جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

25>نخاعی شدن و نیمه اول سال 1390


سلام به تمام همدردان عزیزم و همه دوستان مجازیم. با رسیدن عید سال 1390، دو سال و چهار ماه از نخاعی شدنم گذشت. بعد از تحویل سال نو و دید بازدیدهای عیدانه، همسرم برای دیدن خانواده اش دنبال فرصتی میگشت. بدین منظور با پدرش تماس گرفتم تا برای بردنش بیاید، بنده خدا خیلی هوای من را داشت و سریع برای این کار راهی شد. فردای آنروز آمد و همسرم را برای چند روز ماندن و دیدن اقوامش به کلات برد. روز سیزده بدر بهمراه خانواده برادرم و خواهرم به کوهای اطراف خونه خودمون رفتیم و پس از خوردن نهار و تفریح به خونه برگشتیم. البته من روی ویلچر بودم فقط از دور نظاره گر تاب بازی بچه ها و راه رفتن بزرگ ها بودم. و همیشه از کارهای پر خطر بچه ها ناراحت بودم. بهار بود و دلم هوای راه رفتن و قدم زدن کرده بود. اما از بس که تو خونه بودم نه طاقت آفتاب را داشتم نه طاقت نسیم سرد را، انگار دیگه بیرون رفتن و در هوای آزاد بودن تحملش دشوار شده بود.......!  هر جمعه خواهرم و خانواده داییم به خونه ما میومدن و نهار را در اطراف روستا در زیر سایه درختان و در جوار جوی آبی که از چاه موتور سر چشمه میگرفت نوش جان میکردند. و من را در خونه تنها میگذاشتند چون از داشتن دو تا پای سالم که بتوانم خودم را جابجا کنم بی بهره بودم. در یکی از همین جمعه ها که من در خونه تنها بودم گوشیم زنگ خورد پشت خط پسر عمه ام بود گفت دارم میام خونه هستی..! گفتم آره وقتی اومد داخل حیاط بودم روی تختم نشسته بودم...پسر عمه ام با موتور سواری آمده بود. به او گفتم امروز باید برویم بیرون چون خیلی دلم گرفته...! او گفت با ویلچر سخته این همه راه..! گفتم نه امروز میخواهم موتور سوار بشم...! خلاصه با لجبازی من مجبور شد موافقت کند.موتورش را آورد کنار تختم و روی دو جک گذاشت، و منو بلند کرد و روی موتور گذاشت، پاهایم شروع به لرزش کرد به او گفتم که پاهایم را روی جا پایی توسط طنابی بست، خودش هم پشت سر من روی موتور نشست و موتور را هندل زد و روشن کرد، ولی انگشتانم قدرت گرفتن کلاج را نداشت، ولی به هر صورت که بود فرمان را بدست گرفتم و همچنین میتوانستم گاز بدهم. کمک کرد کلاج را گرفت و دنده ای چاق کرد،آرام گاز دادم و از حیاط بیرون رفتم. دیگه نشد در حیاط را ببندیم، پاهایم در کنترلم نبود بهمین خاطر دنده عوض کردن به عهده او بود، با این صورت از خیابان اصلی گذشتیم همه مردم چشمهاشون گرد شده بود و با دیدن من تعجب کرده بودند خیلی ها فکر میکردن شفا گرفتم چون منو همیشه  روی ویلچر دیده بودند، بعد از دو سال زندانی بودن و خابیدن توی خونه خیلی کیف داشت موتور سواری، وقتی سرعتم را زیاد کردم با شدت باد اشکهایم از گوشه چشمهایم پرواز میکرد. رفتم جایی که مادرم بهمراه خانواده دایی و خواهرم اطراق کرده بودند، از دور که نزدیک شدم همه خانواده منو به دیگری نشان دادن که او آقا رو نگاه کنید چقدر شبیه مهدی است. وقتی به آنها نزدیکتر شدم همه تعجب کرده بودن ، مادرم از خوشحالی گریه میکرد. وقتی ایستادم، این پسر عمه ام بود که پاهایش را روی زمین گذاشت تا تعادل موتور را نگه دارد. چون پاهای من روی رکابها بسته شده بود. بعد از چند دقیقه دوباره راه افتادیم،رفتم سر زمین های خودم و چاه آب کشاورزی، به همه جا رفتم و کلی دلم باز شد. به خونه برگشتیم و منو گذاشت روی تختم. یک لحظه چشمم به پایم افتاد دیدم پای چپم تاول زده، بسکه پایم را محکم بسته بود به رکاب موتور و بالا و پایین رفتن های مکرر بغل پایم تاول بزرگی زده بود، با خودم گفتم بزودی خوب میشود، اما همین تاول جزئی چندین ماه آزارم داد و هنوزم که هنوزه اثرش هست و لکه ای بصورت نکروز در آمده.....! از اون ماجرا به بعد فهمیدم که باید از پوست و استخوان پاها بطور جدی محافظت شود چون در غیر اینصورت عواقب جبران ناپذیری دارد زیرا سلولهای پوستی و استخوانی نمیتوانند جای آسیب دیده را ترمیم نمایند و اگر هم ترمیم بشود ترمیم ناقصی صورت میگیرد.............! یکماه از رفتن همسرم گذشته بود، گاهی وقتها که حوصله اش از تفریح سر میرفت یادی از من میکرد و یک تماس تلفنی میگرفت. هر وقت سوال میکردم که کی برمیگردی، میگفت میام هنوز سیر نگشتم.....! روزها به سختی میگذشت. هر روز توسط پارالل تمرین ایستادن و نشستن میکردم، زانو هایم کم کم قفل میشد و میتونستم چند دقیقه ای بایستم. روزها گذشت، هفته ها گذشت، خبری از آمدن همسرم نشد، تماس گرفتم با همسرم حرف زدیم ،فهمیدم دل خوشی از برگشتن نداره ، از او خواستم گوشی را به پدرش بدهد، با پدرش صحبت کردم و پرسیدم میدونید دو ماهه دخترتون اونجاست، آیا سوال کردی چرا به خونت برنمیگردی؟ در جوابم گفت من هرگز به دخترم چنین حرفی نمیزنم...! منم گفتم اینجور که نمیشه زندگی ، من مریضم و مادرم هم نمیتونه همیشه کمکم کنه! اگر قرار باشه زن من باشه و همیشه خونه شما باشه، من اینجور زندگی نمیخوام...........،!!!!!  از پدر زنم خواهش کردم برای روشن شدن ماجرا و تصمیم نهایی بیاید...! بعد از چند روز به همراه همسرم تشریف آوردند، مشخص بود قبلا با هم مشورت کرده بودند و تصمیم آنها قطعی بود. برای پایان دادن ماجرا به آنها  گفتم که این بیماری خوب شدنی نیست، آب پاکی را ریختم و گفتم اگر با این وضعیت و فلج بودن دائمی من راضی به زندگی کردن هستی بگو و اگر هم نمی خواهی زندگی کنی همین جا تمومش کنیم....! همسرم در حضور پدرش گفت که دیگرنمیتوانم به زندگی با این وضعیت ادامه بدهم......! اون لحظه همه چیز تمام شد و قرار گذاشتیم برای طلاق اقدام کنند....! آنها به خونه خودشون برگشتند و من هم دیگر امیدی برای سلامتی نداشتم و از آن روز به بعد ورزش و تمرینها را کنار گذاشتم...........! روزها میگذشت و منتظر روز جدایی بودم.....! فصل تابستان رو بدین صورت سپری کردم.........! تا قسمتی دیگر خدا نگهدار شما.................................................../ در ضمن واکر و مینی پاراللی ساختم که بتوانم داخل اطاق و حیاط راه بروم و ورزش کنم. این وسیله را خودم اختراع کردم چون میشود در داخل اطاق و حیاط از آن استفاده کرد و در مواقع خسته بودن جایی دارد که بتوان نشست و بعد از خستگی دوباره به راه رفتن ادامه داد. عکس این وسیله را در بخش عکسهای مرتبط با من آپلود کردم که اگر کسی مایل بود این وسیله را بسازد و استفاده کند/

24>نخاعی شدن و نیمه دوم سال1389


سلام به تمام دوستان عزیزم: امیدوارم سال جدید را با شادی و سلامتی و پر انرژی تر از سال قبل شروع کرده باشید. در قسمت قبلی نیمه اول سال89 را خلاصه توضیح دادم. و اینک نیمه دوم سال89 را شرح میدهم که مصادف است با دو ساله شدن نخاعی بودم. روزی همسرم و مادرم برای بیرون رفتن از خونه آماده میشدند از آنها خواستم منو بذارند روی ویلچر، تا داخل حیاط دوری بزنم و با گنجشکها و گربه ها سرگرم باشم . اما آنها ترجیح دادند در غیاب آنها داخل اطاق بمانم. چون نمیخواستند نگران من باشند. وقتی آنها از منزل خارج شدن تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به ویلچر رسانده و سوار شوم. شروع کردم به غلت زدن. به سختی خودم را رساندم به اطاق دیگر که ویلچرم در آنجا پارک شده بود. ویلچر را به دیوار تکیه دادم و متکایی جلوی چرخهای ویلچر گذاشتم. اول باسنم را روی متکا گذاشتم و در حالیکه پشتم از ویلچر بود دستهایم را به دستگیرههای ترمز رساندم و سعی کردم بلند شوم با چند بار بلند شدن و افتادن، دیگر توانی نداشتم. بعد از خستگی دوباره به تلاشم ادامه دادم. با تکرار اینکار موفق شدم برای اولین بار بدون کمک کسی سوار اسب سیاه(ویلچر) شوم. با مشقّت زیاد به داخل حیاط رفتم.                    بعد از غروب خورشید و کاسته شدن از گرمای روزانه فصل تابستان یاد گرفته بودم چطور سوار ویلچر شوم و برای تمرینات و کارهای توانبخشی وارد ایوان خونه بشوم. وقتی متوجه شدم میتونم چند ثانیه روی پاهایم بایستم تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم تا وسیله ای برای ایستادن (برس) تهیه کنم.....با گرفتن وقت قبلی به دکتری مراجعه کردم بعد از معاینه برسی را در حد و اندازه ام تشخیص داد و در دفترچه ام ثبت کرد. با در دست داشتن دفترچه و کمک برادرم به هلال احمر رفتیم چون قبلا در همین مکان ده جلسه ای فیزیوتراپی شده بودم. با مشورت فیزیوتراپم به قسمت پذیرش معرفی شدم و بعداز پرداخت دویست هزار تومان به قسمت فنی برای گرفتن اندازه و قالب مراجعه کردم. ساختن و تحویل دادن این وسیله به یکماه بعد موکول شد به خونه برگشتیم .....بیست و چهارم آبانماه 89 رسید دقیقا دو سال از ازدواج و نخاعی شدنم میگذشت. دیگر همه چیز عادی بنظر میرسید. کسانی که هر روز پشت شیشه های I.C.U گریه میکردند غیبشان زده بود. من مانده بودم و مادر پیرم. برادرم که اوایل بیماریم هر شب برای فیزیوتراپی و کارهای دیگر کمک میکرد بعد از گذشت یکسال حتی هفته ای یکبار نمیامد. همسرم که تمام کارهای پرستاری را انجام میداد و بعضی اوقات از خستگی در کنار تختم خوابش میبرد نیز حوصله اش سر رفته بود. وقتی متوجه شدم که همه به نوعی گرفتار زندگی خود هستند مجبور شدم تمام کارهای شخصی خود را به تنهایی انجام بدهم. دیگر برای حمام کردن هم از کسی کمک نمیخواستم اما مادرم هیچوقت منو تنها نذاشت چون برای لباس پوشیدن کمکم میکرد...لازمه به نکته ای اشاره کنم کسانی که سالم هستند و حتی کسانی مثل خودم که تا حدودی بهبود یافته اند، با گفتن یک خدا را شکر ساده از این موضوع نگذرید. اول باید به نعمتهایی که خدا داده عمیق فکر کنید. و آنها را بخوبی بشناسید و بابت تک تک آن نعمت ها خدا رو سپاسگذار باشید..مخصوصا پدر و مادر که هیچ چیزی و هیچ کسی در دنیا نمیتواند جای آنها را پر کند....../ با اینکه از عروسی و مراسم ازدواج خاطره و دل خوشی نداشتم، در فصل پاییز به چند عروسی دعوت شدیم و رفتن من بستگی داشت به خوب بودن هوا و بودن دو نفر مرد که همراهی کنند. در یکی از این مراسم ها همه چیز مهیا شد و همراه خانواده و برادرم و همسرم به عروسی یکی از اقوام رفتم. وقتی رسیدیم دوستان(جوانها )برای کمک و جابجایی نزدیک آمدند و منو از داخل ماشین بلند کردند و گذاشتند روی ویلچر، دیدن این صحنه برای همسرم غیر قابل هضم بود. بعد از مراجعت به خونه با ناراحتی همسرم مواجه شدم. از آن موقع به بعد فهمیدم که همسرم بشدت از دیدن این صحنه ها رنج میبرد. وقتی برای رفتن به دکتر سوار ویلچر میشدم همسرم از من دوری میکرد که مردم متوجه نشوند که من شوهر این خانم هستم، حتی وقتی به خونه پدر زنم که میرفتیم باید طوری برنامه ریزی میکردیم که شب به اونجا برسیم که نکنه کسی من را با این شرایط و بر روی ویلچر ببیند. در حالیکه زمانیکه سالم بودم قضیه درست بر عکس بود. خلاصه هر چی در مورد این موضوع با همسرم صحبت کردم،نتوانستم او را متقاعد کنم، هر چی گفتم همه کسانی که ما را میشناسند، میدونند که وقتی ازدواج کردیم سالم بودم و اتفاقی باعث شده من اینطور بشوم به گوشش نرفت که نرفت. اینجا بود که زمزمه جدایی و گاهی اوقات درگیری لفظی پیش میآمد و بقدری اعصابم بهم میریخت که هر چی نزدیکم بود میشکستم.....با این وجود پس از گرفتن برسهای ساخته شده و پوشیدن آنها که به تنهایی مقدور نبود، و کمک همسرم هر شب یک ساعتی سر پا می ایستادم.....بعد از گذشت فصل پاییز و زمستان در داخل اطاق از (برس) استفاده میکردم....بعد از مدتی میتوانستم بدون بستن و پوشیدن برس چند دقیقه ای روی پارالل بایستم. نیمه دوم سال 89 را با گاهی خوشی گاهی غم به پایان رساندیم. به عید نوروز سال 90 نزدیک شده بودیم، سعی میکردم بهترین لباسها و کلی بگم تمام خواسته های همسرم را بدرستی انجام بدهم که هیچ بهانه ای و کاستی نداشته باشد.عید شد و سال تحویل، در کنار مادرم و همسرم پای سفره هفت سین نشستیم......یا مقلب القلوب و البصار..یامدبر الیل و النهار...یامحول الحول و الاحوال..حول حالنا الی احسن الحال/   تا قسمتی دیگر خدانگهداتون

23>نخاعی شدن و نیمه اول سال 1389


سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی....یک سال و پنج ماه از نخاعی شدنم می گذشت......سه ماه آخرش رو دور از خونه به همراه همسر و مادرم برای ادامه درمان در شهر ساری گذروندیم. بعد از پنجاه جلسه توانبخشی و فیزیوتراپی، تا حدودی در پاهایم پیشرفت جزئی حاصل شد. که اونم بر اثر مشکلات روحی باطل شد. بیست روز از سال 1389 گذشته بود به مشهد بازگشتیم. مستقیم به زیارت آقا علی ابن موسی الرضا(ع) رفتیم.....وارد صحن انقلاب شدم ویلچرم را نگه داشتم و سلامی به آقا عرض کردم. ویلچرم را بطرف پنجره طلایی هدایت کردم. بوی عطر و رایحه گل محمدی مشامم رو پر کرده بود. سر مست ویلچرم را با قدرت میراندم. وقتی مقابل پنجره طلایی رسیدم آرام تر نزدیک شدم، مومنین زائر راهم را باز گذاشتند.با چشمان گریان به پنجره چنگ انداختم، لرزش پاهایم شدّت گرفت، هر چه تلاش کردم نتوانستم صورتم را به پنجره برسانم. فقط با صدای آرام با آقا صحبت کردم، به ایشان گفتم فکر میکنم دیگر درمانی برای درد من نیست، از تو کمک میخوام ای سلطان، چنان که ضمانت آهو را کردی، این لطف و محبت را از من نیز دریغ نکن، زیرا بنده حقیر گناهکارم و فقط تو میتوانی در پیشگاه خداوند متعال ضمانت من را بکنی، تا بنده رو عفو و شفا نازل بفرمایند..........! با چشمان پر از اشک عقب عقب از پنجره دور شدم، صبر کردم همسرم و مادرم نمازهایشان را خواندند..........! از امام رضا(ع) خداحافظی کردم و شفای تمام بیماران را التماس کردم...بعد از ظهر به خونه مون رسیدیم....باران بهاری زمین رو خیس کرده بود، با ویلچرم وارد ایوان خانه شدم، به علت خیس شدن پشت بام کاهگلی خونه مون، بوی خوشی تمام فضا رو پر کرده بود چند ساعتی به تماشای باران نشستم.....مادرم با یه سینی که چند لیوان چای در آن قرار داشت نزدیک شد....و همه با هم به خوردن چای در اون هوای خاص مشغول شدیم. جای شما دوستان خالی بود.............! بعد از خستگی و خواب کامل هر روز برای ورزش و توانبخشی داخل ایوان خونه میومدم. تمام اقوام برای دیدن من به خونه ما میومدن. برادرم با استفاده از لوله فلزی پاراللی برای انجام کارهای توانبخشیم ساخت. روزی دو ساعت ورزش میکردم. پاهایم قدرت راه رفتن نداشت. فقط میتونستم بلند بشم و بشینم. این کار رو زیاد انجام میدادم. بعد از یک ماه تصمیم گرفتیم با همسرم به خونه پدرش برویم. لوازم را آماده کردیم و با گرفتن یک سواری دربست عازم کلات شدیم . غروب آنروز به خونه پدر همسرم رسیدیم. برادر زنم من را به پشت خود کول کرد، و با گذشتن از کوچه های پر از گل، وارد خونه شدیم و منو روی تخت فنری گذاشت. چند روزی که انجا بودیم همه اقوام همسرم به دیدن من آمدند...و باید بسختی تحمل میکردم. در آن مدّت که انجا بودم برای ورزش کردن از پشتی های قالیچه ای استفاده میکردم. وقتی روی ویلچر بودم یک پشتی سمت راست و یکی در طرف چپ ویلچرم میگذاشتن، با کمک گرفتن از این پشتی ها بلند میشدم و مینشستم، و اینکار رو یه ساعت ادامه میدادم......! در مدّتی که خونه پدر زنم بودم متوجه شدم دستگاه گوارشم بطوری عجیب خوب کار میکند. چون آب آشامیدنی آنجا از چشمه های کوهستان تامین میشد و املاح زیادی داشت.......! ده روزی آنجا بودیم، با اینکه امکانات و کمبود هایی برای یک بیمار نخاعی وجود داشت، اما از آب و هوای فوق العاده خوبی برخوردار بود. و خیلی هم خوش گذشت.............! با همسرم دوباره به خونه خودمون برگشتیم و برنامه های عادی خودم رو ادامه دادم . با این خاطرات بهار رو پشت سر گذاشتیم و یک تابستان گرم رو شروع کردیم. روزها بقدری گرم شد که توان تحمل کردنش را نداشتم. و تمام روز را در اطاقم بسر میبردم.......ولی با غروب خورشید وارد ایوان خونه میشدم و توسط پارالل به حرکات توانبخشی میپرداختم. وضعیتم بطور نامحسوسی بهتر از قبل شده بود چون در حال تمرینها متوجه شدم پای چپم حس و حرکتش بهتر شده و موقع بلند شدن و ایستادن زانو پای چپم قفل میشد و میتونستم روی پای چپم چند دقیقه ای بایستم........! در قسمت بعدی بیشتر توضیح خواهم داد........امیدوارم که سیزده بدر به همه شما خوش گذشته باشد و سال جاری رو بخوبی و تندرستی ادامه بدهید........خدانگهدارتون 

22>نخاعی شدن و فصل زمستان(قسمت دوم)1388



سلام خدمت دوستان عزیز و گرامیم. امیدوارم در این ایام سال نو 1392شاد و کامیاب باشید و لحظات خوشی را در کنار خانواده مهربونتون بگذرانید. درزمستان  سال 1388 با وجود سردی هوا به فیزیوتراپی و توانبخشی در شهر ساری ادامه دادم. حدودا پنجاه جلسه رفته بودم که یک اتفاقی روحی و روانی تمام تمرکزم را بهم ریخت. این مصیبت وارده که فقط مربوط به خودم بود، و خانواده از آن بی اطلاع بودند، تمام پیشرفت جسمی و روحی منو به انقضاء رسانید. وقتی برای آخرین بار فیزیوتراپی رفتم، دکتر با دیدنم از وجود استرس و اعصاب خراب که منجر به اسپاسم های شدید و لرزش های مستمر شده بود آگاه شد. چون موضوع شخصی، و غیر قابل باز کردن بود، دلیل ناراحت بودن و اعصاب خرابم را مشکلات خانوادگی بیان کردم. دکتر بعد از شنیدن حرفهایم، همسر و مادرم را احضار کرد و به هر دوی آنها هشدار داد که هرگز منو تحت هیچ شرایطی ناراحت نکنند، چون فرمودند در دوره نقاهت این بیماری، بیشتر از همه آرامش و امیدواربودن به زندگی حرف اول رو میزند..............! با دکتر شخصا صحبت کردم و دکتر هم پذیرفت که ادامه درمان با وجود مشکلاتی که برایم اتفاق افتاده بود غیر ممکن شده، و همچنین رفت و آمد در هوای سرد زمستانی و دلیل دیگرش نزدیک بودن عید نوروز و شلوغی مرکز شهر بود. همه این دلایل دست به دست هم داد تا از ادامه درمان و توانبخشی باز مانم.  بعد از این تصمیم خونه نشین شدم، و به علت ناراحتی و استرس زیاد حتی از ورزش و تمرینهای روزانه کوتاهی کردم. بارش بارانهای شبانه روزی، بیشتر از قبل کسالت آور شده بود. دیگه موندن و عذاب کشیدن غیر قابل تحمل شده بود. دوست داشتم زودتر به مشهد برگردیم. اما خانواده دوستم مانع از برگشتن ما شدن. چون قرار بود برای هادی آقا و هدی خانم مراسم ازدواج برپا کنند. در طول مدّت یک ماه که به عید نوروز مانده بود،من در خونه اجاره ای محبوس بودم. همسرم و مادرم برای خرید به بازار میرفتن. مراسم عروسی قرار شد، ده روز بعد از عید نوروز1389 باشد. عید نوروز فرارسید. و سفره هفت سین را در خونه اجاره ای پهن کردیم. برادر و خواهرانم به اتفاق بچه هاشون از مشهد به شهر ساری اومدن و به ما پیوستند. در موقع سال تحویل همه خانواده در کنار هم بودیم. در فرصت باقیمانده تا مراسم عروسی به همراه خانواده به کنار دریا رفتیم. و الی جاهای دیگر......! مراسم عروسی بر پا شد، همه خانواده دعوت بودیم. شب سردی بود و نم نم بارون روی شیشه ماشین خودنمایی میکرد. بعد از نیم ساعتی رانندگی زیر بارون به مکان مورد نظر رسیدیم. سوار ویلچر شدم، سردی هوا لرزش پاهایم را  شدّت بخشیده بود. وارد جایگاه شدیم و هر کسی جایی برای نشستن پیدا کرد. بعد از پذیرایی با شیرینی و میوه، وقت رقص و شادی رسید. داماد عزیز(هادی آقا) آمد بطرف من، روبوسی کردیم و تبریک گفتم. ویلچرم را با مشقّت زیاد هدایت کرد بطرف جلو جایگاه. لرزش پاهایم با آهنگ و موسیقی در حال اجرا، هماهنگی خاصی داشت. صورتم از خجالت سرخ شده بود، همه مهمانان به من چشم دوخته بودند. کسانی که نمیشناختن از کسانی که میشناختن سوال میکردند......! بعد از رقصیدن عروس و داماد و دوستانشون، وقت شام خوردن شد........! بعد از خوردن شام به خونه برگشتیم.....دو روز بعد سیزده بدر شد. خانواده دوستم و عروس و دوماد و خانواده ما دست جمعی به جنگل و جای زیبایی در جاده نکاه رفتیم. با اطراق کردن در جای قشنگی مشغول کباب درست کردن و تهیه نهار شدند. منم که فقط روی ویلچر نشستم و در افکار خودم غرق بودم...........! موقع برگشتن جاده خیلی شلوغ شده بود و خیلی برای من خسته کننده بود.....! با گذشت چند روز وقت برگشتن رسید ...خواهرانم و برادرم با ماشینهای خود برگشتن ما نیز توسط دوستم به ترمینال رفتیم و با کمک آقا رامین عزیز برصندلی اتوبوس تکیه زدم....تا راهی مشهد بشیم..با گذشتن از جنگل گلستان و باباامان بجنورد وارد خراسان رضوی شدیم ..دیگه از رطوبت و لطافت هوا خبری نبود هوا خشک و سرد بود......دوازده ساعت نشستن داخل اتوبوس برای یک بیمار نخاعی، کار سخت و دشواری می باشد....وقتی به خونه رسیدیم خیلی خسته شده بودم .........! در راه برگشت، چندین صحنه تصادف و حادثه های منجر به فوت مشاهده کردم. دیدن این منظره ها، خاطرات تلخ گذشته را برایم زنده کرد. در طول مسیر فکرم درگیر این حوادث شد و تمام مراحل نخاعی شدنم را مرور کردم. هر چی میخواستم فکر و ذهنم را به جای دیگری سوق دهم، نمیشد که نمیشد......با دیدن این حوادث تنم میلرزید و با جاری شدن اشکهایم از خدا میخواستم که هیچ بنده خود را به این بیماری دچار نکنه..............!  در این ایام نوروز به علت شلوغی جاده ها و کثرت سفرها، بیشتر شاهد وقوع حوادث دلخراش و تآسف بارهستیم...! لذا از همه شما عزیزان و خوانندگان محترم تقاضا دارم که به هر طریقی شده کسانی را در حال تخلف و حرکات غیر معمول موتور سواری می بینید، آنها را از کارهای پر خطر و غلط خود آگاه سازید، تا لااقل از بروز چنین حوادثی کاسته شود....اگر هر کدام از شما دوستان، با این روش، یک خانواده یا یک مادر را از این بلا و غم نجات دهید، مطمئنم خداوند متعال، پاداش بزرگی نصیبتان میکند / تا قسمتی دیگر خدانگهدارتون...