جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن
جدال زندگی با آسیب نخاع

جدال زندگی با آسیب نخاع

خاطرات و تجربیات نخاعی شدن

20>نخاعی شدن و فصل پاییز(قسمت دوم)1388


با سلام خدمت دوستان عزیزم. قسمت دوم خاطرات نخاعی شدن و فصل پاییز رو به عرض شما میرسانم. قبل از نوشتن باید از همه شما عزیزان بخاطر سهل انگاری و دیرتر از حد معمول گذاشتن پست جدید عذر خواهی کنم. هر چند که دلیل این کار ربطی به خودم ندارد. اما همه شما کم و بیش با این معضل آشنا و از پیامدهای خونه تکونی و گردگیری و شستشو باخبرید. با توجه به زمان محدودی که تا نوروز باستانی نمانده، از بهانه گیری و نافرمانی از دستورات مادر منصرف شدم. در قسمت قبلی به فرصت بدست آمده برای رهایی از کسالت و آشفتگی های ناشی از بیماری نخاعی تصمیم گرفتیم، که در فصل زیبای پاییز به دیدن قشنگی های طبیعت مازندران و دیدن دوستان و آشنایان مفتخر بشویم....!بعد از رفتن و گشتن در ساحل زیبای دریای خزر سرو کارمان به فیزیوتراپی و درمان افتاد. پس از مشورت و در نظر گرفتن مشکلات، قرار بر ماندن و راه درمان را انتخاب کردن شد. برای شروع کار با خونه تماس تلفنی گرفتم. از مادرم خواستم برای کمک و همراهی به ما بپیوندد. قبل از آمدن مادرم از دایی و برادرم خواستم دفترچه بیمه ام را از بهزیستی دریافت و در موقع عزیمت مادرم دفترچه را با خود بیاورد...با گذشت چند روز مادرم نیز به مازندران رسید. دوستم اعظم خانم، علاوه بر کارهای خونه کارهای زیاد دیگری مثل بردن بچه های خود و همکلاسی هایشان تا مدرسه را برعهده داشت. دیگه با این همه کار و گرفتاری جای انتظاری باقی نبود. چون حمل و نقل بیماری مثل من کاری سخت و بیشتر از همه مستلزم وقت گرانبهایی بود، زیرا خیابانهای شهر ساری خیلی کوچک و ترافیک پر تراکمی داشت. با وجود این همه کار باز هم از بردن ما به فیزیوتراپی دریغ نکرد. در اینجا لازمه از این همه محبّت و فداکاری این دوست عزیز و خانواده ایشان قدردانی و سپاسگذاری نمایم. زحماتی که این خانواده در آن مدّت متحمل شدن زیاد و غیر قابل بیان است.......! قرار شد در هفته چهار شب برای توانبخشی به مطب دکتر برویم. هر شب ساعت شش با کمک همسر و مادر و دوستم با ماشین راهی مطب دکتر میشدیم......! مطب این دکتردر مرکز شهر واطراف میدان شهدای شهر ساری بود. وارد مطب شدیم. منتظر نوبت ماندیم. این دکتر از دو خانم برای کمک به خود استفاده میکرد. بطوریکه بعد از دراز کشیدن روی تخت، این خانم ها کارهای اولیه مثل گرم کردن پاهای بیماران توسط اشعه مادون قرمز و حوله هایی که با بخار داغ میشدند انجام میدادند.....! با گرم کردن و آماده کردن دستگاه الکتریکی از نوع امواج فارادیک کار دکتر شروع میشد. وقتی برای اولین بار این فیزیوتراپ کارش را شروع کرد خودم نیز تحت تاثیر حرفها و طرز استفاده از دستگاه الکتریکی قرار گرفتم. دیدم که روش کار این دکتر فرق دارد. چون در مشهد پدهای دستگاه را روی نقاط مختلف پاها میبستند و بعد از ده دقیقه جایش را عوض میکردند. اما این دکتر یک قطب دستگاه را پشت گردن می بست و قطب دیگرش را که مدادی شکل بود بمدّت چند دقیقه روی زانو و بغل زانو نگه میداشت. با روشن شدن دستگاه و تنظیم آن روی هر عصب با در نظر گرفتن  زمان صبر میکرد....! بعد از کار با دستگاه الکتریکی نوبت تعلیق(به حالت درازکش پا را داخل جا پایی گذاشته و به هر طرف فشار آوردن) میشد......! خلاصه هفته ها به همین صورت گذشت....با دیدن طرز کار دکتر و حرفهای امیدوار کننده ایشان تصمیم گرفتیم خونه ای اجاره کنیم. این زحمت هم به گردن مادر دوستم افتاد. با اینکه یکماه در خونه دوستم بودیم و هیچ کمبودی احساس نکردیم اما مادرم و همسرم شرمنده این همه مزاحمت بودند.و بعد از چند روز خونه ای در نزدیکی خودشان برای ما پیدا کردند. ولی تمام لوازم ضروری را خودشان زحمت کشیدند. از قبیل اجاق گاز،تلویزیون،فرش،پشتی،ظروف،تشک و پتو،و خیلی لوازم دیگر که برای یک زندگی ساده لازم بود. بعد از گرفتن خونه و تهیه لوازم و مستقر شدن در آنجا شبی برای درمان به مطب دکتر رفتیم اما انگار دکتر از حال خوبی برخوردار نبود. بعد از اتمام کار فرمودن که دیگه لازم نیست تشریف بیاورید. مادرم نا امیدانه به دکتر چشم دوخته بود. همسرم هم دلیل نیامدن و درمان را از دکتر جویا شد. دکتر بی وجدان دلیل خوب نشدنم را بگردن من انداخت و ایشان گفتند که چون بیمار تلاش نمیکند و ورزش نمیکند و امید ندارد نمیتواند خوب شود. میگفت وقتی بیمار بهبود پیدا میکند که خودش خواسته باشد. خلاصه بگم که در گفتن حرفهای تفرقه افکنی مهارت خاصی داشت. همسر و مادرم را بجون من انداخت. و آنها هم من را مقصر و دکتر را آدم درستی پنداشتند. وقتی دوستم برای بردن ما آمد از چگونگی ماجرا با خبر شد. از سر دلسوزی و کمک به من از دکتر خواهش کرد که به تنبلی من توجه نکند و دوباره توانبخشی رو ادامه بدهد....! با وساطت دوستم دکتر متقاعد شد که دوباره وقت مقضی را بدهد....به این ترتیب در هفته چهار شب برای درمان به مطب میرفتیم. و روزهای جمعه هر هفته به جاهای دیدنی مثل جنگل و زیارتگاهای موجود در ساری و توابع میرفتیم. یک جمعه به اتفاق خانواده دوستم به زیارتگاه سه تن رفتیم. و در یک روز جمعه دیگر توسط برادر دوستم (هادی آقا) دو نفری به پارک جنگلی شهید زارع رفتیم. بعد از پارک کردن ماشینش من را سوار بر ویلچر کرد و در جاده آسفالته که در امتداد پارک بود راه افتادیم. این پارک مناظر زیبایی دارد که وصفش غیر قابل توصیف میباشد. بخاطر قشنگ بودن این پارک جنگلی و مناظر زیبایش هر عروس و داماد که عروسیشان را جشن میگیرند برای گرفتن فیلم و عکسهای یادگاری به این مکان میایند. در مسیر که با ویلچر میرفتیم به عروس و دامادی رسیدیم که همراهانشان گرد آنان میرقصیدن و پایکوبی میکردند. با نزدیک شدن من و دوستم هادی که ویلچر من را هدایت میکرد به آنان رسیدیم به علت سردی هوا پاهایم به شدّت به لرزش افتاد و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهایم را کنترل کنم نتوانستیم از میان آنها بگذریم. در همین هنگام همه آنها نگاهشان بسوی من خیره شد. عروس و داماد و اطرافیان آنها با دیدن من شروع به دست زدن و سوت زدن کردن چون فکر میکردن من دارم میرقصم.... همه دور من جمع شدن و با شنیدن آهنگ که از بلندگوی ماشینهای آنها پخش میشد تشویق بر ادامه رقص میکردند... چشمانم پر از اشک شده بود و جلوی ریزش و جاری شدن آن را نتونستم بگیرم. اما دوستم هادی از خنده زیاد توان هل دادن و رد کردن ویلچر را نداشت. چون فهمید که همه آنها اشتباه کردن خنده اش گرفته بود. خلاصه به هر سختی که بود از آنان گذشتیم و دوباره به گروه دیگری از عروسی برخوردیم.. این گروه هم مثل گروه قبلی با دیدن من و لرزشهای شدید پاهایم فکر میکردن میرقصم... بعد از گذشتن از پیچ و خم های زیاد به کافه ای رسیدیم و در آنجا چایی خوردیم و قلیان کشیدیم.....با غروب آفتاب هوا خیلی سرد شد و ما هم زودتر به خونه برگشتیم......تا قسمت بعدی خدانگهدار.   

نظرات 24 + ارسال نظر
HIDEN چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ http://magsell.blogfa.com

سلام..وب جالبو خوبی داری به منم یه سر بزن شاید مشتری همیشه گی شدیم. ممنون عزیزم [گل]

سلام ممنونم ..میام میبینمت..چشم.

نفس چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 ب.ظ http://yadenafas.blogfa.com

وقتی داری در دریای زندگی سفر میکنی ..

از طوفان ها و امواج نترس

بگذار تا از تو بگذرند ...

تو فقط به سفرت ادامه بده و استقامت داشته باش

همیشه به خاطر داشته باش ...

دریای آرام ناخدای با تجربه و ماهرنمی سازد

سلام نمیدانم با نوشتن این متن چه بگویم ناراحت بشم هیچی نگم نمیدانم فقط ارزو می کنم سختی هایت به زودی تمام شود وهر چه زود به روزهای عادیت بر گردی
موفق باشی وشاد

سلام عزیزم خیلی ممنونم از متن زیبایت...واقعا همینطوره..........لطف داری عزیز.

سپندار چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ب.ظ

خیلی جالب بود
میشه علت دوستیتون با اون خانم رو بگید؟
چون همه زنها روی شوهرهاشون غیرت دارن چطور همسر شما با این مسئله کنار اومده بودن؟

سلام ..مگر دوستی علت و دلیل میخواد...با این خانواده چندین ساله رابطه خوبی داریم ....خوبی .خوبی میاره...همسرم برای برگشتن سلامتیم از هیچ کاری دریغ نمیکرد...خیلی عادی و بدون هیچ مشکلی...

نسرین چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ

خدارو شکر خونه تکونى تمام شد ، بسیار مشتاق ادامه داستان بودم و هستم .

سلام بر شیر زن سرزمین کردستان...امیدوارم شاد و تندرست باشی خواهر گلم...

لیلا پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:54 ق.ظ

گاهی گمان نمی کنی ولی میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
انگار توکل بهترین رسم زندگیست

سلام اقامهدی با توکل برخدا و با توجه به پیشرفتهایی که داشتی امیدوارم هر روز از روز قبل بهتر و موفق تر باشی

مرسی بهترینم.....امیدوارم روزی براید ..که لیلا با پای خود از خانه دراید....خدانگهدارت عزیزم

سودا پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:56 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

سلام
اخیرا نظراتتان در وبلاگ من کمی با کم لطفی است من لحن طنز شما را برخورنده احساس کردم هرچند می دانم قصدی ندارید
گاهی وقتی آدم سالمه این قدر مثل شما گردش نمی رود دقت کردید وقتی توان کاری را داری خیلی به ان بها شاید ندهی ولی وقتی آن توان از دست می دهیم یا کم رنگ می شود حرص انسان برای آن نوع کار بیشتر می شود همین می شود که طرف دو دست ندارد ولی با دهان نقاشی می کشد و ما دو دست هم داریم ولی هیچ نقاشی خاصی هم نمی کشیم
یا حق

سلام سودای گلم ...اگر کم لطفی بوده بزارید به حساب مزاح و طنز ...و مطمئن باش نظر دیگری نداشتم.....ممنونم....اما در جواب بخش دوم نظر شما بگم که واقعا همینطوره .....از وقتی ناتوان شدم بیشتر حرص و طمع دارم ....تشکر.

نفس پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:44 ب.ظ http://گورستان غم

پریناز جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ http://paramesh.blogfa.com/

سلام
چه روزای سختی رو سپری کردید. دست و پا زدن در دریای امید و نامیدی . امان از دست دکترهای بی وجدان .

سلام مرسی از شما

دیبا جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:14 ب.ظ http://spinalcord.blogfa.com

٫
سلام ... حال شما را تو مراسم عروسی می فهمم نصیب گرگ بیابون نشه !
ان الله یحب الصابرین ... انشالله سالی بسیارخوشی داشته باشید

سلام دیبا خانم ممنونم از لطف شما..عیدتون مبارک

آشنایی با یک معلول قطع نخاع شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:17 ق.ظ http://iran.special.ir

سلام
ممنون از لطفت
آدمی که داره غرق میشه به هر خاشاکی چنگ میزنه
اگه واقعیت را میپذیرفتی گول نمیخوردی
الان هم دیر نشده
بپا فردا گول نخوری
ایشالله سال کهنه را خوبه تمام کنی و سال نو را نیکو و به مبارکی بیاغازی
اولین جمعه‌ی سال جدید را با خبری داغ در وبلاگم بیاغاز
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سلام مهرداد جان ....عیدتون مبارک

چکاوک یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:46 ق.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند

قشنگ بود مرسی

چکاوک یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:48 ق.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

وواااااااااااااااااااااااای اقا عجب گربه هایی دارین
من دیروز خونه مادر بزرگم سه تا بچه گربه دیدم یعنی از شدت ذوق نمیدونستم چه حرکتی انجام بدم

خرمی یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:04 ب.ظ

خیلی فضای وبلاگتون تلخه.

تو اجیلهای عیدی هم یه دونه اش تلخ درمیاد دیگه عزیزم.....!

نفس دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ق.ظ http://yadenafas.blogfa.com

دل را از پیله ی قهرش بیرون خواهم کشید

واژه ها را از خواب فراموشی بیدار خواهم کرد

دسته گلی از یاس و باران برایت خواهم چید

نقش لبخندرا بر چهره ی زیبایت خواهم پاشید

تا برایت پیام شادباشی بنویسم

پیشاپیش نوروز مبارک
سالی پر از شادی وسلامتی داشته باشی

سلام اقا مهدی خوبی؟امیدوارم تو هم خانه تکانی دلت را شروع کرده باشی هر چه غمه دور ریختی وشادی را جایگزینش کردی
قراره سال تحویل واسه خیلیا دعا کم یکی هم تو هستی عزیز اگه خدا مارو قابل بدونه وارزوهامو بده
اخه قراره امسال یه جور دیگه به زندگی نگاه کنیم با کمک همه شما عزیزان ودوستان مهربان
ببخشید این روزا دیر به شما سر میزنم یکم کار دارم به خاطر همین شرمنده

سلام گلم..خیلی ممنونم از شما که اینقدر با محبتی.....منم برات ارزوی شادی وشادکامی میکنم...خدانگهدارت عزیزم

ღ تنها عشق ...(مهناز) دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ب.ظ http://elangelito.blogfa.com

[گل][گل][گل]

برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز

[گل][گل][گل]


.
.
.
.
. آپم

سلام خوبی شما ...کم پیدایی.....سر میزنم عزیز/

پریناز دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:08 ب.ظ http://paramesh.blogfa.com/

سلام
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
پیشاپیش سال نو مبارک[گل][گل]

سلام پری جون...عید شما هم مبارک گلم

نرگس دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:17 ب.ظ

سلام
به نظر شما توی فینال عکادمی ارمیا برنده میشه یا نه؟
اگه برنده بشه که خیلی ها بهشون اعتراض میکنن پس با این حساب به نظرم ندا برنده میشه

سلام خواهرم ..به نظر من ندا اول میشه و مجید دوم و ارمیا سوم ...بازم دوم سومی به شب چهارشنبه بستگی دارد که مجید بهتر بخونه یا ارمیا...اما ندا اوله ......

nady دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ب.ظ

sale nou mobarak, baratoon arezooye salamaty kamel va shady faravoon daram,

khili lotf kardid azizam sale no bar shma mobarak

دونده سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:13 ق.ظ http://www.mycolddays.blogsky.com

سلام دوست عزیز
حالتون چطوره؟
امید که خوب و شاد باشید

پیشاپیش سال جدید رو تبریک می گم و براتون دعای خیر و عاقبت به خیری در سراسر زندگانی تون دارم

صحنه ی گذر از بین کاروان عروسی ها خیلی تلخ و آزارنده بوده... و همچنین برخورد دکتر بی وجدان .... درک می کنم.....خداوند بهتون اجر بده...و می دهد

سلام عزیز خیلی خوبم مرسی...عید شما هم مبارک باشه..

نفس سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ق.ظ http://yadenafas.blogfa.com

بیا در غروب آخرین سه شنبه سال برای گردگیری افکارمان
آتشی بیافروزیم کینه ها را بسوزانیم زردی خاطرات بد را به آتش
و سرخی عشق را از آتش بگیریم آتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم
.
چهار شنبه خوبی داشته باشی

سلام اقا مهدی وای چهار شنبه سوری رو دوست دارم این اخرین چهار شنبه این ساله امیدوارم اخرین چهار شنبه ای باشه که رو ویلچر باشی هر چی زود زود حالت خوب شه ورو پای خود وایس واین خبر خوشت بهترین هدیه امسالم باشه
روز خوش اقا

خیلی ممنونم از تو خوبم..امیدوارم خوش بگذره بهتون.....عیدت مبارک

سیاوش سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ق.ظ http://siavash1356.blogfa.com/

سلام مرد ...این بارم نمردم و برگشتم .امیدوارم که حالت خوب باشه سال نو رو پیشاپیش بهت تبریک میگم

سلام رفیق..خدا نکنه مرد این چه حرفیه..من از شما درس صبوری میگیرم...پس زنده باش تا زنده بمانم

ناهید سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام آقا مهدی
به این فکر نکنید که تو این آکادمی کی برنده میشه کی نمیشه ، اینها صرفا برای سرگرمیه ، زیاد ذهنتون رو مشغول نکنید ، نگاه کنید واز کنارش بگذرید .مهم اینه که که چه کسی توی بازی زندگی برنده میشه!!! واقعا دغدغه ما الان ارمیا و نداست؟
من فکر میکنم برنده آکادمی زندگی آیداست ...چون امسال سختیهای زیادی رو گذرونده و با اراده محکم خود در برابر سختیها ایستاده ...
آقا مهدی سال جدید رو به شما تبریک عرض میکنم وامیدوارم سال پر خیر وبرکتی برای شما باشه .

سلام ناهید جون شما درست میفرمایید...در برنده بودن ایدا شکی نیست اما یه ساعتی هم سر گرمی ضرری نداره گلم...عیدت مبارک و از قول من از حوری خانم تشکر و سلام برسون...بابت پرستاری از شما عزیز

ناهید سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ

دوباره سلام
حو ری سلام میرسونه و میگه شما لطف دارید ولی من از خواهرم پرستاری نمی کنم . ما در کنار هم زندگی میکنیم و در واقع سعی میکنیم باری از دوش همدیگه برداریم بدون آنکه منتی بر همدیگه داشته باشیم .

امیدوارم در سال نو تمام خانواده با شادی و سلامتی در کنار هم زندگی گرمی رو سپری کنید..خدانگهدارتون

چکاوک پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:47 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

سلام...
عالی مثل همیشه
خیلی خوب حس و حالتونو منتقل میکنید...بهتون تبریک میگم
همیشه توی زندگی دوستای خوب و دلسوزن که به داد ادم میرسن
امیدوارم روز به روز دوستای خوب پیدا کنید...
درمورد ماجرای عروس و داماد و حالت لرزش بی اختیار هم حس شما رو قبول میکنم (اشک)
لبخند نمیزنم
ولی یه چیزی بگم:این خاطراتو ازبرین یعنی از حفظ تایپ میکنید؟
خیلی خوب

سلام منیره جون...لطف دارید....منم از داشتن دوستای خوبی مثل شما خوشبختم و مفتخرم/ اره تمام پستها رو فی البدائه تایپ میکنم و اگر اشتباهی مینویسم از شما عذر میخوام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد