سلام دوستان عزیزوگرامی، به روایتی دوم مردادماه 1392سالگرد تولدمه و 44ساله شدم. همچنین مردادماه 92مصادف است باچهار سال و نه ماه نخاعی بودنم. امیدوارم طاعات و عبادات شما در ماه مبارک رمضان مورد قبول خداوند بزرگ قرار گیرد و در این شبهای قدر دعاهای شما مستجاب گردد. در این شبهای عزیز، چشم تمام آرزومندان، دردمندان و بیماران نخاعی به درگاه حق تعالی و کرامت و بزرگی خداوند متعال میباشد.تابستان امسال گرمو طاقت فرسا است. روزی برای انجام کاری بانکی و خرید عازم بازار شدم، بی خبر از اینکه آن روز گرمترین روز تابستان بود. با کرایه کردن ماشینی به بانک مورد نظر رسیدیم، برای رهایی از زحمت ویلچر سوار شدن با دوستم تماس گرفتم تا جلوی درب بانک حاضر شود.چون ایشان کارمند همان بانک و شعبه بود. چیزی نگذشت ایشان تشریف آوردند و تمام امورات بانکی را انجام داد و برای خرید اقلام دیگر براه افتادیم. از راننده خواهش کردم تا به فروشگاهی برود تا همه خریدها را از انجا تهیه کنیم. اینبار هم از ماشین پیاده نشدم و تمام زحمات به گردن راننده افتاد.بعد از خرید بطرف خانه عزیمت کردیم نزدیک ظهر شده بود آفتاب سوزان چهره نازک نارنجی منو رنج میداد....وقتی به خانه رسیدم مثل یک جسد درازکشیدم و ضعف کردم. برای چنین مواقعی از آب پاش دستی استفاده میکنم چون هم انگشتان دستم کار درمانی میشود و دیگر اینکه آب مثل شبنم و نزمه باران احساس خوب و طراوتی بهاری به من میدهد.....چند روزی هست که خیلی تنبل شده ام و شبها برای ورزش بیرون نمیروم.....اصلآ حس و حالش نیست...حالم دگرگون شده و تمام برنامه هایم بهم خورده فقط میخورم و میخوابم و وقتی هم که بیدارم پیامک بازی و تلویزیون میبینم.....خدا این دوستهای ناباب رو از من نگیره......اگر اینها نبودند باید چکار میکردم....قلب و دلم هم پاک شده از آرزوها و امیدها......مثل یک کاغذ سفید میماند....چیزی برای نوشتن ندارم.....حتی خطهای موازی روی کاغذ ناپدید شده انگار کاغذ نقاشی دستم گرفتم....!!!!!!!!!!!!!!! تنها بحثی که فعلا در ذهنم خطور کرد نصیحت و نظر بنده در رابطه با درمان و قبول اتفاقی است که برای دوستان و همدردانم رقم خورده....چون واقعآ دلم میسوزه و میدانم که در این مسیر طولانی که به امید بهبودی طی میشود چه ناگواریهایی در پیش است.....قبل از هر چیز باید صبر و شکیبایی داشته باشید.....و با امید و تلاش، خود را بیمه کنید....در رابطه با درمان،گول تبلیغات و فیلمها و حرفهای قشنگ را نخورید....به قول معروف وقتی میبینید یک چیزی یک حرفی خیلی شیرین و فوق العاده است باور نکنید.....! در این چند سال که در بستر بیماری بودم همیشه به اخبار ایران وجهان و پیشرفتهای علمی گوش میدهم ....و میدانم که بخاطر پول، هر کسی یا حتی یک کشوری، گاهی برای جلب توجه کشورهای دیگر و نشان دادن پیشرفت دروغین، تبلیغات میکنند.....هر کسی به نوبه خود در این تبلیغات دروغین سهمی دارد و فقط برای رسیدن به اهداف خود تلاش میکنند....برای مثال دکتر وزیری تبار که در کانالهای برون مرزی ظاهر میشود. ادعا دارد که با روش کشت سلولهای بنیادی بیش از صد بیماری لاعلاج را درمان میکند....کمپانی خودشون را خیلی بزرگ و پیشرفته منعکس میکنند..و برای تحویل دارو برنامه و سلسله مراتبی را بازگو میکند...و با نشان دادن چند عکس آماتور طبی و فیلمهای بچه گانه انیمیشن, عده زیادی از بیماران بیچاره و ساده را شکار میکند. هزینه های دارو را معادل چهار هزار دلار دریافت میکند و برای تحویل چند پکیج از قرصها و داروهای ساخته شده از گیاهان دارویی(گچی) ماه ها باید در انتظار بمانیم....پس باید نتیجه بگیریم که اگر کمپانی ایشان بزرگ شده و بیشتر کلاه میگذارد..بخاطر ساده بودن و ناچار بودن و پول دار بودن عده ای از ما بیماران بدبخت است....دیگر اینکه صاحب تلویزیون به هدف خود که پول است میرسد و هیچ مسؤلیتی در قبال کذب بودن حرفهای دکتر ندارد....و مثال دیگر همین کرمهای حلزون است که حتی از رسانه دولتی خودمون تبلیغ شد..و به تقلبی بودن آن پی بردند....حالا این کرم چیزی نیست که از روی ناچاری خرید کنیم و هر کسی که چنین کرمهای گران قیمتی مصرف کندحتمآ پولش را براحتی پیدا میکند....! دکتر وفا در زنجان مطبی دارد (مغازه) و با استفاده از سوزنهای طبی و برق، افراد و بیماران زیادی را هر روز بدون گارانتی و تضمین به چالش کشانده...اهالی و کسانی که مسکن کافی در اطراف و نزدیک مطب دکتر بی وفا دارند نانشان تو روغنه، چون بیماران امیدوار باید ماه ها و گاهی سالها در آنجا زندگی کنند....و با اطلاعات جدیدی که دارم اکثر بیماران ناراضی به خانه خود برمیگردند...من خود را مسؤل میدانم که حقیقت را بیان کنم چون خودم بیمار نخاعی هستم و در این چند سال تجربه هایی کسب کرده ام....از تمام همدردانم و خانواده های محترم آنها خواهش میکنم قبل از هر اقدامی برای درمان و خرید تجهیزات پزشکی و توانبخشی، تحقیق و تفحص کنید..و فعلآ باید به قدرت و توانایی و تلاش خود متکی باشید و هر روز ساعتی را به ورزش و توانبخشی اختصاص دهید تا عضلات و ماهیچه ها تحلیل نرود و از پوکی استخوان در امان بمانید تا انشالله به زودی درمان قطعی کشف شود.....و از اطرافیان بیماران نخاعی میخواهم که به بهداشت،وسلامتی پوست بیمار دقت و توجه داشته باشند تا خدا نکرده به زخم بستر دچار نشوند زیرا آثار زخم و شکستگی و بریدگی برای همیشه باقی میماند..../ با تشکر خدانگهدارتون
با سلام مجدد خدمت دوستان و خوانندگان روشن و خاموش و همدردان محترم. قسمت دوم فصل بهار را به عرض شما میرسانم. اول خردادماه92مصادف است با چهار سال و نیم نخاعی بودن و تلاش مستمر. این روزها با کمک برس و واکر ساخت خودم یک ساعتی را داخل حیاط خونمون ورزش میکنم. همانطور که به سختی راه میروم به باغچه ها سر میزنم و با گلهای زیبا حرف میزنم شاید شما فکر کنید دیوانه شده ام ولی تنها چیزی که به من امید زندگی میدهد همین نعمتهای قشنگ خداوند است...وقتی خیلی خسته میشوم روی جایگاه واکر مینشینم و به تماشای گنجشکها مشغول میشوم دیدن این صحنه ها که گاهی دعوا و مشاجره بین آنها است و گاهی شادی و جست و خیزهای عاشقانه منو به فکر فرو میبره.....! روزها بخوبی میگذشت اما شبها برای دفع ادرار با مشکل مواجه شدم...برای رفع این مشکل به کیسه قرصهای بازمانده از دوران سخت رجوع کردم. همه قرصها رو بررسی کردم. تنها قرصی که برای درمان و عفونت ادراری مشاهده کردم، آقای کوتریموکسازول بود...! چند روز به خوردن این قرص ادامه دادم ولی از آقای کوتریموکسازول بخار و عرضه ای ندیدم.....! ناچار با مادر عزیزم راهی شهر شدیم تا به دکتر مراجعه کنم. زنداییم برای بردن ما به خونشون با ماشین آمد....وارد جاده اصلی شدیم و همه جا پر بود از عکس و پوسترهای تبلیغاتی...هیچکدام چهره آشنایی نداشتن چون آنها برای نشستن بر کرسی شورای شهر تبلیغ میکردند.....وقتی به شهر رسیدیم گلو و چشمهایم به شدت میسوخت ..در همان لحظه تصمیم گرفتم به هیچکدام از کاندیداهای شورای شهر رآی ندهم. چون اکثر آنها حرفها و قولهای غیر واقعی میدهند. و برای آلودگی هوا و مناسب سازی معابر و جاهای عمومی که معلولین رفت و آمد میکنند هیچ اقدامی نکرده اند و نمیکنند.....و میدونم همه شرکتها و موسسه های دولتی و خصوصی که در انجام فعالیتهای معلولین فعال هستند از سر دلسوزی نیست و اقداماتی که انجام میدهند فقط برای گرفتن حقوق و امتیازاتی از سازمان بهزیستی میباشد. خود سازمان بهزیستی که بودجه دولتی دارد و خیرین هم کمکهای فراوانی میکنند چه گلی به سر ما زده که آنها بزنند؟ چه کار اساسی برای رفاه معلولین انجام داده اند؟ تنها کسی که از معلولین یاد کرد نامزد ریاست جمهوری جناب آقای روحانی بود...ولی باید جوجه را آخر پاییز شمرد چون خیلی از آنها را گربه میخوره...و بعضی از آنها رو مادرش که همان ولی آنها هست بخاطر تمکین نکردن، نوک میزنه و باعث مرگ آنها میشود......! لطفا در مورد جوجه ها و مادرشون کامنت ننویسید...اونها رو به خدا واگذار میکنیم.....! داشتم از دکتر مینوشتم...رسیدیم خونه دایی عزیزم شکر خدا آسانسور داشت و به همین علت اونجا رو برای تلپ شدن انتخاب کردیم....با منشی دکتر مربوطه تماس گرفتم و برای فردابعداز ظهر وقت داد.....چون چشمهایم میسوخت ویلچرم را بطرف حمام هدایت کردم...وارد که شدم چشمم به جکوزی افتاد. هوس کردم آب تنی کنم....وقتی پر آب شد به آرامی از روی ویلچر داخل جکوزی شدم....یک ساعتی آب بازی کردم بعد دوش گرفتم خارج شدم...بدنم گرمو داغ شده بود طاقت گرما نداشتم رفتم روی تخت دراز کشیدم و کولر گازی را روشن کردم....درست زیر کولر بودم . همه خواب بودند ...رنگ نوشته های روی ریموت کنترل کولر پاک شده بود نتونستم یعنی بلد نبودم درجه سرماشو کمتر کنم....بدنم یخ کرد وقتی خواستم بلندبشم بدنم خشک و منجمد شده بود...گفتم خدایا این چه کاری شد خواستم ابرومو درست کنم چشمم کور شد... در ضمن پوست پشت هر دو پایم وقتی داخل جکوزی بودم آسیب دیده و زخم شده بود...این خاطرات بی معنی رو مینویسم تا برای همدردانم مفید واقع شود و اشتباهات منو تکرار نکنند....خلاصه بگم فردا بعد از ظهر شدو راهی مطب دکتر شدیم.....مطب دکتر زیر زمین بود و پله های زیادی داشت...باکمک چند نفر دیگر پایین رفتم....خدمت دکتر رسیدم و پس از بررسی، سونوگرافی و چند آزمایش خون نوشتند.....دیگه برای رفتن به سونو و آزمایش فرصتی نبود به خونه برگشتیم و فردا دوباره عازم آزمایشگاه شدیم...بعد از اتمام کارها به خونه برگشتیم و استراحتی کردیم تا به زیارت امام هشتم ع مشرف بشویم....با خانواده خواهرم راهی حرم شدیم....وقتی به خیابانهای نزدیک حرم رسیدیم....همه جا را بسته بودند تا ماشینها تردد نکنند...چون شب ولادت بود و خیلی شلوغ شده بود...دامادمون کلافه شده بود و فرمودند برگردیم....ولی من مخالفت کردم و گفتم به دوستان مجازی قول دادم که بروم زیارت و به نیابت همه آنها زیارت نامه بخونم و برای سلامتی و شفای بیماران دعا کنم....خودم صندلی جلو نشسته بودم و چون کوچه های منتهی به حرم را از قبل میشناختم از دیوار پلیس راهنمایی گذشتیم.به هر صورت بود از کوچه های باریک بازار سرشور گذشتیم و به میدان بیت المقدس(فلکه آب) رسیدیم...و به پیشنهاد من به زیر گذر حرم وارد شدیم تا به پارکینگ شماره سه برویم...چون پارکینگ شماره سه همکف میباشدو در مجاورت حرم قرار دارد و از اسانسور و پله برقی خبری نیست و راحت میتوانید از ماشین پیاده و سوار ویلچر شوید و حتی معلولین عزیز به تنهایی وارد صحن حرم مطهر شوند...بعد از سلام دادن به سلطان علی ابن الموسی الرضا (ع) رفتم بطرف ضریح طلایی که اکثر بیماران خود را در آنجا بوسیله طنابی نازک دخیل میکنند و انتظار شفا دارند....وقتی به پنجره طلایی چشم دوختم به یاد تک تک دوستان افتادم و همه آنها را با نام و نشان خودشان به زبان آوردم و برای بیماران عزیز شفای عاجل و برای دوستان سالم سلامتی و باز شدن گره های ناخوش زندگی را طلب کردم...موقع دور شدن از پنجره طلایی به افرادی که دخیل شده بودند نگاهی کردم، اکثرا بچه ها بودند و مشخص بود دردهای صعب العلاج داشتن والدین آنها در کنارشان به دعا کردن و صلوه فرستادن مشغول بودند وقتی به رخسار و قیافه های ملتمسانه آنها نگاه میکردم، دیگر از خودم یادم رفت..و خود را شرمسار یافتم...از خدا و امام هشتم خواستم اگر شفایی وجود دارد به انها هدیه کند....چون از لهجه،قیافه، و از لباسهای انها مشخص بود از شهرها و روستاهای دوردست به امید شفا آمده اند......نزدیک سقاخونه آمدم و ظرف آبی میل نمودم..جاتون خالی بوددوستان...از جاهای مختلف عکس گرفتم تا شما هم با دیدن این عکسها حالو هواتون حرمی بشود.....در قسمت عکسهای مرتبط با من ببینید...............تا قسمتی دیگر خدانگهدار
سلام به تمامی دوستان و همدردان عزیزم، فصل بهار سال 1392مصادف شد با چهار سال و چهار ماه نخاعی بودنم، مثل همیشه
در کنار سفره هفت سین نشستیم و منتظر تحویل سال نو شدیم، با تحویل سال نو
با خانواده روبوسی کردم و عید رو به همدیگر تبریک گفتیم، قرار بود به همراه خانواده خواهرم به مسافرت بروم، تا شاید زنگها و غمهای دلمون را پاک کنیم، اما چون شوهر خواهرم کارمند هستند و شغلشون ایجاب میکنه در تعطیلات کشیک باشند این مسافرت به تعویق افتاد، بنابراین نشستم تو خونه و منتظر مهمانهای عیدانه شدم....پانزده روز سخت را تحمل کردم زیرا مجبور بودم ساعتهای طولانی در مقابل مهمانها مودّب بشینم. تصمیم گرفته بودم بعد از تعطیلات با جدّیت ورزش و توانبخشی را ادامه بدهم، برای همین منظور از برادرم خواستم پارالل کوچکی شبیهه واکر برایم بسازد تا بتوانم داخل اطاق و بیرون از آن استفاده کنم. این وسیله
که خودم اختراع کردم چند خصوصیت داشت،اول اینکه کوچک و سبک بود و میتوانستم
با دستهای ناقص بلندش کنم و با هر قدم و گام به جلو آن را حرکت دهم و دیگر
اینکه جایی برای نشستن در نظر گرفتم تا در مواقع خستگی روی آن بشینم و استراحت کنم.....با استفاده از چند متر لوله سبک و یک دستگاه
کوچک جوشکاری این وسیله را ساختیم.....برای اولین بار که از این وسیله
استفاده کردم خیلی راضی بودم و با شوق زیاد به ورزش و راه رفتن ادامه دادم، روز اول داخل اطاق راه رفتم و زود خسته شدم ولی روز دوم بیشتر کار کردم و عجیب خسته شدم، بعد از چهار سال نخاعی بودن برای اولین بار بدنم خیس عرق شد. دقیقاّ شباهتی داشت با زمینهای بایر و کویری که سالها باران و آب بخود ندیده بود. به علت تعریق زیاد تشنه شدم، اما کسی خونه نبود که برایم آب بیاورد، داشتم هلاک میشدم. سعی کردم هر طور شده خودم را به آشپزخونه برسونم و آب بخورم. با زحمت زیاد و تشنگی طاقت فرسایی
به یخچال نزدیک شدم و ظرف آب را برداشتم و نوشیدم......! مدتها بود بدنم
اینقدر تحرک را بخود ندیده بود درون گلویم در عین خشکی، بیرون گرم و خیسی
داشت. با خوردن آب سرد گلویم منجمد شد و تارهای صوتی آن، صدایی مبهم و غیر
قابل شنیدن را تولید و عرضه میکرد.....دومین روز تلاش و خوشحالیم تبدیل شد به سرماخوردگی و یآس...اما تاثیری در هدفم ایجاد نکرد. بعد از چند روز دوباره سوار واکر شدم و به راهم ادامه دادم. این دفعه تصمیم گرفتم بروم توی حیاط چرخی بزنم.....با
پاهای لرزان و خسته گام برمیداشتم و هر وقت خسته میشدم استراحت کوتاهی
میکردم.....یک دور کامل کنار باغچه راه رفتم و برای رفع تشنگی از آب معمولی
که زیاد سرد نبود میخوردم.....همیشه قبل از راه رفتن ظرفی دو لیتری آب را به لوله واکر آویزان میکردم.......مدتی گذشت حس کردم دیگر نمیتوانم مثل قبل روی تشک راحت بشینم چون سوزش در ناحیه نشیمنگاه اذیتم میکرد....حس کردم دارم به زخم بستر دچار میشوم....شبها به پهلو میخابیدم و تا صبح چندین بار به پهلو راست و چپ میگشتم..روزها هم که از خواب بیدار میشدم نمیتوانستم بشینم،مجبور بودم دراز بکشم.چندین روز و شب گذشت همچنان درازکش باقی موندم....ولی سوزش و خارش التیام نیافت......حوصله و فرصت و وسیله برای دکتر رفتن نداشتم خیلی از زخم بستر گرفتن میترسیدم و مجبور شدم با همدردانم مشورت کنم....یکی از دوستان مالیدن روغن زیتون را معرفی کرد. چند شب این کار را انجام دادم ولی زیاد در بهبودی تاثیر نذاشت.یکی دیگر از دوستان پماد آلفا را توصیه کرد. چند بار استفاده کردم متوجه شدم سوزش موضع کمتر شد و بعد از مدتی توانستم راحت بشینم و صبحانه
بخورم.....وقتی مشکلم کاملا رفع شد دوباره شروع به ورزش کردم و با کمک برس و
واکر داخل حیاط راه رفتم.....خسته که میشدم مینشستم و به گلهای توی باغچه
حیاط خیره میشدم تا انرژی بگیرم....عضلات پاهایم توان زیادی نداشت شب که میخوابیدم از درد پا تا صبح بیدار بودم......واقعا که مقابله با این بیماری سخت و طاقت فرساست.بیش از حد هم که تلاش کنی عوارض دیگری به سراغ بیمار میاد
که خیلی ناگوارتر از اصل بیماری است.....ولی چاره ای نیست باید زمان بگذرد
.....تا آن زمان و قسمتی دیگر به خدای بزرگ میسپارمتون.......چون امروز انتخابات بود باید عرض کنم تا وقتی جامعه ما گول دیکتاتورها را بخورند وضع زندگی ما از این بهتر نمیشه....والسلام