاد بشه ...تجارت که نمیکنم .....در صفحه اول گوگل هم هستم ......ما یک جمع بخصوصی هستیم و دنبال چاره برای دردمون ...خداحافظ

پریناز شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ http://paramesh.blogfa.com/

سلام
شما چه لحظات وحشتناک و دردناکی رو متحمل شده اید

سلام ..اره خیلی لحظات وحشتناکی بود ...اخه اونجا شکنجه گاه هست ....خیلی ها از زیر شکنجه جان سالم بدر نمی برند . اگر هم زنده مانده باشند .نایی واسه نوشتن و حرف زدن ندارند ....متشکرم

دونده شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام مهدی اقا

گرفتن راه هوایی خیلی سخته. ما یه سرماخوردگی ساده می گیریم نمی دونیم با این بسته بودن بینی چکار کنیم. وصف حال شما که دیگه توی جمله ها نمیگنجه....

از اینکه آخرش جنگ رو بردید خیلی خوشحال شدم

سلام دوست خوبم .البته با کمک اکسیژن متصل به بینی نجات یافتم . اما یادم رفته در مطالب شرح بدم..متشکرم

ناهید شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ب.ظ

آقا مهدی سلام
من از خوندن نوشته های شما نتیجه دیگه ای میگیرم و در این نوشته ها رشد و تکامل میبینم .یه راهی برای رسیدن به معنای حقیقی زندگی .خب همیشه طی کردن این راهها سخته اما آخرش نشون میده به قول مولانا که
درد آمد بهتر از ملک جهان تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بی درد ازافسردگیست خواندن با درد از دلبردگیست
اهل شعار دادن نیستم چون خیلی از اینها رو البته به نوعی منم توی زندگی تجربه کردم .
همیشه سلامت و شاد باشید.

سلام ..ناهید گل..خوبی. ممنون از شعرهای قشنگت خیلی به دلم نشست....امیدوارم سلامت باشید..

نفس یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:42 ق.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

آفرین به تو که چنین اراده ی راسخی داشت.
مرحبا!:-)

مرسی .هر انسانی تو شرایط سخت قرار بگیره مجبوره خودشو وفق بده.....

ستاریان یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:50 ب.ظ http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
وقتی تصورش رو می کنم که برای یک نفس کشیدن ساده می شود اینطور زجر کشید و تقلا کرد، یادآوری هفت سال درد کشیدنم آسان می شود!

سلام..جناب ستاریان عزیز. خدا شما را توفیق دهد

سهیلا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:22 ب.ظ http://soheila9531.blogfa.com

معبودا ..

به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن

تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند

امین یا رب العالمین.

سهیلا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:26 ب.ظ http://soheila9531.blogfa.com

اگر مجبور باشم انتخاب کنم

بین دوست داشتنت یا نفس کشیدن

از آخرین نفسم استفاده می کنم

تا بهت بگویم ,, دوستت دارم ,,

جل الخالق جل الخالق ماشالله......

سهیلا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 ب.ظ http://soheila9531.blogfa.com

مهدی جان ممنونم

برام دعا کن

همه ما آدما بیماریم

بیماری بد نیست

درده

درد آدمو به خدا نزدیک میکه

گاهی درده جسمه

گاهی درده روح

منم از شما ممنونم..درد روح دردیست که با تدبیر درمان میشود ...همیشه سعی کن در زندگی دنبال تجملات و تشریفات نباشی .و به انچه داری قناعت کن و خوش باشو شکرگزار خداوند...متشکرم

سهیلا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:23 ب.ظ http://soheila9531.blogfa.com

مهدی جان با اجازتون من شما رو با اسم

مردی از دیار توس

لینک کردم

اگر دوست داشتید بگید که اسم کامل وبتون رو بذارم

جدال نخاع با مردی از دیار توس

ولی من دوست دارم فقط جدال نخاع نباشه

دوست دارم از عشق با قلم زیباتون بنویسید

ممنون به خاطر حضورتون

خوشحال شدم لینکم کردی ممنونم. هر طور شما دوست دارید عمل کنید .از عشق خاطره خوشی ندارم .چون زخمش از ضایعه نخاعی شدن عمیقتره..! خدانگهدارت

سیاوش یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

ازدکترا متنفرم

به همان اندازه عاشق مادر.

محمد مهدی دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ق.ظ http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام
اوقاتتان به شادکامی
عجب وجهه ای از این سیسنم پرستاری و قیزیوتراپی ترسیم کردید. و البته در امثر موارد واقعیتی غیر از این نیست.

الهی زیر تانکهای صدام حسین بیام اگر غیر از واقعیت باشد..!

سودا دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام سلام خوبید ؟
حرفهاتون من را یاد حس جنین می اندازد که وقتی وارد این دنیا می شود باید از یک محیط مایع وارد یک محیط پر از هوا شود و عجیب گریه می کند و دکتر ضرباتی به پشتش می زند تا مایع داخل بینی اش خارج شود و بتواند با تمام حجم شش که تاکنون استفاده ای نداشته نفش بکشد
خدایا چه موهبتی است همین نفس کشیدن
ممنون آقا مهدی که مرا از نعماتی که خدا به ما داده و بسیار عادی شده برایمان آگاه می کنید
قلمتان پر دوام
یا حق

سلام . خوبم مرسی .لطف دارید شما. امیدوارم از تمام نعمات بخوبی استفاده کنیدو لذت ببرید.یا حق

علی سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:05 ب.ظ http://www.sargarmima.blogsky.com/

سلام ..
امیدوارم هر چه زود تر تموم رنج هاتون به پایان برسه.

من شما رو لینک کردم...
شما هم اگه دوست داشتید منو با اسم (سرویس سرگرمی ام ای) لینک کنید.

سلام خیلی ممنون از لطف شما....باشه حتما...خداحافظ

نفس چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:32 ب.ظ http://gurestane-gham

مهدی سلام.
تو هنوز زحمت ندادی به خودت وب و آپ کنی. منتظرم آ.زود ادامه این تراژدی و بزار واسمون

سلام . کاش چیز دیگری میخواستی از خدا ..! همین الان اپ شد. ببینم اولین کسی هستی که کامنت بذاری..!

احمد یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:08 ق.ظ

سلام
خیلی ناراحت کننده بود خاطرات سی سی یو :(
امیدوارم هر چه سریعتر خوب بشی
اینجا رو که خوندم تازه قدر سلامتی خودم رو دونستم
امیدوارم خدا به شما سلامتی بده

سلام عزیز مرسی از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد