جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

29>نخاعی شدن و تابستان1391


                  

سلام به تمامی دوستان گلم، بخصوص همدردان عزیز و مهربانم. اردیبهشت ماه سال 1391 تمام شد و دقیقاّ سه سال و نیم، از روز ازدواج و نخاعی شدنم میگذرد. بعد از طلاق همسرم با وجود بودن مادر عزیزم، دیگر رمق و نایی واسه ورزش و توانبخشی نداشتم، هر روز و هرشب با کمک ویلچرم داخل حیاط میرفتم، اما فکر و خیال ذهنم را مخدوش و تمام وقتم را پر کرده بود، و گاهی وقتها با توجه به فصل بهار باران میبارید و خیلی از تماشای باران لذت میبردم چون غمی که در دلم بود با باریدن باران که همانا اشکهای من باشد آرام و قرار میگرفتم...هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم...و آخر هم به کلمه تقدیر و حکمت ختم میگردید....حرفی که از زبان بیشتر عیادت کنندگان و آشنایان به دفعات زیادی شنیدم و میشنوم....البته زیاد از رفتن همسرم ناراحت نبودم چون اعتقاد داشتم اگر خوشبخت شود لااقل سهمی در خوشبختی آن داشته ام. و عملاّ سعی کردم مشکلات این راه را هموار سازم تا بدون دلخوری ختم به خیر گردد.با این حال جدایی و طلاق کلمه ای متاثر کننده و ناخوشایند بود که باور و قبول آن مستلزم گذر زمان و صبر و شکیبایی است. زیرا از یاد بردن خاطرات و لحظات خوب زندگی به سادگی امکانپذیر نبود.همه این باورها با وجود بیمارنخاعی بودن کاری بس دشوار و قابل تآمل است....! خیلی ها انتظار دارند براحتی این مسائل را نادیده بگیری و بدون هیچ اندوهی از کنار این بحرانها بگذری چون خودشان دچار این عارضه و عوارض آن نشدند که درک کنند چقدر ناراحت کننده و سخت است اگر کسی احساس داشته باشد از گفتن این حرفها خودداری میکند.از تمام اطرافیان و خانواده بیماران نخاعی خواهشمندم بجای نصیحت و دلداری دادن سعی کنید برای بیمار مشغله فکری درست نکنید و آنها را از نگرانی ها و کمبودها دور نگهدارید چون کوچکترین استرس و ناراحتی باعث نا امید شدن بیمار، از زندگی کردن میشود......!   پس از این بحران و پشت سر گذاشتن تنهایی ها، تصمیم گرفتم از دوستانم برای رفع تنهایی و کمک کردن در انجام کارهای توانبخشی استفاده کنم. هر روز با کمک دوستان برس به پاهایم میبستم و دو ساعتی سر پا می ایستادم. در حالیکه قبل از این مشکلات میتوانستم بدون بستن برس سر پا بایستم ....در روزهای آینده عکسهایی از لوازم توانبخشی مثل برس و اسپلنت را در قسمت مربوطه آپلود میکنم تا همه دوستان این لوازم را مشاهده و از کاربرد آنها با اطلاع شوند....دوستان عزیز توجه داشته باشند من وقتی موضوع و داستان یا خاطره ای در رابطه با بیماری خودم مینویسم دلیل بر اعتقاد و اخلاق شخصی من نیست ....در قسمت قبلی از کاه کوه ساختند و طوری نظر دادند که انگار خودم آن حرکت را اختراع و انجام داده ام...من خاطره خوشی از لب ندارم چون در بچگی هنگام بازی با دوستانم اتفاقی برایم افتاد که شرح میدهم....!  یکی از روزهای گرم تابستان با دوستان همبازیم مشغول صحبت کردن بودیم .یکی از بچه های شیطون عمدآ لانه زنبورها را که در نزدیکی ما بود خراب کرده و خودش متواری شد..زنبورهای بیچاره وقتی به خونه شون برگشتند با لانه خراب و ویران روبرو شدند و چون نزدیک غروب بود و جایی واسه خوابیدن نداشتند ناراحت و سرگردان بودند.یکی از این زنبورهای ناراحت و عصبانی به من حمله کرد و با سرعت زیاد خودش را به لب من چسباند و با عصبانیت نیشی به لب پایین من وارد کرد...سریع واکنش نشان دادم و با دست زنبور را از لبم جدا و پرتش کردم ولی دیگر کارش را کرده بود بعد از چند دقیقه لبم تورم کرد و قیافه خنده داری برایم درست کرد هر چه زمان میگذشت لبم بیشتر آویزون میشد...بعد از نیم ساعت لبم رسید روی چانه ام...دیگه از قیافه خنده دار گذشته بود چون صورتم خیلی وحشتناک شده بود و هر کسی ناگهان منو میدید میترسید و تمام بچه هایی که باهم بازی میکردیم، منو مورد تمسخر قرار دادند و  میخندیدند.....وقتی به خونه رفتم مادرم ترسید و سریع منو به دکتر برد..اما تا ده روز لبم آویزون و زشت شده بود....! وقتی روز شنبه به مدرسه رفتم مدیر مدرسه منو اخراج کرد، گفت تا خوب نشدی به مدرسه نیای...منم از خدا خواسته رفتم خونه...!   گر چه این خاطره ربطی به بیماریم نداشت ولی خواستم تنوعی ایجاد شود...در اینجا از تمام مخاطبین عزیز که خواننده این وبلاگ هستند خواهش میکنم اگر براتون مقدوره سعی کنید بعد از خواندن این پست نظری در قسمت مربوطه بگذارید حتی اگر شده فقط یک کلمه بنویسید چون میخواهم بدونم آیا نوشتن این مطالب تاثیری در روند بهبودی و حتی سرگرمی شما دارد یا نه زیرا نوشتن و تایپ این مطالب برای بیماری مثل من کار سخت و دشواری میباشد ....نظر دادن در این پست از چند جهت خیلی برایم اهمییت دارد....حتما نظر دهید متشکرم /  خدانگهدارشما

28>نخاعی شدن و بهار سال 1391



سلام دوستان عزیز و گرامیم. با رسیدن عید نوروز 1391 سه سال و چهار ماه از نخاعی شدنم میگذرد. آخرین بار که با همسرم صحبت کردم قرار گذاشتیم بعد از تعطیلات عید به خونه برگردد. عید شد و روزها پس از دیگری میگذشت.سیزده بدر با خانواده به تفریح رفتیم. تعطیلات تمام شدم و شب و روز منتظر تلفن همسرم بودم. روزها گذشت و هیچ خبری نشد. هر وقت زنگ تلفن به صدا در میامد با دشواری و حتی سینه خیز بطرف تلفن میرفتم.اما همیشه پشت خط آن کسی نبود که من منتظرش بودم. یک ماهی گذشت خبری نشد و مجبور شدم به انتظارم خاتمه بدهم.شماره همسرم را گرفتم و بعد از احوالپرسی با او صحبتی کردم، و همان لحظه اول متوجه شدم ورق برگشته و آخر هم جواب درست و واضحی نداد...! برایم جای تعجب داشت کسی که هر روز تلفن میکرد و انتظار داشت همان لحظه بروم دنبالش و بیاورمش حالا چرا سرد و بی اشتیاق شده...! بعد از این ماجرا تصمیم گرفتم از اقوام و نزدیکانش خبر دقیق را جویا شوم. بنابراین متوجه شدم خواستگاری آمده و منتظر جواب خانواده او هست....! برای مطمئن شدن از این خبر تصمیم گرفتم به خانه آنها بروم و کار را تمام کنم...! صبح یک روز به خانه آنها رفتم و با پدر و مادر همسرم گفتگو کردم، متوجه شدم کار تمامه و چیزی واسه بحث نیست. همسرم هم در گوشه ای با چشمان گریان نشسته و به حرفهای ما توجه میکرد...! برای آخرین بار رضایت خود و خانواده ام را از برگشت همسرم اعلام کردم تا لااقل وجدان خودم را راحت و آسوده کرده باشم....! به خونه برگشتم اما دیگر خبری نشد...در اینجا باز هم از زحماتی که درآن چند سال متحمل شد قدر دانی و سپاسگذارم و از خداوند متعال سعادت و خوشبختی را برایش آرزومندم....! چندی پیش فیلمی روسی دیدم، فیلمی در مورد زندگی فردی نخاعی....چون با زبان روسی کمی آشنایی دارم خلاصه فیلم را برایتان تعریف میکنم...! دختری بنام"ژانت" با مردی بنام"یوری" در هنگام کوهنوردی با هم آشنا شدند....آنها به کوهنوردی علاقه زیادی داشتن و با هم ازدواج کردند و عاشقانه زندگی میکردند...یک روز در هنگام کوهنوردی یوری از کوه پرت شد پایین و از ناحیه کمر دچار آسیب شد. در بیمارستان مشخص شد نخاعش آسیب دیده و دیگر نمیتواند راه برود.....آنها در آپارتمانی در شهر مسکو زندگی میکردند...تمام اندوخته خود را خرج هزینه های درمان کردند اما هیچ تاثیری نداشت..ژانت برای ادامه زندگی مجبور شد به سر کار برود، او در شرکتی مشغول بکار شد..شوهرش یوری همیشه در خانه تنها بود. فقط میتوانست از روی تخت سوار ویلچر شود و داخل آپارتمان گشتی بزند بعد از مدتی دچار آشفتگی و ناراحتی اعصاب گردید. برای رفع ناراحتی به خوردن مشروب و الکل رو آورد.....! بقدری به خوردن مشروب افراط کرد که معتاد کامل شد و اگر کمی دیر میشد یا کم میخورد اعصابش خراب میشد و همه چیز را بهم میریخت و میشکست....! ژانت وقتی خسته و کوفته از سرکار برمیگشت با جسم بی هوش و مست شوهرش که روی تخت افتاده روبرو میشد.و مجبور شد بخاطر کم خوردن مشروب شیشه آن را روی یخچال بگذارد..این کار باعث ناراحتی بیشتر یوری میشد و تمام اثاثیه منزل را بهم میریخت...! مدیر شرکتی که ژانت در آنجا کار میکرد عاشق جمال ژانت شده بود و روز به روز به ژانت نزدیکتر میشد. بطوریکه واقعا دلبسته او شده بود و همیشه از غمی که در دل ژانت نهفته بود شکایت داشت و دوست داشت تا مشکل او را حل نماید....اما ژانت هیچوقت راز دل و غمش را به مدیر شرکت نگفت...! ژانت از زندگی با یوری خسته شده بود چون همیشه با هم دعوا و مشاجره داشتن و نمیتوانست برای شوهرش مشروب بخرد...! یوری هم از این وضع ناراحت شده بود. روزی خانه خود را ترک و به خانه پدرش که در روستایی در مجاورت دریا بود رفت....خوردن مشروب را ترک کرد و با کمک پدرش شروع به ورزش و توانبخشی کرد.پدرش او را به داخل دریا میبرد تا در آب ورزش کند.....یک سال به تمرینات ادامه داد....! ژانت تنها شده بود و مدیر شرکت هم دلباخته او شده بود و همیشه به او لطف میکرد ....روزی مدیر شرکت به ژانت گفت که یک سوپرایزبرات دارم....! ژانت را سوار ماشین کرد و به ویلایی بزرگ و قشنگ برد. بعد چشمان بسته ژانت را باز کرد.گفت تماشا کن این خونه را برای تو خریدم و میخواهم به تو هدیه بدهم....کلیدی را از جیبش بیرون آورد و گذاشت در دست ژانت.. ! ژانت در صداقت مدیر شرکت شکی نداشت...همانطور که قدم میزد و اطاقها را تماشا میکرد با لبخندی ظاهری در فکر یوری بود..ژانت سر دو راهی قرار گرفته بود نمیدانست کدام را انتخاب کند....! به اطاق خواب رسیدند مدیر شرکت دیگر نتوانست خودش را کنترل کند دستش را دور گردن ژانت انداخت و شروع به بوسیدن ژانت کرد و او را روی زمین دراز کرد....! ژانت یک لحظه وجدانش بیدار شد و به یوری فکر کرد که چقدر همدیگر را دوست داشتند....با زحمت زیاد خودش را از دست مدیر شرکت نجات داد و فرار کرد..! یوری هم با تلاش زیاد و کمکهای پدرش توانست روی پای خود بایستد و با کمک عصا تا حدودی راه برود....! ژانت به خونه پدر شوهرش رفت ...دید شوهرش روی ویلچر نشسته و دارد با وزنه کار میکند ..پیش او رفت و دستان او را گرفت و بوسید و عذر خواهی کرد و بعد از تعریف کردن ماجرا همدیگر را در آغوش گرفتند ...یوری بلند شد و در حالی که دستش روی دوش همسرش بود بطرف خانه خود رفتند تا زندگی را از نو شروع کنند/   تا قسمتی دیگر خدانگهدار........همدردان محترم لطفا به صفحه عکسها بروید و نظر خود را در رابطه با حرکات زمینی بدهید...متشکرم

27>نخاعی شدن و نیمه دوم سال1390



سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی. بیست و چهارم آبانماه 1390 مصادف شد با سه سال نخاعی بودنم. حدوداّ سه ماهه همسرم نیز از من جدا شده.همانطور که قبلاّ اشاره کردم بهترین خاطرات زندگی رو در فصل پاییز تجربه کردم. و همچنین تلخ ترین خاطرات زندگی رو نیز در فصل پاییز داشتم. در کل فصل پاییز رو دوست دارم هم بخاطر قشنگیش هم بخاطر غروبهای غم انگیزش. اگر بگم بعد از رفتن همسرم ناراحت نبودم، دروغ گفته ام زیرا نزدیک سه سالی تو عقد بودیم و روزها و خاطره های قشنگی در ذهن و روحم مجسم و به یادگار مونده بود. مهمتر از آن روزها، لحظه هایی بود که در بستر بیماری بودم و همیشه به امید زندگی با مرگ میجنگیدم. وقتی انسان بیمار است دلش هم به همان اندازه نازک و شکستنی میشود. در تمام آن لحظه ها همسرم در کنارم بود و مدام اشک میریخت. اکنون به خدا و تقدیر و حکمت بیشتر از قبل ایمان دارم. چون در زمانی که واقعا به پرستار و یک همراه شبانه روزی احتیاج داشتم همسرم بدون هیچ کم و کاستی در خدمتم بود و از هیچ کوششی در دوره نقاهتم دریغ نکرد. وقتی از من جدا شد که دیگه زیاد به کمک کسی محتاج نبودم و میتوانستم بیشتر کارهای شخصی خودم رو بخوبی انجام بدهم. کاش کمی بیشتر تحمل داشت تا بتوانیم زندگی مشترک خود را با کمک و امید او از نو بسازیم. اما تا همینجا که تحملم کرد و منو به روزهای رو پا ایستادن رساند از او و خانواده اش سپاسگزارم و امیدوارم که به آرزوهای خود و زندگی همراه با خوشبختی نائل شود. باید اعتراف کنم بعد از رفتن او دیگر فکر و خیال و نا امیدی جای ورزش و توانبخشی را گرفت......! بر اثر بی تحرکی و درازکش بودنم مشکل دفع ادرار برایم پیش آمد..توصیف این موضوع برای مخاطبین زیاد جالب نیست اما چون بیشتر دوستان از همدردان هستند و برای کسب تجربه به خواندن این مطالب رو میاورند مجبورم به این نکته بپردازم. بعد از مدتی زمان متوجه شدم ادرارم به راحتی تخلیه نمیشود و برای تخلیه آن باید به مثانه فشار وارد میکردم که عواقب بدی دارد زیرا وقتی فشار وارد کنید ادرار به کلیه ها برگشت میکند و احتمال خراب شدن کلیه ها را به مرور زمان باعث میشود. ، چون دو سال از زدن سوند و نلاتون بیزار بودم و استفاده نمیکردم.به دکتر ارولژی مراجعه کردم و دستور آزمایش داد. پس از آزمایش و سونوگرافی مشخص شد که 80سی سی ادرار در داخل مثانه میماند. دکتر فرمودند چاره ای نیست باید از سوند استفاده کنی تا مثانه بطور کامل تخلیه شود.......! بعد از این ماجرا هفته ای سه بار سوند میزدم، اما به نظر من هیچ فرقی نمیکند زیرا بعد از زدن سوند، با خوردن یک لیوان چای یا آب دوباره سریع مثانه پر میشود......! با این شرایط فصل پاییز گذشت و زمستان سرد شروع شد. با گذشت زمان به نبودن همسرم عادت کردم و فهمیدم غصه خوردن و ورزش نکردن چیزی را عوض نمیکنه.با کمک مادرم به ورزش و توانبخشی ادامه دادم و روزها را با کار کردن توسط پارالل به شب میرساندم و شبها با وجود خستگی راحت میخوابیدم، نه آن خوابی که انسانهای سالم دارند .چون در طول شب سه بار باید برای دفع ادرار بیدار میشدم و هر دفعه نیم ساعت عذاب میکشیدم. بیمارانی مثل من فقط در ظاهر میخابیم، میخوریم، حمام میکنیم، زیرا وقتی بیمار نخاعی شروع به خوردن میکنه با سومین قاشق غذا معده اش پر میشود چون معده حالت اولیه و عادی خودش رو از دست میدهد و کوچک میشود، در نتیجه حالت تهوع صورت میگیرد....! برای حمام رفتن هم باید کسی باشه کمک کنه تا وارد حمام بشوی و لباسهایت را در بیاورد و اگر خیلی شرایط بیمار خوب باشد میتواند خودش رو گربه شور کند، تازه در هنگام حمام کردن ده بار صابون از دست انسان نخاعی فرار میکنه، نیم ساعتی باید دنبال صابون بگردی و با تلاش و تجربه خاصی صابون را به چنگ بیاوری...! تازه خودم رو با شرایط و نبودن همسرم وفق داده بودم.تا اینکه اواخر سال 90 همسرم هفته ای چند بار تماس میگرفت و بعد از احوال پرسی، پشیمانی خودش را از جدایی اعلام و با گریه و زاری فراوان تقاضای برگشت داشت . دوباره دلم آرامش خود را از دست داد و غوغایی تمام وجودم را بهم ریخته بود. هم دکترها میگن هم خودم متوجه شدم بحرانهای زندگی و استرس و وجود غم و غصه بیشتر از هر چیزی بیمار نخاعی رو تحت تاثیر قرار میده و اگر یه مدتی پیشرفتی حاصل شده باشه با کوچکترین استرس نابود و به روزهای ابتدایی نزدیک میشوی....! دقیقا شبیه بازی مار پله. که با گزیدن مار به خونه اول باز میگردی....! خلاصه خیلی درگیر موضوع شدم و تمام شبها و روزها با خودم کلنجار رفتم....! وقتی با خانواده مشورت کردم کسی راضی به برگشت همسرم نشدند....! اما خودم شخصا از سر دلسوزی و دوست داشتن زندگی اولیه ام تصمیم گرفتم که همسرم باز گردد. زیرا برایم روشن بود که همسرم به اشتباهش پی برده و این بار با چشم باز و قبول شرایط جاری حاضر به زندگی شده. علیرغم میل خانواده ام از پذیرش و بازگشت همسرم استقبال کردم و به او جواب مثبت دادم.....! البته عکس العملهای مردم و حرفهای کنایه آمیز اطرافیان را به او گوشزد کردم چون از اخلاق و زودرنج بودن او باخبر بودم...! در نهایت پذیرفت با این شرایط برگردد.....! هر دوی ما خوشحال بودیم و با نظر من قرار شد عید نوروز1391به خونه برگرده....! با این دلگرمی دور از هم زمستان را به پایان رساندیم و منتظر رسیدن سال نو شدیم....!/  تا قسمتی دیگر خدانگهدارتون  

26>نخاعی شدن و جدایی سال1390


سلام به تمامی دوستان عزیز و گرامیم. با گذشت تابستان سال 1390 به سه ساله شدن نخاعی بودم نزدیک میشدم. در نیمه اول سال نود متوجه شدم همسرم شور و شوقی برای پرستاری و زندگی با من را ندارد. به همین دلیل با پدر همسرم صحبت کردم و قرار شد برای جدایی اقدام لازم را به عمل آورند......! بعد از این ماجرا همسرم به اتفاق پدر و مادرش در شهر مشهد ساکن شدند. روزهای اول شهریور ماه تلفن خونه زنگ خورد آنطرف خط همسرم بود گفت فردا برای انجام کارهای مقدماتی طلاق باید ساعت نه صبح در دادگاه حاضر بشوید. فردای آنروز با پسر عمه ام بطرف دادگاه راه افتادیم. هنوز به مقصد نرسیده بودیم همسرم تماس گرفت و فرمودند کسی نیست منو بیاره دادگاه اگر ممکنه بیا دنبالم منو با خودت ببر به دادگاه...چون هنوز همسر بنده بودند  وجدانم قبول نکرد تنها بیاد دادگاه.....!  به همین جهت اول  سراغ ایشان رفتم. زن و شوهر با هم به دادگاه مراجعه کردیم.
وقتی نوبت ما شد وارد شعبه مورد نظر شدیم. حاج آقایی که مسئول آن شعبه بود از من سوال کرد که چرا میخواهید جدا شوید. گفتم چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. بخاطر این ویلچر لعنتی و نخاعی بودنم.....! همین سوال را از همسرم پرسید و او هم در جواب دلیل جدایی را نخاعی بودن اظهار داشت...! حاج آقا فرمودند با هم توافق دارید ؟ گفتیم بله..! من به حاج آقا گفتم اگر ممکنه همین امروز تمومش کنید چون من برام سخته تو این هوای گرم بیایم دادگاه...! از همسرم سوال کرد هیچ شکایتی نداری؟ هیچ درخواستی نداری از همسرت؟ گفت نه فقط چیزهایی که خواستم بده هیچ ادعایی ندارم...! حاج آقا رو کرد به من گفت چیزهایی که میگوید حاضری به او بدهی؟ گفتم بله..! گفت امضاء میکنی و تعهد میدهی ؟گفتم آره ...! خواسته های همسرم را نوشت که از این قرار بود ..تمام لوازم و اثاثیه خونه ...تمام طلاهای موجود...قطعه زمینی به مساحت هزار متر ....! منم امضاء کردم با دل و جون بخشیدم چون همه این مادیات در برابر زحمات چند ساله او و پرستاری و گریه ها و ناکامی های او خیلی ناچیز و بی ارزش بودند.....! با اتمام کار و تا صدور معرفی نامه به محضر ازدواج و طلاق دادگاه را ترک کردیم. ....! همسرم را به خونه پدرش رسوندم ولی هنوزم هر دو ما باورمون نشده بود که داریم جدا میشویم....! وقتی از همسرم خداحافظی کردم اشک را در چشمهایش مشاهده کردم...! و بغضی گلویم را میفشرد سعی کردم خودم رو کنترل کنم...سریع اشاره کردم به پسر عمه ام که حرکت کند تا مبادا اشکهایم جاری شود.. ! خواندن این جملات برای مخاطبین خیلی راحته اما نوشتن اینها تمام لحظات را دوباره زنده میکند و خیلی سخت و دشوار است. ...! در طول راه و مسیر هیچ حرفی بین من و پسر عمه ام رخ نداد. وقتی ماشین ایستاد به حال خودم برگشتم دیدم جلوی در حیاطی ایستادیم...اونجا برایم آشنا نبود....با پسر عمه ام وارد خونه شدیم ...چند تا دختر و زن بودند ..پسر عمه ام منو عمدآ آنجا برده بود که از فکر و غصه در بیایم...! خلاصه تا شب آنجا بودیم با شنیدن موسیقی و دیدن رقص های دختران به ظاهر سر گرم شدیم.....! شب به خونه برگشتم..بعد از دو روز همسرم تماس گرفت و گفت که برای بردن اثاثیه چه موقع بیاییم ؟ منم در جواب گفتم شب باشه بهتره.....! شب شد همسرم با برادرش و چند نفر دیگر و دو ماشین برای بردن اثاثیه تشریف آوردند...! من در ایوان خونه روی ویلچر نشسته بودم و نظاره گر حمل و نقل لوازم بودم....! همسرم در طول مدت بارگیری لوازم گریه میکرد و گهگاهی برای آرامش دل من نزدیک میشد و معذرت خواهی میکرد...! آن شب خدا صبر و صبوری زیادی به من داده بود...مادرم فکر میکرد من دارم خیلی عذاب میکشم و برای رفع ناراحتی من گل گاوزبون دمکرده بود...! خودش و همسرم داخل اطاق خورده بودند اما وقتی برای من آورد فکر کردم چایی است..لیوان را داددستم...دیدم خیلی سیاه و تیره است و قیافه اش به چایی نمیخوره...پرسیدم این چیه ؟گفت گل گاوزبون ...! منم از بس که غرور داشتم لیوان را توی باغچه پرت کردم و گفتم هیچ دلیلی نداره من از این چیزها بخورم...!
خلاصه لوازم بارگیری شد و به سلامتی به راه افتادن....! آن موقع بود که جدایی را باور کردم و شرایط روحی بسیار بدی داشتم...! بعد از دو روز خبر رسید که ششم شهریور ماه 90 برای ثبت طلاق باید عازم دفتر خانه ( محضر) شویم....! شب آن روز داخل حیاط ورزش میکردم همانطور که روی پارالل ایستاده بودم..بطرف حرم امام رضا(ع) نگاه کردم....واقعا دلم شکسته بود.....! با گریه و زاری از او خواستم کمکم کند.....! به او گفتم آقا جان من که پا ندارم بیام پابوست....! گفتم امشب آخر خطه اگر میتونی کاری بکنی وقتشه...!  اگر میتونی شفا بدی وقشه...! شما که اینقدر تو احادیث گفته اید ازدواج منزلت بالایی دارد چرا راضی به این جدایی میشوید..! اگر امشب منو شفا بدی همه چیز درست میشه...! آقا جان ضمانت منو در پیشگاه خداوند بکن تا منو شفا دهد...!  مثل بارون اشک ریختم زانوهام دیگه تحمل ایستادن نداشت...! نشستم دوباره رو کردم به امام زمان(ع) گفتم ای امام زمان به من رحم نمیکنی به همسرم رحم کن..چون او همیشه به شما توسل داشت و ارادت خاصی نسبت به شما داشت ...! شفایی نازل کن که این جدایی سر نگیرد..! دیگه چطوری باید دل یک مسلمان بشکند که شما توجه بکنید...! خیلی گریه کردم خیلی التماس کردم چون فردا روز آخر این زندگی بود...! شب را خوابیدم به امید شفا ...! صبح که بیدار شدم اول پاهایم را تکان دادم که ببینم شفا گرفتم یا نه..! اما دیدم هیچ تغییری نکرده..بلند شدم و نشستم و آماده رفتن شدم...! خودمو راضی کردم که شاید تقدیر چنین و چنان است...! تماس گرفتم با دوستم رضا برای رفتن به محضر با ماشینش آمد ...! و به اتفاق دوستم و هماهنگی همسرم به همان دفتری رفتیم که ازدواجمون ثبت شده بود...! همسرم نیز با خواهرش و برادرش آمدند...! مسئول دفتر برای وکالت و نیابت از پله های دفتر بطرف من که داخل ماشین نشسته بودم آمد..! تمام برگه ها را امضاء کردم و طلاق بعد از امضای همسرم و شهود انجام شد...! همراهیان و همسرم برای خداحافظی و حلالیت طلبیدن ، آخرین بار نزدیکم شدند...! دیگر حسی برای حرف زدن نداشتم...! هر چه سعی کردم حرفی بزنم چانه ام تکان نخورد...! فقط با نگاه از همدیگر خداحافظی کردیم ....!  بعد از یک ساعتی به خونه برگشتم..از یک طرف خوشحال بودم که بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد و از طرفی دیگر ناراحت بودم که چرا باید زندگیم به این سادگی از بین برود///  نوشتن این پست خیلی دردناک بود و در حال نوشتن همه اش اشک ریختم اشک ریختم//// در قسمت (عکسهای مرتبط با من)همیشه عکس جدید آپلود میکنم..خدانگهدارتون