جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

14> نخاعی شدن و فصل بهار (قسمت اول)سال1388

سلام به همدردان و سایر دوستان خوبم: تقریبا چهار ماه از نخاعی شدنم گذشته بود. عید آمد و فصل شکفتن. سال 1388 آغاز شد. اولین سالی بود که نگرانی بابت لباس نو برای عید نداشتم چون همه چیز خلاصه شده بود به یک ملافه سفید. طبق آداب و رسوم دید و بازدیدها صبح روز عید شروع شد. در مدت تعطیلات عید تمام اقوام و دوستان برای دیدنم به منزل ما تشریف میاوردند. همچنین دوستانم هادی و هدی که از مازندران برای زیارت و تفریح به مشهد آمده بودند، تماس برقرار و شبی مهمان ما شدند. یادم میاد آن شب باران زیادی در حال ریزش بود انگار مهمانان با خود سوغاتی شمال آورده بودند. بعد از خوردن شام و کمی درد دل کردن وقت خواب رسید. حال و هوایم بهاری بود و بوی رطوبت شمال،بوی نسیم دریا، خاطرات خوش آن روزها، مثل فیلمی ناطق از جلوی چشمم میگذشت. صدای غرش رعدوبرق بلندی، افکار و خاطراتم را پارازیتی کرد. رعدوبرق برایم به معنی و مفهوم آژیر قرمز بود. چون هر وقت این اتفاق می افتاد، برق منطقه اتوماتیک قطع میشد. و در نتیجه، تشک برقی مواجم بعد از چند دقیقه بادش خالی میشد. تحمل این وضعییت واقعا دشوار و سخت بود. برای رهایی از درد و رنج، باید چاره ای می جستم.  هیچ راهی بجز نشستن نداشتم. مجبور شدم مادر و همسرم را از خواب بیدار کنم تا با کمک آنها برای مدت زمانی نا معلوم بشینم. برای اولین بار بدون بستن گردنی نشستم روی تختم و پاهامو آویزون کردن. متوجه شدم ماهیچه های گردنم توان نگه داشتن سرم را باز یافته اند. این نشستن اجباری زیاد هم بد نبود. با تکرار قطع شدن برق در ایام هفته به نشستن روی تخت و صندلی ادامه دادم. بطوریکه برایم امری عادی شده بود. با کمک گرفتن از افیون نامرد به جنگ عفونت نامرد و پررو رفتم.با کشیدن و مصرف شیره تریاک عفونت ریه ام بتدریج بهبود یافت. عفونتی که با مصرف هزاران قرص و آنتی بیوتیک مقاوم شده بود. با رفع عفونت ریه ام، کلی حالم بهتر شد و نفس کشیدن برایم راحت شده بود. ولی همچنان بادکنک باد میکردم تا گنجایش ریه ام بیشتر شود. در اینجا توصیه میکنم بیمارانی که مشکل چسبندگی ریه دارند از بادکنکهای سوتی و صدا دار استفاده کنند تا موقع ول کردن آن لذت ببرند و حال کنند. دختر عمویی دارم که شوهرش در آستان قدس رضوی(حرم مطهر امام رضا) شاغل هست.روزی این دختر عمو به همراه بچه هایش برای دیدن من به منزل ما آمدند. دختر عمویم غذایی که شوهرش از مهمانسرای حضرت برای من تهیه کرده بود را گرم کرد و جلوی من گذاشت. نگاهی کردم به غذا دیدم چلو کباب است جای شما خالی بود. با ذکر حاجت شروع به خوردن کردم. بوی مطبوعی داشت و خیلی هم لذیذ بود. فردای آنروز احساس کردم تارهای صوتی گلویم میخواهند بنوازند. چرا دروغ بگم بجای خواندن قران یا دعا آواز خوندم. انگار واقعا تارها مینواختن. خوشم آمد و با صدای بلندتر خواندم متوجه شدم صدایم به حالت عادی در آمده. از آنروز به بعد میتوانستم حرف بزنم خیلی از این بابت خوشحال بودم. ازخداوند متعال و امام رضا (ع) ممنونم که این نعمت بزرگ را به من برگردوندند. امیدواریم چند برابر شد. از برادرم که هر شب برای فیزیوتراپی و بستن دستگاه الکتریکی می آمد خواستم میخ هایی به سقف چوبی اطاقم بکوباند تا با آویزان کردن طنابهایی برای ورزش دستهایم و پاهایم اقدام کند. با انجام اینکار فنرهایی برای کشیدن، به طناب آویزان شده وصل شد. چون انگشتان دستهایم قدرت گرفتن و کشیدن فنرها رو نداشت با بستن دستهایم توسط دستمالی به دستگیره های فنرها تا حدودی اینکار امکانپذیر شد. طنابهایی هم برای تعلیق پاهایم از سقف آویزان کرد و با گذاشتن پاهایم بطور جداگانه در آنها با کمک همسرم به چپ و راست هدایت میشد. چون پاهایم حس و قدرتی برای انجام اینکار را نداشت. فقط پای چپم تا حدودی انگشتانش تکان میخورد. روزها و شبها با انجام ورزش و تمرین میگذشت. تا اینکه یک روز پسر عمه ام به دیدنم آمد. پسر عمه ام کارش مالیدن رگها و لیوان زدن و حجامت کردن بطور سنتی است. با دیدن دستها و پاهایم نگاهی به من کرد و گفت اینها از خون کثیف است باید حجامت بشی. گفتم من نمیتونم تحمل کنم درد لیوان زدن رو..! اون میگفت خوبه...! منم میگفتم نمیشه..! یکی از من یکی از اون تا اینکه مادرم وارد اطاق شد. مادرم گفت حالا که اصرار میکنه بذارحجامت کنه..! اونم قسم خورد و گفت هر کسی رو لیوان میزنم بلند میشه راه میره..! با گفتن این حرف همسرم هم موافقت خود را اعلام کرد..! اونها شدن سه نفر و من یکنفر..! دیگه مجبور شدم تسلیم بشم..! با آوردن دستگاه وکیوم و تهیه لوازم دیگر من بیچاره رو به شکم خوابوندن..! با مالیدن روغن زیتون و ماساژ و مالش دادن پشتم، کار درمان ضایعه نخاعی که هنوز در دنیا در مرحله آزمایشی اونم از راه کشت و تزریق سلولهای بنیادی است آغاز شد. اصلا تا حالا چرا به این دکتر که نه پولی میخواهد و نه هزینه ای دارد فکر نکرده بودیم. بعضی وقتها انسانها از بس به جاهای دور فکر میکنند اطراف خود و نزدیک خودشون رو نمیبینند... ...! خلاصه با شکستن و دو نیمه کردن تیغی و فرو کردن سر آن، پشتم رو سوراخ سوراخ کرد. و بعد با گذاشتن دستگاه وکیوم و زدن چند تلمبه خون زیادی از پشتم به داخل لیوانها جاری شد. چند بار در جاهای مختلف پشتم اینکار تکرار شد. همدردان محترم انشالله روز بد نبینید..! با حجامت و مداوا کردن این بیماری توسط پسر عمه ام دکتر (احمد کل.)..تا یکماه از ورزش و تمرین باز ماندم. و در این مدت نه شب خواب داشتم نه روز. تا یکماه به پشت نمیتونستم بخوابم..! با اینکه خدا رحم و لطف کرده بود در این مدت چهار ماه بیماریم دچار زخم بستر نشده بودم ولی بدست خودم این عارضه را به جان خریدم و عوارض آن گریبانگیرم شد.........! به این ترتیب با سختیها و درد و رنجهای زخم بستر نیز آشنا شدم. تا از درد دل آنهایی که دچار این عوارض شده اند غافل نشوم. در اینجا قلباً از خدا میخواهم اگر لازم باشد حاضرم من قربونی بشم  ولی در عوض خانم ها و دختر هایی که جسم ضعیف تری نسبت به مردان دارند را شفا دهد. از قبیل آیدا جون که یک دختر استثنایی و واقعاً فرشته بی مثال است و همچنین ریحانه خانم و لیلا خانم و ناهید خانم و همه دختران معصوم دیگر که اسمشون را بیاد ندارم و یا کلاً نمیشناسم.........!......تا قسمتی دیگر خدانگهدار...اما یک خاطره دیگر که چند روز قبل اتفاق افتاده و ربطی به بیماری خودم ندارد را برایتان تعریف میکنم تا از دست دوستانی که مدعی غمناک بودن نوشته هایم است رهایی یابم......! چند روز قبل پیر زنی از آشنایان برای درمان بیماریش که نرمال نبودن دستگاه گوارش بوده به دکتر مراجعه میکنه......! دکتر بعد از معاینه، در حالی که مشغول نوشتن نسخه بوده، طرز خوردن و مصرف کردن داروها رو به بیمار میگه......! پیر زن بنده خدا نه سوادی داشته نه سابقه بیماری زیاد که دارو ها رو بشناسه....! به هر حال دکتر برای ایشان چند بسته قرص مینویسد و یک بسته بیزاکودیل (شیاف کارکن) نسخه میکنه...! پیر زن بعد از گرفتن داروها از داروخانه به خونه بر میگرده . به محض رسیدن به خونه یک دونه از شیاف ها رو در میاره از تو جلدش و میخوره و یک لیوان آب هم میل میکنند...! بعد از ده دقیقه که شیاف باز میشه حال پیرزن بهم میخوره و از بالا و پایین بالا میاره...! وقتی پسرش وارد خونه میشه با حال خراب مادرش روبرو میشه...! با دیدن جلد شیاف کارکن(بیزاکودیل) متوجه خوردن آن توسط مادرش میشود....! با بردن او به بیمارستان و شستشوی معده اش حالش بهتر میشود.....بعد به پسرش میگه دکتر گفته اینها رو بزار تو مقعدت منم گذاشتم تو دهنم تا برود تو معده ام...! مقعدو با معده اشتباه گرفته بود بنده خدا....!     خداحافظ شما

نظرات 20 + ارسال نظر
دونده شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:41 ب.ظ http://www.mycolddays.blogsky.com

سلام دوست گرامی
شبتون بخیر

من چندین بار حجامت کرده ام. حسابش از دستم در رفته!
ولی تا اونجایی که می دونم حجامت کردن هم آداب داره. زمان داره و خطرات زیادی هم ممکنه داشته باشه
خوشحالم که حین کار کردن حالتون به هم نخورده!

عجب طفلکی بوده این مادربزرگ! دلم واسش سوخت!...

مرسی .....خب شما سالم هستید و حجامت کردن برای شما خیلی خوب است ولی زخمهای یک نخاعی به ندرت خوب میشود و اگر خوب شود اثارش میماند.....خدانگهدار

سودا شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:43 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com

تو مملکت ما همه دکترند مگه خلافش ثابت بشه
دکتر ها هم که یکی در میان دکترند
جالب بود و خوشحالم که روحیه طنزتان فعال شده

سلام سودا جون....خوش اومدی..قرررررررررربون هر چی آدم فهمیده هست...متشکرم

سارا شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام
اصلا باورم نمیشد اینطور با من برخورد کنید و بخواید از دست من رهایی پیدا کنید
همیشه فکر میکردم صبر شما خیلی زیاد هست ولی انگار اشتباه کردم و با یک انتقاد شما هم تحمل خودتون رو از دست دادید.
باشه من میرم و دیگه هیچوقت وبلاگتون رو نمیبینم چون شما میخواید
ولی بدونید این رفتار و این طرز صحبت از شما بعید بود.

سلام عزیز میدونم یواشکی میای سر میزنی..!

نفس یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:57 ق.ظ http://gurestane-gham

مادربزرگ بیچاره

قش نکنی..

آشنایی با یک معلول قطع نخاع یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:33 ق.ظ http://iran.special.ir

سلام پیرمرد
ممنون از لطفت
امان از این دل نازک و جهالت ما که به دلیل بی درمان بودن دردمان به هر درمانی تن میدیم.
چرا یارانت را یکی کردی
یعنی همسرت جدا شد ازت؟
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سلام سلام چه کنیم دلمون نازکه دیگه..!اره جدا شده....مرسی

Ismaeel یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ

سایت هاى زیادى براى آبلود وجود دارندیکى از آنهاuploadtak.comاست

شیما یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ق.ظ

سلام
این آقای بالایی از کجا فهمید خانمتون جدا شده؟
من همه نوشتههاتون رو خوندم نفهمیدم.
چرا جدا شدن ازتون؟

سلام شیما. با ایشان از طریق وبلاگشون در تماسم.....به موقعش براتون شرح میدم..اما در کل خودم پیشنهاد دادم چون دوست نداشتم به پای من پیر بشه و از جوانیش لذت نبره...متشکرم

نسرین یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام اخوی، خدا قوت ، کاش ادمیزاد زندگیش از اخر به اول شروع میشد، مثلا اول پیر بود، بعد به تدریج مثل فیلم زندگى بر میگشت عقب تا جایى که کله شقى جوانى و بچگى رو با تجربه و لذت بیشترى انجام میداد بعد نوزاد و تمام،،، مثلا همین نوشتن شمارو ،، کاش میشد از حالا بنویسى برگردى عقب، از اون همه صبر و حوصله خودم در شگفتم!!!!
همه اون ارزوهاى محال براى همین نکته اخرى بود،، سن و سالى دارم میترسم نرسم اخر داستان شمارو ..... دور از جان!!!!

سلام شما صحیح میفرمایید..امیدوارم صد ساله بشی...متشکرم

ستاریان یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ب.ظ http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
خب من الان از راهپیمایی برگشتم شما رو دیدم. کی رفته بودی که به اون جلوی جلو رسیده بودی؟

عجب لطفی کرده پسر عمه!
و ماجرای این پیرزنه بیچاره هم جالب و هم خنده دار بود.
یاد ماجرایی افتادم. یکنفر میرود پیش دکتر و او برایش توی کاغذ مویز تجویز می کند و این بیچاره به خاطر ندیدن یک نقطه تا یک ماه موی بز می خورد

سلام من از صبح زود رفته بودم خیلی باحال بود

ناهید یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام آقا مهدی
وای چقدر عالی می نویسید دستتون درد نکنه وهمیشه موفق باشید در همه مراحل زندگی ...
زندگی هم واقعا مرحله های مختلفی داره مثل نوشته های شما گاهی غمگینه وگاهی طنز...
اتفاقا ما هم تجربه های زیادی داریم یه روزی پشت سر هم اتفاقات بدی برامون افتاد، یهویی خواهرم که طاقتش تموم شده بود گفت :خدایا چی میخوای از جون ما ....
الان هر وقت یاد اون روز میفتیم خندمون میگیره ...
امیدوارم خدای مهربون صبر و ظرفیت تحمل مشکلات رو بهمون بده تا یه وقتهایی توی زندگی کم نیاریم . آمین

سلام ناهیدم: مثل اینکه مشق هامو درست نوشتم آره؟ دیگه خیلی دقت میکنم اما همیشه منتظر کامنت شما هستم و عادت کردم به شما.....امیدوارم هیچوقت کم نیاری تو زندگی...متشکرم

شهرام یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:45 ب.ظ

شما قلم خیلی خوبی دارید
فکر میکنم نویسنده هم باشید ولی هنوز چیزی نگفتید
راستی زنتون اگه دوستتون داشت هیچوقت ترکتون نمیکرد.
موفق باشید.

ممنونم از لطف شما..مینویسم اما نویسنده نیستم....آره با اینکه خودم پیشنهاد دادم ولی اگر واقعا کسی رو دوست داشته باشی تحت هیچ شرایطی تنهاش نمیذاری.متشکرم

محمد مهدی دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:45 ق.ظ http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام
همچنان میخوانمتان و پیگیر اتفاقاتم. انگار طنز را چاشنی نوشته های خود کردید. بد نیست تنوعی ایجاد می شود.
راستی راهپیمایی کیک و ساندیس هم خوردید؟

سلام جانباز بی جانماز خوبی......شما لطف دارید....ندیدیم که بخوریم.......تشکر

پریناز دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ق.ظ http://paramesh.blogfa.com/

سلام
خدا رو شکر که همه این مصائب رو تحمل کردی و سربلن ازی امتحانات سخت بیرون آمدی.
بیچاره پیره زن چقدر بدشانس بود.

نرگس دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ب.ظ

میشه یه کم زودتر آپ کنید؟
انقدر مشتاق خوندن نوشته هاتون هستم هر 2 ساعت یه بار با گوشیم وبتونو چک میکنم.
راستی میتونم بپرسم الان شغل شما چیه؟ یعنی منبع درآمدتون چیه؟

سلام نرگس خانمی: شما لطف دارید.......یک انسان نخاعی غیر از نفس کشیدن کاری دیگری نمیتواند انجام دهد.............تنها در امدم چهل هزار تومان دریافتی از بهزیستی است..اگه قول بدی به کسی نگی چون میترسم چشم بزنن مردم...! خدانگهدار

اولین روز زمستان دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:56 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام دوستم بازم مثل همیشه عالی نوشتی
ولی چرا دیگه بهم سر نمزنی
از این خاطره یه کم از مصرف افیون ناراحت شدم یعنی دیگه این تنها راه بود؟
هنوزم به مصرفش مشغولی؟
در مورد حجامتم خوب نمیشد یه سوال از دکترت بکنی؟>
اگه خدای ناکرده زخم میگرفتی ...
خدا رو شکر که از رغد و برق تو نستی بشینی
به امید نشستن و راه رفتن کامل تو دوست مشهدی
من هنوز نتونستم برم دیدن امام رضا تو رو خدا واسم دعا کن...

ممنونم....حتما سر میزنم عزیز........اما در مورد سوال دیگر عرض کنم همچنان که انسانی با صداقت هستم و از دروغ و دو روئی بدم میاد..و در خاطراتم هم از نوشتن غیر از حقیقت پرهیز میکنم.بخاطر اسپاسم های فراوان و رفلکسهای شدید کمی مصرف میکنم ......و با اینحال به جنگ نخاع رفتم و مطمئن هستم در اینده پیروز میشوم و برای خوشحالی مادرم هم شده باید راه بروم تا از این طریق از زحمات مادرم قدر دانی کنم و متوجه شود زحماتش بیهوده صرف نشده..!............برایم در قسمت یاداشت بنویس اهل کدام شهری . و توضیحات دیگر از خودت شاید دری برایت باز کنم اگر خدا و امام رضا بطلبد....منتظرم..متشکرم

مهشید سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ب.ظ http://ye2khtare.blogsky.com/

سلام آقا مهدی
یه چیز جالب..شما هم اسم پدرم و هم سن پدرم هستی!
حتما میتونی راه بری...
وقتی تونستی بشینی
وقتی تونستی بدون گردنبند سرتو....
پس میتونی راه بری
اگه فردا بیایو بنویسی که چند قدم برداشتی من تعجب نمیکنم..ایشالله غذای بعدی امام رضارو که میخوری قدم هم میتونی برداری

سلام عزیز : امیدوارم خدای متعال روان و توان منو زیاد کنه تا بتونم دوباره رو پاهام واستم...به پدرتون هم سلام مرا برسانید.متشکرم

ღ تنها عشق ...(مهناز) سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ب.ظ http://elangelito.blogfa.com

سلامممم.


بیا دنبالم کارت دارم
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
حالا بیا دنبالم...

.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.

.
.
بیا نترس من باهاتم...
..
.
.
.
.

.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
بیا پایین تر..
بیا حالا..
..
.
.
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.

نه بابا سر کاری نیس...
بیا تو
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
یه خبر داغ داغ واست دارم..
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
دوس داری بدونی چیه اره؟
.
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.پس بیا...دیگه چیزی نمونده
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
.
چیه خسته شدی؟آره؟.
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
.
خوب حالا چشاتو ببند تا بگم
1...
.
.
.
2...
.
.
.
3...
.
.
.
من آپم..........

[گل][گل][گل]

خب از اول میگفتی اپم بیا ....خدا رو خوش میاد منو با ویلچر دنبال خودت کشوندی؟

سیاوش چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:52 ق.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

منم ارزو میکنم هیچ خانمی نخاعی نشه انشالله...راستش مهدی جان زیادم سخت نیست باماوس نوشتن فقط زمان بیشتری میخواد

خدا خودش بهتون کمک کنه سیاوش خان...ممنونم که سر میزنید

آیدا چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:17 ب.ظ http://aida.special.ir

آقای توسی عزیز
همه ی خاطراتتون رو خوندم...

پست جدیدم رو بخونید لطفا. در مورد شما و در تایید شماست...

سلام گلم: من رو سر فراز فرمودید با اومدنت با تاییدت با قلم مثل شمشیرت.......خیلی لطف دارید یک دنیا ممنونم عزیز

parham پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:58 ب.ظ

>> در اینجا توصیه میکنم بیمارانی که مشکل چسبندگی ریه دارند از بادکنکهای سوتی و صدا دار استفاده کنند تا موقع ول کردن آن لذت ببرند و حال کنند. << و بیشمار طنازی های دیگه که بساز زیبا و دقیق و به موقع به کار رفته .
به خدا بعضی وقتا فکر مینکم شما یه طنر پرداز حرفه ای تو مجله ای روزنامه ای جایی هستید .

باز هم ممنونم لطف دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد